به گزارش خبرنگار دفاع پرس از اردبیل، در اولین روز از سال 1346 وقتي که اوّلين فرزند «توفيق محمّدیغريبانی» و خانم «ستاره کرباسيان» به دنيا آمد، آنها نام محسن را برای فرزندشان انتخاب کردند و اين نامگذاری، به درخواست مادر انجام گرفت، زیرا او در خواب ديده بود که صاحب فرزند پسر خواهد شد و در عالم رؤیا از او خواسته بودند که نام فرزندش را محسن بگذارد.
پدر محسن، نظامی بود و در ارتش خدمت مي کرد و مادرش نيز تا هشتم نظام قديم درس خوانده بود و به خانه داری مي پرداخت.
به دليل شغل پدر که نظامی بود، آنها دائماً بین شهرهای مختلف کشور، در رفت و آمد بودند و در شهر ثابتی سکونت نداشتند. با وجود آن که اصالتاً اردبیلی بودند، امّا محسن در «آستارا» متولّد شد و در «کرمانشاه» برای او شناسنامه گرفتند و او در «تبريز» به مدرسه رفت و بعداز شهادت نیز در «اردبیل» به خاک سپرده شد.
او اوّلين فرزند خانواده محسوب می شد. وضع زندگيشان از لحاظ اقتصادی خوب بود و از لحاظ اجتماعی نیز، خانواده ای صمیمی و محبوب، به شمار می آمدند. در دوران کودکی محسن، خانواده وی در تبريز اقامت گزيده بود.
وی از همان دوران کودکی، چون در خانواده ای متدین و معتقد به اسلام بزرگ شد؛ پایبندی محکمی به عقاید دینی داشت و مخصوصاً نسبت به خواندن نماز، به شدت علاقه مند بود، به طوری که از شش سالگی هر روز در کنار پدر به نماز می ایستاد و در همان عالم کودکی، حرکات پدر را تقلید می کرد و نماز می خواند.
او تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با موفّقیّت در تبریز سپری نمود، در حالی که همواره از شاگردان ممتاز کلاس به شمار می آمد. این دوران، با اوج گیری نهضت انقلابی مردم مسلمان ایران مصادف گردید که محسن نیز، همراه با همکلاسی هایش، با شرکت در تظاهرات و راهپیمایی ها، سهم خود را در تحقق انقلاب اسلامی در ایران ایفا می نمود.
بعد از پیروزی انقلاب، او وارد دبیرستان «ثقه الاسلام» تبریز شد و در رشته «ریاضی، فیزیک» مشغول به تحصیل گردید و در سال 1364 با موفّقیّت این مقطع تحصیلی را نیز سپری نمود.
وی جزو اعضای فعّال انجمن اسلامی مدرسه محسوب می شد که نقش پیشتازی در فعّالیّت های فرهنگی مدرسه ایفا می نمود. وی بلافاصله پس از اخذ دیپلم و قبولی در آزمون سراسری، وارد دانشگاه تبریز گردید و در رشته «دبیری فیزیک» شروع به تحصیل نمود.
او در دانشگاه نیز، به عضویّت بسیج درآمد و در کنار درس و تحصیل، همراه با تعدادی دیگر از دانشجویان فنی و مهندسی، در کارگاه دانشکده فنی دانشگاه تبریز، مشغول به انجام تحقیقات و فعّالیّت در جهت ایجاد خودکفایی علمی، مخصوصاً در حوزه تجهیزات و دانش نظامی و دفاعی، گردید. تا اینکه در بیست و هفتم دی ماه سال 1365 در اثر بمباران کارگاه به وسیله رژیم عراق، به همراه 22 تن از یارانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر پاکش پس از انتقال به اردبیل، در گلزار شهدای «غریبان» این شهر، به خاک سپرده شد.
فرار از دیوار مدرسه
«تحصیل محسن در دوران راهنمایی، با اوج گیری انقلاب اسلامی در همه شهرهای ایران، از جمله شهر تبریز، مصادف شده بود و محسن نیز به همراه دوستان و همکلاسی هایش، حضوری فعّال در تظاهرات و راهپیمایی های شهر داشت.
در جریان قیام 29 بهمن تبریز، وقتی که تظاهرات شروع شده بود، آنها در مدرسه بودند. محسن به اتّفاق دوستانش می خواهند از مدرسه خارج شوند و به تظاهرات کنندگان ملحق بشوند. امّا مسؤولان مدرسه، درِ مدرسه را می بندند و به آنها اجازه خروج نمی دهند. ولی محسن با تعدادی دیگر از دانش آموزان، از دیوار مدرسه پایین می رود و با فرار از مدرسه، به سیل خروشانِ تظاهرات مردمی می پیوندند.
بعداز ظهر آن روز، با نگرانی و اضطراب از دیر آمدن محسن، در
خانه نشسته، منتظر او بودم که ناگهان با سر و رویی خاکآلوده و پریشان، از در وارد
شد. با نگرانی پرسیدم: «تا حالا کجا بودی؟ از نگرانی داشتم میمردم.» او در حالی
که همچنان نفس نفس میزد، با هیجان در کنارم نشست و وقایع آن روز را برایم تعریف
کرد.»
آموزشیار نهضت
«بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، وقتی که در هفتم دی ماه سال 1358، به دستور امام خمینی(ره)، نهضت سوادآموزی در کشور تشکیل شد، محسن، از نخستین کسانی بود که بعد از گذراندن دوره های آموزشی و قبولی در امتحان ورودی، به عنوان آموزشیار نهضت سوادآموزی، به این نهضت پیوست.
او که خودش در آن زمان محصّل بود، صبحها به درس خودش می رسید و شب ها به بزرگسالان تدریس می کرد. همکاری او با نهضت سوادآموزی، سالهای بعد نیز تداوم یافت و حتّی بعد از ورود به دانشگاه نیز، با نهضت همکاری داشت.
وقتی، تلاش های بی وقفه و شبانه روزی او را می دیدم، اعتراض می کردم و می گفتم: «تو به درس های خودت برسی، کافی است. چرا این قدر خودت را تحت فشار می گذاری و به زحمت می اندازی؟» او جواب میداد: «کار نهضت، خیلی مهمّ است و من هم دوست دارم در ريشه کن کردن فقر و جهالت در کشور، سهم داشته باشم.»
شهادت برازنده او بود
«در زمان جنگ، من ناراحتی قلبی داشتم و به پرستاری و مراقبت نیازمند بودم و چون شوهرم نظامی بود و اکثراً به جبهه میرفت و خیلی کم در کنار خانواده حضور داشت؛ برای همین، محسن با وجود اینکه دوره آموزش نظامی و رزمی دیده بود و علاقهی شدیدی به حضور در جبهه های جنگ داشت، امّا من دستش را برای رفتن به جبهه بسته بودم و او نمی توانست مرا تنها بگذارد و برود.
برای همین، سعی می کرد تا در پشت جبهه، حضوری مؤثر و فعّال داشته باشد. در مسجد و پایگاه محل، عضویّت داشت و در تدارکات پشتیبانی جبهه فعّالیّت می کرد، اگر از رادیو اعلام می شد که مجروح آورده اند و نیاز به خون بود، بلافاصله خودش را به بیمارستان می رساند، در تشییع شهدا، حضوری فعّال داشت و اگر کسی از دوستانش شهید می شد، اکثر اوقات به خانواده شهدا سر میزد و از آنها دلجویی می کرد. او در دانشگاه نیز، در کنار درس و تحصیل، به عضویّت بسیج درآمده بود و در کارگاه دانشکده فنّی، به بازسازی تجهیزات جنگی و نظامی می پراخت.
امّا هیچکدام از اینها او را راضی نمی کرد و او همچنان تصمیم داشت که خودش به جبهه برود. مسؤولان مربوط، مخالفت کرده بودند و به او گفته بودند که به وجود شما در کارگاه، بیشتر از جبهه نیاز است.
محسن عاشق شهادت بود و روح بیقرار او، در کالبد خاکی اش
آرام نمی گرفت. به نظر من، شهادت برازنده ی او بود و حیف بود که جوانی به پاکی و صداقت
محسن، مرگی غیر از شهادت داشته باشد. عاقبت نیز، او به آرزویش رسید و از همان پشت
جبهه، به کاروان شهدای جبهه پیوست.»
جشن تولّد
«تنها دارایی من در دنیا، يک پسر و يک دختر بود که آنها را از جانم هم بیشتر دوست داشتم. برای همین، هر سال در سالروز تولّد آنها، برای بچه ها، جشن تولّد می گرفتم و خدا را به خاطر داشتن فرزندانم شکر مي کردم.
بیستم دی ماه سال 1365 نیز، سالروز تولّد محسن بود و مطابق
سال های قبل، در جمع گرم و صمیمی خانواده، برایش جشن تولّد گرفتیم. در آن روز، من
کیک بزرگی خریده بودم که تا چند روز بعد از مراسم، همچنان بقایای آن در یخچال
مانده بود و هر روز بچهها یک تکّه از آن را میخوردند. درست یک هفته بعد از جشن تولّد
محسن، وقتي که مادر محسن آخرين تکّهی کيک را جلوي او ميگذارد، محسن درحالي که
کيک خود را ميخورد، بدون مقدمه از مادرش مي پرسد: «مادرجان، اگر من شهيد بشوم، تو
چه کار ميکني؟» مادرش با شنیدن این حرف، ناراحت ميشود و میگوید: «زبانت را گاز
بگیر، این دیگر چه حرفی است که میزنی.» محسن دیگر چیزی نمیگوید و از مادرش
خداحافظی کرده و به دانشگاه میرود و همان روز، بر اثر بمباران دانشگاه، به همراه
تعداد دیگری از جوانان بسيجي دانشجو که روي ابزارآلات جنگي کار ميکردند، به شهادت
ميرسد.»
تعبیر خواب
«بعد از بمباران دانشگاه تبریز و شهادت محسن، من به شدّت ناراحت و اندوه گین بودم. هنوز جنازه اش را هم ندیده بودم و این مسأله هم بر شدت اندوه و ناراحتی من می افزود. میخواستم، هرچه زودتر پیکر بی جانش را در آغوش بگیرم و برای آخرین بار، با فرزندم وداع کنم.
همان شب، نزدیکی های سحر، در حالت گریه و اندوه، خوابم برده
بود و من در رؤیا محسن را ديدم که کت و شلوار سرمه ا رنگ پوشيده است و با سر و
وضعی مرتب و شيک وارد خانه شد، وقتی به چهره اش دقّت کردم، دیدم پيشاني اش تير خورده
بود. من از خواب پريدم و چند ساعت بعد، بر سر جنازه فرزندم رفتم و ديدم که او
درست از ناحيه پيشاني، همانگونه که من در خواب دیده بودم، ترکش خورده و به شهادت
رسیده است. البته، اين تمام ماجرا نبود؛ بلکه در اين بمباران، هر دو دست او قطع
شده و سر و صورتش نیز سوخته بود. بدین ترتیب، خوابی که مادرش به هنگام نامگذاري محسن ديده بود، تعبير شد.»
برگرفته از کتاب امتحان نهایی، زندگینامه شهدای دانشجوی استان اردبیل، به قلم دکتر امیر رجبی