
به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ساجد، روز دوم خرداد ماه سال 65 در منطقه شلمچه در حال امدادرسانی به مجروحین و تدارکات بودیم. حدودا ساعت 2 یا 3 بود که یکهو بمباران عراقی ها شروع شد. کل منطقه را به عوامل شیمیایی آلوده کردند. شدت انفجارها به حدی بود که کاملا مشخص بود همه منطقه را فراگرفته است. در لحظات اول که عامل شیمیایی را در منطقه منفجر کردند، احساس خارش شدیدی داشتم در عین حال احساس می کردم که معده ام هر لحظه در حال بزرگ شدن است و نزدیک به انفجار. ظاهر شکم عادی بود اما از داخل فشار وحشتناک و دردآوری داشت.
من فرمانده گردان را با فریاد صدا زدم که "غلامی معده ام دارد منفجر می شود." بعد از این حالت هم خنده شدید در حد مرگ به ما دست می داد. نه اینکه فقط من، بلکه همه رزمندگانی که حتی مجروح بودند هم این طور شده بودند. وضعیت بسیار زجرآوری بود. حاضر بودم چند ترکش به بدنم می خورد اما شیمیایی نمی شدم. البته این را الان متوجه هستم. آن روزها عارضه ی شیمیایی را خیلی جدی نمی گرفتیم. به مرور زمان عوارض آن تشدید شد.
* "بهروز خدا به دادت برسد، فکر کنم اسیر شدی!"
بعد از مجروحیت، متوجه نشدم که چه زمانی از هوش رفتم. چشمم را باز کردم دیدم در یک اتاق که دیوارهایش گلی بود تنها هستم. روی تختی خوابانده بودند و سرمی را هم به دستم وصل کرده اند. با خودم گفتم: "بهروز خدا به دادت برسد، فکر کنم اسیر شدی." بالای سرم را نگاه کردم. دیدم روی سقف یک رتیل بزرگ نشسته و داشت آماده می شد تا خودش را به پایین پرت کند. دیدم که اگر پرت شود پایین، مستقیم روی صورت من می افتد. می خواستم فریاد بزنم و کمک بخواهم اما توان نداشتم. یکدفعه دیدم یک نفر با روپوش سفید بالای سرم آمد. "به به، جانم، جانم. تبریک می گم. تبریک می گم." همینطور داشت از من دلجویی می کرد. رتیل را نشانش دادم. جارویی به سمت آن پرتاپ کرد و وقتی روی زمین افتاد، آن را کشت.
صحبت کردیم و گفت من اهل تنکابن هستم. تازه خیالم راحت شد که دست خودی ها وایرانی ها افتاده ام. بقلش کردم و بوسیدمش. گفتم اینجا کجاست. گفت: "اینجا درمانگاه است و 72 ساعت از که بیهوش هستی. ازرائیل اول را در هنگامی که بمباران شیمیایی انجام شد و بعد از 72 ساعت به هوش آمدی را رد کردی، اینجا هم این با این رتیل کم مانده بود که بمیری اما ازراییل دوم را هم رد کردی اما ازراییل سوم را مراقب باش بچه محل." خندیدیم. کمی بهتر شده بودم اما دست و پاهای من تورم شدید داشت و خارش شدید بوجود می آمد که باعث جراحت می شد. هنوز هم این خارش های شدید ادامه داد.
*آن روزها رزمندگان بین مردم و مسئولین ارزش خاصی داشتند
بعد از 10 روز با یک قطار که از اندیمشک حرکت کرد تصمیم داشتم به تهران بیایم و من هم در آن قطار بودم. در میانه راه آن قطار مورد بمباران هواپیماهای عراقی قرار گرفت. من در واگن سوم بودم و بمب هواپیمای عراقی به وسط قطار اصابت کرد. از قطار به بیرون پرت شدم. شیشه های تکه تکه شده قطار به بدنم فرو رفته بود. وضعیت مناسبی نداشتم. پس از امداد و پانسمان با یک اتوبوس به تهران آمدم.
آن روزها روحیه مردم با الآن خیلی تفاوت داشت. راننده تاکسی ها کنار اتوبوسهای رزمندگان ایستاده بودند و آنها را به محض پیاده شدن، در آغوش می گرفتند و خاک از سر و صورت رزمندگان پاک می کردند. یک راننده تاکسی دست من را گرفت و به سمت خودش کشید و مرا بوسید بقلم کرد و گفت: "کجا می خواهی بروی؟" گفتم: "کرج ، اما پولی الان ندارم که به شما بدهم." گفت: "پول؟! تو از من جان بخواه." آن روزها رزمندگان ارزش داشتند و بین مردم و مسئولین جایگاه بالایی داشتند و مثل امروز نبود.
*رضا، در زیر خاک ماند و ...
اوایل تیرماه سال 65 بود که دوباره به جبهه اعزام شدم و در مناطق اروند کنار، آبادان، شلمچه حضور داشتم. در اعزام دوم به عنوان تدارکات و پشتیانی، در حمل و نقل غذا و خرجی سلاح فعالیت می کردم. به یاد دارم یک روز به عنوان پیک نامه ای را قرار شد به فاو برسانم. 6 نفر با موتور به همراه یک تویوتا که غذا و سلاح را حمل می کرد در حال حرکت بودیم. سه هواپیمای عراقی بالای سر ما آمدند و ما را به رگبار بستند. کنترل موتور را از دست دادم و با کسی که در ترک موتور نشسته بود، کنار جاده پرتاب شدیم. چندین بار این هواپیماها به سمت ما شیرجه زدند اما فقط یکی از موتورها را مورد اصابت قرار دادند. یکی از همرزمان که نامش رضا بود در کنار یک خاکریز سنگر گرفته بود و در هنگامی که یکی از موشکهای هواپیمای عراقی شلیک شد ظاهرا خاکهای اطراف را بلند کرد و او در زیر خاک مانده بود. بعد از چند دقیقه که دنبالش گشتیم و او را پیدا نکردیم، متوجه شدم که در زیر خاک مانده بود و چون نتوانسته بود تنفس کند، به شهادت رسیده بود.
بعد از جبهه، مدتی بیکار بودم اما در بسیج فعال بودم. مدتی در یک کارگاه جعبه سازی کار می کردم و حدود 7 سال هم به عنوان روزمزد در سازمان تربیت بدنی و در یکی از سالن های ورزشی کارگری می کردم اما بعد از چند سال بیمه من را رد نکردند و مشکلاتی برایم بوجود نیاوردند که هیچ وقت نتوانستم پیگیری کنم و بعد از آن هم به دلیل ضعف جسمانی به گوشه ای افتاده ام و منبع درآمد خاصی ندارم.
*به خدا توکل کرده ام
حدود 7 سال است که عارضه های شیمیایی ام شدت پیدا کرده است. به دلیل مشکلات مالی، تصمیم گرفتم پرونده مجروحیتم را پیگیری کنم. چند سالی است که در حال پیگیری هستم. گرچه توانایی جسمی مناسبی ندارم و قدرت حرکتی ام بسیار ضعیف شده اما در کمسیون های مختلف مربوط به سپاه و بسیج و بنیاد شهید در حال و رفت آمد هستم و توکل به خدا دارم. ظاهرا در روزهای آینده مقرر شده است که مشکل من حل شود. اگر خداوند این خیرین و مردم دلسوز را بر سر راه من قرار نمی داد، تا به امروز هم نمی توانستم زندگی کنم.