عمومصطفا هنوز سر قرارش می‌رود

کد خبر: ۲۰۲۷۹۷
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۱:۵۹ - 12February 2013

 آقامصطفا از بهترین دوستش، «مهدی عابدی‌تهرانی» می‌گوید. دوستی که بیست‌وشش سال پیش رفت و دیگر برنگشت... شهید عابدی، بالاخره بعد از بیست‌وشش سال، همراه نودوپنج شهید دیگر برگشته...در ادامه خاطرات شهید عابدی را می‌خوانیم.

 

«عمومصطفا»؛ این لقبی بود که در سفر چهار روزه‌ی راهیان نور، به آقای «مصطفای عبدالعلی‌زاده» می‌گفتیم؛ راوی گروهمان بود و بسیار خوش اخلاق. متولد 49 در همدان است. زمان جنگ تخریبچی بوده و در عملیات «بیت‌المقدس 2»، مین پای چپش را زودتر از خودش راهی بهشت می‌کند.

بعد از راهیان، قراری گذاشتیم تا با او مصاحبه‌ای کنیم. اواخر مصاحبه فهمیدیم که جانباز شیمیایی است و هوای سرد اصلا برایش خوب نیست و فقط به خاطر قولی که به ما داده بود در یکشنبه‌ی برفی سر قرار حاضر شده‌ است. عمو‌مصطفا برایمان از بهترین دوستش گفت؛ از «مهدی».

  • o

اهل تهران بود و تک پسر خانواده. با هم رفیق گرمابه و گلستان بودیم. طاقت یک لحظه دوری از هم را نداشتیم؛ هرجا می‌رفتیم با هم بودیم. هر روز یا من باید می‌رفتم در خانه‌ی آن‌ها یا او می‌آمد در خانه‌ی ما. بسیار خوش اخلاق بود ومهربان و همین رفتارش باعث شده بود که هرجا می‌رفت عده‌ی زیادی مجذوب او شوند.

  • o

آن موقع‌ها دوچرخه‌ی کورسی مال بچه پولدارها بود ؛ وضعیت مالی مهدی از ما بهتر بود. او هم یکی داشت. یک دوچرخه‌ی کورسی نقره ای. هیچ وقت ندیدم با آن به مدرسه بیاید. می‌گفت: شاید یکی دلش بخواهد و پول نداشته باشد بخرد. آن وقت من مدیون او می‌شوم.

  • o

عصرها از هم جدا می‌شدیم و تا فردا که دوباره ببینمش، دلم برایش تنگ می‌شد. مشکلمان را این‌طور حل کردیم: سه تا ستاره را نشان کردیم و قرار گذاشتیم هر شب ساعت 10 به آن‌ها نگاه کنیم تا به یاد هم باشیم. از سال 65 تا به امروز هر شب ساعت 10 سر قرار حاضر می‌شوم.

گاهی کمی تأخیر دارم ولی می‌دانم که مهدی منتظرم می‌ماند.

  • o

دفعه‌ی آخری که رفت جبهه، کارت جنگی قدیمی اش را به من داد. پشتش نشانی شخصی را نوشته بود.آدرس مربوط به یکی از شهرستانهای همدان بود. گفت: «مصطفی! این خانواده فقیرند. به آن‌ها کمک کن.»

مانده بودم یک نوجوان 15 ساله چطور این خانواده را آنهم در اطراف همدان پیدا کرده !

 

  • o

اتوبوس ایستاده بود و رزمنده‌ها سوار می‌شدند. مهدی و «سیدکاظم موسویان حُر»1 (مبصر کلاسمان) هم جزو آن‌ها بودند. مهدی گفت: بیا برویم. جبهه‌ها الآن به ما احتیاج دارند. ولی من مشغول دودو تا چهارتای درس‌هایم بودم که بروم یا نه. مادرم روی درس و ادامه‌تحصیل من خیلی حساس بود. من هم تصمیم گرفته بودم تابستان‌ها به جبهه بروم و بقیه‌ی سال را درس بخوانم. آخرش مهدی گفت: «خداحافظ؛ در آغوشم بگیر تا بروم.»

گفتم: «نه!»

بغض کرده بودم. خیلی سخت بود. هم داشتم از بهترین رفیقم جدا می‌شدم و هم احساسی به من می‌گفت، دیگر مهدی را نمی‌بینم. بالاخره اتوبوس آماده‌ی رفتن شد. همه سوار شدند؛ مهدی هم. تا اتوبوس راه افتاد، هق‌هق گریه‌ام بلند شد. بسیجی‌ها از پنجره‌ی اتوبوس نگاهم می‌کردند. مهدی هم دید که گریه می‌کنم. اتوبوس را نگه داشت و پیاده شد. دوید طرفم. بغلم کرد. من گریه می‌کردم و مهدی می‌خندید. بچه بسیجی‌ها از داخل اتوبوس به شوخی تکه می‌انداختند که: «بابا ایول! بچه سوسول...»

مهدی می‌خندید، ولی من می‌گفتم: «خداحافظی نمی‌کنم که زود برگردی.»

در آخرین لحظه که بوسیدمش، از بینی‌ام خون آمد و قطره‌ای روی گونه‌ی مهدی نشست. گفتم: «مهدی! صورتت خونی شد!»

گفت: «اشکال ندارد. آن هم یادگاری از تو ! و رفت.»

پس از شهادتش فهمیدم ترکش، یا تیر مستقیم دشمن به همان قسمت از گونه‌اش اصابت کرد که آن روز سرخ شد.

  • o

از جبهه چند نامه برایم فرستاده بود، ولی بازهم دست از سر آن ستاره‌ها برنمیداشتم. آن‌ها پیکِ دلتنگی‌های من به مهدی بودند.

  • o

سال 65 بود. روز‌ها از پی هم می‌گذشتند و من هر روز دلتنگ‌تر از قبل، برای دیدن مهدی لحظه‌شماری می‌کردم. شنیده بودم که در بیستم شهریور در جزیره‌ی مجنون عملیات شده. شب عاشورا بود. همه در حسینیه‌ی سپاه پاسداران همدان جمع بودیم. در آن‌جا یکی از دوستانم را دیدم. امیر از دوستی من و مهدی اطلاعی نداشت. گفتم: «امیر! از منطقه چه خبر؟»

او هم با شور و هیجان از نبرد دلیرانه‌ی رزمنده‌ها گفت. می‌خواستم بدانم حال مهدی خوب است یا نه، ولی دلم نمی‌آمد چیزی بپرسم! گفتم: «امیر آقا! حال سیدکاظم خوب است؟»

گفت: «بله! خوبه خوب.»

با خودم گفتم، هر کجا سیدکاظم باشد، مهدی هم هست. پس حال مهدی خوب است، ولی باز هم دلم رضا نمی‌داد. یک‌دفعه پرسیدم: «مهدی عابدی را می‌شناسی؟»

گفت: «همان که بچه‌ی تهران است؟»

گفتم: «بله!»

گفت: «شهید شد.»

رنگ از رخم پرید. چه‌قدر انتظار کشیده بودم تا دوباره مهدی را ببینم، ولی حالا خبر شهادتش را بهم داده بودند. مهدی، بهترین دوستم رفته بود. فقط خدا می‌داند در آن لحظه‌ها بر من چه گذشت. «محمود اسمی2» خیلی دلداری‌ام داد. آخر سر هم یک نوارکاست دستم داد و راهی خانه‌ام کرد.

رسیدم خانه و نوار را درون ضبط صوت گذاشتم: زیارت عاشورای حاج منصور ارضی بود که بدجور با دلم بازی کرد:

بسوزان سینه و جان و دل من

فنا گردان به عشقت حاصل من

به من ده راه آزادی از هجـر

وگرنه هجـر گردد قاتل من

  • o

یکی از بچه‌ها که آن روز در جزیره‌ی مجنون بود، نحوه‌ی شهادت مهدی را چنین تعریف کرد: «نیروهای خودی در حال عقب‌نشینی بودند. مهدی که بی‌سیمچی بود، به فرمانده گفت: «دیگر طاقت ندارم ببینم دشمن این‌طور بچه‌ها را قتل عام می‌کند. من هم می‌خواهم اسلحه بگیرم و با آن‌ها بجنگم.»

نزدیکی‌های ظهر وقتی که مهدی با یک نفر دیگر، مجروحی را روی برانکارد حمل می‌کردند، ترکش یا تیر مستقیم به گونه‌ی مهدی اصابت می‌کند. یکی از بچه‌ها چفیه‌ی مهدی را دور صورتش پیچید تا خونریزی‌اش کم‌تر شود.

  • o

رفتیم در خانه‌ی مهدی. آقا‌رضا3، پدر مهدی از پیچ کوچه گذشت و به‌سمت خانه‌شان آمد. تا دیدمش خودم را در آغوشش انداختم و گریه کردم. او هم شروع کرد به نوازش کردن من. بوسیدم و گفت: «چرا گریه می‌کنی؟ خوشحال باش که دوستت شهید شده. او رفته و بهترین جا را گرفته.»

آقارضا همه‌اش می‌خندید و شاد بود. بعدها مادر مهدی برایم تعریف کرد که، آقارضا برای شهادت مهدی، یک قطره اشک هم نریخت. چند وقت بعد هم آقا‌رضا در عملیات مرصاد شهید شد.

  • o

برای مهدی فاتحه گرفته بودند. یک دفعه دیدم چند ماشین ارتشی آمدند و شهید صیاد از یکی از آن‌ها پیاده شد. تا آن لحظه فقط او را در تلویزیون دیده بودم. تعجب کردم که، صیاد این‌جا چه‌کار می‌کند؟ چرا برای مراسم مهدی آمده؟ بعدا فهمیدم صیاد از دوستان پدر مهدی است. آقارضا که شهید شد باز هم صیاد برای فاتحه‌اش آمد. تازه آن موقع بود که فهمیدم آقا «رضا عابدی‌تهرانی»، مشاور شهید صیاد شیرازی بوده.

  • o

یکی از دوستان، به آقای عابدی گفته بود: «شما پسرت شهید شده. 5 تا دختر هم داری. چرا می‌خواهی به جبهه بروی؟ تکلیف دخترانت چه می‌شود؟»

ایشان هم گفته بود: «می‌خواهم دخترهایم را بریزم سر خدا و بروم.»

و رفت.

سه سال پیش مادر مهدی را دیدم و از احوال فرزندانش جویا شدم. همه‌ی دخترهایش بدون استثنا، به مراتب بالای علمی رسیده بودند؛ لیسانس، وکیل، دندانپزشک و... آن روز تازه فهمیدم معنی توکل بر خدا و سر خدا ریختن و رفتن چیست.

  • o

مهدی هرکجا که می‌رفت، جمعی را شیفته و شیدای خود می‌کرد. اما حقیقت آن است که جزیره‌ی مجنون بیش‌تر از همه‌ی ما عاشقش بود. چراکه نزدیک بیست‌وشش سال است که مهدی را در قلب خود جای داده...

 

 

روایت بازگشت مهدی عابدی پس از 26 سال

حالا پس از 26 سال مهدی بازگشته است و قرار است پیکرش را در تهران تشییع و تدفین کنند. بعد از چندبار زنگ خوردن بالاخره آقامصطفی گوشی‌اش را جواب می‌دهد. نصفه‌نیمه سلام می‌کنم و تندتند می‌پرسم: «مهدی را دیدی؟ عکس فاطمه همراهش بود؟ آن چفیه چه‌طور؟ هنوز دور صورتش پیچیده شده بود؟»

سؤال‌های زیادی دارم، اما نمی‌پرسم: «جای آن ترکش را روی گونه‌ی مهدی دیدی؟»

راستش مهدی را مسافری می‌دانم که بیست‌وشش سال از خانه دور بوده است. دوست ندارم هیچ تیر و ترکشی به بدن او خورده باشد. دلم می‌خواهد مهدی با پای خودش به خانه برگردد. غرق در افکار خودم هستم که صدای بغض‌آلود عمومصطفی از آن طرف تلفن مرا به خود می‌آورد:

- معراج الشهدا بودیم. مهدی را دیدم. آرام زیر پارچه‌ی سفیدی خوابیده بود. کنارش زانو زدم. به اندازه‌ی 26سال حرف برای گفتن به او داشتم، ولی اول می‌خواستم یک دل سیر نگاهش کنم. اما مگر قطره‌های اشک می‌گذاشتند. دستم را درون تابوت بردم، مهدی را بلند کردم و در آغوش گرفتمش. یاد آخرین دیدارمان افتاده بودم؛ بعد از بیست‌وشش سال باز من گریه می‌کردم و مهدی می‌خندید. هیچ‌چیز تغییر نکرده بود. فقط آن روز مهدی مرا محکم در آغوش گرفته بود و امروز من او را به سینه می‌فشردم.

اول نمی‌گذاشتند کفنش را باز کنم، ولی بعد نمی‌دانم چه شد که خودشان آمدند و یکی‌یکی بندهای کفن را باز کردند. بالاخره آن پارچه‌ی سفید کنار رفت و من پیکر مهدی را دیدم، از آن قامت رعنا فقط چند تکه استخوان باقی مانده بود؛ استخوان‌های دنده، مهره‌های کمر، تکه‌ای از کاسه‌ی سرش و استخوان‌های پا.

گفتم پا. با دیدن استخوان‌های شکسته‌ی پایش، درد به تمام وجودم چنگ انداخت. فکر هرچیزی را کرده بودم غیر از این. آن همه سال با درد ترکشی که به صورت مهدی خورده بود، زندگی کرده بودم و از درد او، درد کشیده بودم. حالا این استخوانِ شکسته... کاش آن شکستگی مربوط به بعد از شهادتش باشد. کاش مهدی هیچ درد دیگری را تحمل نکرده باشد.

چفیه را بین لباس‌های مهدی ندیدم. از عکس فاطمه هم خبری نبود. کمربند و نوار باریکی از زیرپوشش که رنگ خاک گرفته بود و لنگه‌ای جوراب سیاه‌رنگ که هنوز استخوان‌های پایش در آن بود، تنها چیزی بود که از لباس‌های مهدی باقی مانده بود.

باقی ماندن آن کمربند نهیبی بود به من که: «مصطفی! کمر همت ببند. میدان همان میدان است. مبادا فکر کنی مبارزه پایان یافته. مبادا «سیـدعـلی» را تنها بگذاری.»

استخوان‌ها را یکی‌یکی بر‌داشتم، بوییدم و روی چشمانم گذاشتم. با چشم دنبال استخوان‌های سر و صورت مهدی گشتم. کار سختی نبود، در بین آن چند تکه استخوان، سریع توانستم پیدایش کنم، ولی فقط استخوان فک پایینش را. سالمِ سالم بود. فقط تعدادی از دندان‌های جلویی‌اش شکسته بود. نمی‌دانم، شاید کار همان ترکشی بود که مهدی را از من گرفت.

از کاسه‌ی سرش فقط دو تکه استخوان باقی مانده بود و از موهای سیاه و پرپشتش، به اندازه‌ی یک بند انگشت مو. پیشانی‌بندش، که به سختی رنگ سبزش را حفظ کرده بود، از کنار استخوان‌هایش برداشتم. هنوز گره‌اش باز نشده بود. لکه‌های خون به وضوح روی آن دیده می‌شد. تکه‌های سخت‌شده‌ای از خاک هم خودشان را به چند جای پیشانی‌بند چسبانده بودند تا از مجنون به تهران بیایند و در خانه‌ی جدید مهدی آرام بگیرند. می‌دانم که آن‌ها هم مثل من طاقت دوری از او را نداشتند.

خوب به نوشته‌ی روی پیشانی‌بند نگاه کردم. با رنگ سفید رویش نوشته شده بود :«یا سـیدالشـهـدا(ع)». سربند را بوسیدم و آن را کنار ماسک ش.م.ر، پلاک و کارت شناسایی مهدی گذاشتم.

صدای اذان در معراج الشهدا پیچید. فهمیدم وقت وداع فرا رسیده. سربازهای معراج‌الشهدا آمدند و دوباره لباس سفید مهدی را مرتب کردند. بندهای کفنش را بستند و تابوت را به حالت اول برگرداند.

آرام آرام از معراج الشهدا بیرون آمدم و به سمت نمازخانه به راه افتادم.

به خود که می‌آیم، می‌بینم ساعت‌ها از تماس تلفنی‌ام با عمومصطفی گذشته. عطر اذان در اتاقم می‌پیچد. با سرآستین اشک‌هایم را پاک می‌کنم و آماده‌ی نماز می‌شوم.

 

 

پی‌نوشت

1. جانباز شهید سیدکاظم موسویان حُر، تاریخ شهادت فروردین 70 در درگیری با منافقین در مرز قصر شیرین. مردم شهید پرور همدان بی صبرانه منتظر بازگشت پیکر مطهر این شهید بزرگوار هستند.

2. شهید «محمود اسمی»؛ محل شهادت: کربلای4.

3. شهید «غلام‌رضا عابدی تهرانی»؛ ایشان بین بچه‌ها به «حاج‌آقا تهرانی» معروف بودند.

 

عصرها از هم جدا می‌شدیم و تا فردا که دوباره ببینمش، دلم برایش تنگ می‌شد. مشکلمان را این‌طور حل کردیم: سه تا ستاره را نشان کردیم و قرار گذاشتیم هر شب ساعت 10 به آن‌ها نگاه کنیم تا به یاد هم باشیم. از سال 65 تا به امروز هر شب ساعت 10 سر قرار حاضر می‌شوم.

 

 

رفتیم در خانه‌ی مهدی. آقا‌رضا، پدر مهدی از پیچ کوچه گذشت و به‌سمت خانه‌شان آمد. تا دیدمش خودم را در آغوشش انداختم و گریه کردم. او هم شروع کرد به نوازش کردن من. بوسیدم و گفت: «چرا گریه می‌کنی؟ خوشحال باش که دوستت شهید شده. او رفته و بهترین جا را گرفته.»

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار