کتاب «قاصد خندهرو» از زبان 14 راوی، نوشته و روایت شده است که از جمله آنها میتوان به «قاصد خندهرو از چشم اقلیم سادات شهیدی (همسر شهید)»، «مراد شیخ از چشم مرید خندهرو»، «قاصد خندهرو از چشم احمد مهدیزاده»، «قاصد خندهرو از چشم مقام معظم رهبری»، «قاصد خندهرو از چشم عبدالله محمودزاده» و «قاصد خندهرو از چشم جلالی خمینی» اشاره کرد.
این اثر دربردارنده بخشهایی دیگر نظیر «قاصد خندهرو از چشم سید حسین رضوی»، «قاصد خندهرو از چشم رحیم صفوی»، «قاصد خندهرو از چشم جعفر شجونی»، «قاصد خندهرو از چشم محمدمهدی عبدخدایی»، «قاصد خندهرو از چشم محمد احمدی»، «قاصد خندهرو از چشم خلبانی که همسفرش بود»، «قاصد خندهرو از چشم محمد اشرفی اصفهانی» و «قاصد خندهرو از چشم محمود مهدیزاده» است.
در بخشی از این کتاب درباره «قاصد خندهرو از چشم مقام معظم رهبری» آمده است: میدانم که شیفته نواب صفوی بود. میدانم که از فداییان اسلام بود. حتی میدانم یکی از کتک خوردههای فداییان اسلام در مدرسه فیضیه قم بود. این اواخر گاهی با او شوخی میکردیم و یادش میآوردیم که از دست بعضیها چه کتکی خورده بوده و با هم میخندیدیم.
ما آن زمان در قم نبودیم. اینها را بعدها از زبان خودش شنیدیم. علیالخصوص مأمور شدناش از جانب مرحوم آیتالله بروجردی به غوغایی در قم که باید هر چه سریعتر محکوم میشد. خاطرمان هست که یکی دو سال پیش یک روزنامهایی پیدا کرده بود که عکساش را در آن مأموریت چاپ کرده بودند. آمد آن را نشان ما داد. در آن عکس جوانی بود هجده نوزده ساله، ولی پرشور و مطیع، که به دستور رهبر جهان اسلام آن زمان و مرجع تقلید عام شیعه مأمور شده بود غائله را از جانب ایشان بخواباند.
این نشان از روحیه انقلابی و غیرت دینی و آمادگی برای فداکاری او بود. هر کسی حاضر نیست راحتی خودش و زندگی آرام معمولی خودش را تهدید کند به خاطر هدفها و آرمانهایی که باید برای آنها از جان مایه بگذارد، اما او چنین آدمی بود.
ما با شهید محلاتی در ماجراهای سال 41 و 42 آشنا شدیم که امام مرکز مبارزه بودند و خانهشان کانون رفت و آمدها بود. آشنایی بیشترمان از سال 45 به بعد اتفاق افتاد که ما مدتی آمدیم تهران و همچنان در مشهد هم فعال بودیم. گاهی اگر میآمد مشهد، سراغ ما میآمد یا اگر میدانست آمدهایم تهران، به هر طریقی بود، میآمد احوالی از ما میپرسید.
او سخنرانی خبره بود. چه در تهران، چه در مسافرت، منبرش را میرفت. ما خودمان بارها با او هم منبر بودیم. یادمان است در اوج اختناق در اوایل دهه پنجاه با هم میرفتیم کن به هیأت انصار.
آقای رفسنجانی هم بود. خیلیهای دیگر هم بودند. منتها او همه جا میرفت. هر جا که به مبارزه علیه شاه مربوط میشد، در جمعهای پیر و جوان، در جمعهای دانشجویی، در جمعهای اساتید، در جمع روشنفکری حتی در جمعهایی مثل جبهه ملی شرکت میکرد و حرفاش را میزد.
گاهی این حرفها به ضررش تمام میشد و بازداشتاش میکردند. او را بیشتر از پانزده بار به زندان انداختند. در مبارزه سیاسی تعداد زندان به چشم میآید یعنی اگر کسی یک بار به زندان بیفتد و مثلاً ده سال در آنجا بماند، همین یکبار برای او محاسبه میشود.
اما اگر کسی در این ده سال پنج بار زندانی شود، چون هر بار زندانی شدن رنج و شکنجه و حرمان خاص خودش را دارد، حرمت و ارج و قرب بیشتر پیدا میکند و شهید محلاتی اینطور بود. در سالهای اوج مبارزه، یعنی 54 و 55، بعضی کارها بود که فقط از او بر میآمد یعنی اگر او دل به آن کارها نمیداد، هیچ کس دیگر نبود بتواند انجامشان بدهد. آن هم با پیگیری مدام و یک خستگی ناپذیری عجیب که فقط مختص خودش بود.
در سال 57 و در اوج حکومت نظامی ما پیشنهاد دادیم که استادان دانشگاه و علما بیایند در دانشگاه تهران و تحصن کنند. روز قبلاش همهمان در بهشت زهرا سخنرانی داشتیم. تنها کسی که شور و هیجان جوانانه داشت و از هر کاری عار نداشت، شهید محلاتی بود.
آن روز مثل همیشه محاسناش را رنگ سیاه زده بود و از تریلی تریبون سخنرانیمان مدام بالا و پایین میرفت و به این و آن امر میکرد که کارهای به زمین مانده را نگذارند زمین بماند. اگر وقت سخنرانی شهید بهشتی بود، ایشان را وادار میکرد که آماده باشد و زودتر بیاید، یا اگر به خواندن قطعنامه نزدیک میشدیم، در تنظیم و نوشتناش وقت میگذاشت و وسواس به خرج میداد.
در روز تحصن هم همین طور کوشا و جدی بود. آن روز که کارها بیشتر هم بود. قرار بود عده متحصنین زیاد باشند تا با حضورشان در کنار هم تحصنمان رنگ و بویی علمی و مردمی بگیرد و حکومت جرأت نکند به هر کاری دست بزند.
اینها همه محتاج هماهنگی بود. باید مایحتاج برای ماندن چند روزه این جمع در دانشگاه فراهم میشد، باید مشکل رفت و آمد آنها به خصوص علما زیر سایه حکومت نظامی حل میشد، باید پوش خبری و مطبوعاتی این تحصن به گونهایی اجرا میشد که هر رسانهایی نتواند خبر کذب پخش کند، باید کسبه و بازاریها و کارگرها هم خودشان را در این تحصن سهیم میدانستند و میآمدند، و مهمتر از همه اینکه باید جان این عده محفوظ میماند و هیچ مزدوری به خودش اجازه نمیداد به کسی سوء قصد کند.
هماهنگی تمام این کارها با شهید محلاتی بود. با علما تماس میگرفت، با اساتید میگرفت، با روزنامهها تماس میگرفت، با کسبه تماس میگرفت، به رفت و آمدشان نظارت میکرد، در تصمیمگیریها نظر میداد، مصوبات جمع را ابلاغ میکرد و خلاصه اینکه مدام در جنب و جوش میبود، آن هم با چهرهایی همیشه شاداب و پرنشاط که فقط مختص خودش بود.
او در آن زمان مرد پخته و دنیا دیدهایی بود که پنجاه سال را شیرین داشت، ولی سی چهل ساله به نظر میرسید. درست است که مقید بود موی سر و صورتاش را خضاب به رنگ سیاه کند، درست است که گاهی کارش آنقدر زیاد میشد که موهای سفید از گوشه و کنار سر و صورتاش خودی نشان میداد، اما هیچکدام باعث نمیشد تحریکاش هم شبیه آرامش تحرک یک مرد پنجاه ساله باشد. نشست برخاستاش، بحث و جدالاش، پیگیریاش، ابراز عقیدهاش، شهامتاش، خستگیناپذیریاش اصلاً به سن و سالاش نمیآمد.
فعالیتاش در کمیته استقبال امام حیرتآور بود. هر جا قرار بود تصمیمی گرفته شود، یا آن تصمیمها اجرا شود، محال بود او را آنجا نبینی. البته گاهی پیش میآمد که به خاطر مشغلههای اجراییاش در بعضی تصمیمگیریها حضور نداشت. منتها این باعث نمیشد دلسرد شود یا به زبان بیاورد که چرا بدون او تصمیمی گرفته شد. هر کاری لازم بود، در هر زمان و مکانی که لازم بود، بیهیچ چشم داشتی انجام میداد.
بعضیها اینطور نبودند، میگفتند باید در لحظه تصمیمگیری حضور داشته باشند. اگر نبودند، کار هم نمیکردند. اغلبشان با همین دلیل رفتند منزوی شدند، یا آمدند مقابل انقلاب و مردم ایستادند.
اما او از همان اول هیچ پستی در هیچ مرکز دولتی نگرفت. هر جا کار کرد، مربوط میشد به مراکز انقلابی که یک انفکاک بارز با مراکز رسمی و دولتی داشتند و کار کردن در آن مراکز، به دلیل نوپایی، سخت و طاقتفرسا بود. به طوری که به نظر میرسید شهید محلاتی زیاد مؤفق عمل نکرده، اما مرور زمان به نفع او تمام شد.
بنیصدر از طرف امام (ره)، فرمانده کل نیروهای مسلح شده بود و در سپاه کسانی بودند که با او مخالف بودند. شهید محلاتی باید با هر دو جناح هماهنگ میشد و این گاهی اصلاً امکانپذیر نبود و سوء تفاهمها از همین جا شکل گرفت، گاهی از هر دو طرف به او اهانت میشد و او را به عنوان واسطه نمیپسندیدند.
او کارش را در سپاه با یک اتاق کوچک شروع کرد و سعی کرد با صبوری و آرامش پیش برود. در زمان مسئولیتاش مدام بین تهران و جبهههای غرب و جنوب در حال رفت و آمد بود. من کمتر کسی را از روحانیون میشناسم که اینقدر به جبهه سر زده باشد.
حتی در بعضی از عملیاتها یا ناظر عملیات بود یا به خطوط مقدم میرفت. حضورش و سخنان گرماش و چهره همیشه خنداناش و گرم گرفتناش با بچههای سپاه و بسیج و ارتش باعث دلگرمی همه میشد. با بعضی از سلیقهها و نظرهای سیاسی مشکل داشت، ولی هیچ وقت نشد در سخنرانیهاش از کسی یا به کسی بد بگوید و فکرها را از دفاع در جنگ دور کند.
خاطرم هست در اوایل انقلاب زیاد با اعضای دولت موقت میانه نداشت. تمامشان را از قدیم از سالهای مبارزه میشناخت و نمیتوانست به آنها اعتقاد و اعتماد داشته باشد. اما با بنیصدر اینطور نبود. در ظاهر دوست و رفیق بود. آن هم بیشتر به خاطر اینکه امام به همه دستور داده بودند «چون رئیس جمهور است با او بسازید».
اگر با حرف و حرکت او مخالف بود، مقابله نمیکرد، بلکه با رفاقت و زبان خوش سعی میکرد حرفاش را به کرسی بنشاند، برای انتخاب نخست وزیر کشمکش زیاد بود. حرف و حدیث هم زیاد بود. منتها شهید محلاتی با درایت و زبان خاص خودش کاری کرد که بنی صدر مجبور شد شهید رجایی را انتخاب کند و این در آن زمان، در اوج اختلاف سلیقهها، برای خودش شاهکار حساب میشد.
او یکی از بنیانگذاران «جامعه روحانیت مبارزه» هم بود. نقشاش وصل کننده و گردآورنده بود. من البته در آن زمان در تهران نبودم و بعد از پیروزی انقلاب آمدم عضو آنجا شدم. شهید محلاتی کسی بود که همیشه در شورای مرکزی حضور داشت و خیلی هم مؤثر بود. بیشتر هم بارها و کارهای سنگین را برمیداشت.
هیچ وقت نشد که من در آن جلسهها باشم و حضور خندان و مؤثرش را در آنجا احساس نکنم، نه من، خیلیها دیگر هم همین احساس را داشتند. میتوانید بروید از تکتکشان بپرسید.
انتشارات «روایت فتح» کتاب «قاصد خندهرو» به کوشش «فرهاد خضری» را در 225 صفحه و با قیمت 8400 تومان منتشر و روانه بازار کتاب کرده است.