«عملیات فریب»

کد خبر: ۲۱۸۱۷۷
تاریخ انتشار: ۰۶ دی ۱۳۹۵ - ۱۰:۰۹ - 26December 2016

//به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع پرس، کتاب «عملیات فریب» روایت یک عملیات ایذایی است که همزمان در عملیات والفجر 8 رخ داده است. این کتاب به قلم «مرتضی قاضی» نوشته شده و از سوی انتشارات روایت فتح به چاپ رسید. این کتاب در 310 صفحه و 11 فصل جمع شده است.

«عملیات فریب» درباره قصه دفترچه خاطرات شهید «اسدالله قاضی» است که چند ماه بعد از نوشتن آن در عملیات کربلای 5 به درجه شهادت نائل آمد. شهید اسدالله قاضی چند ماه قبل از شهادت در خرداد سال 65 درباره عملیات والفجر 8 خاطرات خودش را در 120برگ نوشته است. شهید قاضی، شهید اول خانواده قاضی است که نویسنده کتاب طی 10سال کار تحقیق مبتنی بر دفترچه خاطرات برادرش را با مصاحبه با هم‌رزمان و اقوام شهید به انجام رسانده و این کتاب را به نگارش درآورده است.

مرتضی قاضی در مقدمه کتاب آورده است: مبنای این کتاب، ارزشمندترین یادگاری من از برادر شهیدم است. دفترچه‌‌ی کوچکی که او زمستان سال 1364 درجبهه‌ی جنوب همراه خود داشته و بعد از عملیات، خاطراتش را در آن یادداشت کرده است. من افرادی را که نامشان در دفترچه آمده بود، یک‌یک پیدا کردم تا با خاطرات آنها دفترچه را تکمیل کنم. می‌توانستم متن دفترچه را برای کتاب نهایی، تایپ کنم تا خواننده سریع تر آن را بخواند، اما سرعت، لذت خواندن متن اصلی را از او می‌گرفت. پس متن دفترچه را تایپ نکردم تا مخاطب را هم با خودم در لذت خواندن یک متن دست اول از رزمنده‌ای که صحنه‌ی عملیات را از نزدیک تجربه کرده، سهیم کنم.

در فصل پنجم از این کتاب به روایت علی ملکی می‌خوانیم:

مسافر کربلا

فریدون بچه‌ی مشهد بود. خیلی بچه‌ی نازی بود. حسابی با هم جوش خورده بودیم. آدرسش را گرفتم، بهش گفتم اومدم زیارت امام رضا (ع)، میام بهت سر می‌زنم. آموزش غواصی که تمام شد، دیگر ندیدمش، من رفتم گروهان خودمان، فریدون هم رفت گروهان خودشان. شب عملیات هم پیداش نکردم. دو سال بعد رفتم مشهد، آدرسش را پیدا کردم. در خانه را زدم. پیرمردی آمد جلوی در. پرسیدم حاج آقا، منزل آقا فریدون این جاست؟ گفت: بله پسرم. گفتم: هست؟ گفت:نه. پرسیدم کجاست؟ مسافرت رفته؟ پیرمرد لبخندی زد و گفت رفته یه مسافرت طولانی. گفتم کجا به سلامتی؟ گفت: گلزار شهدا.

در فصل نهم از این کتاب به روایت محمدرضا ابراهیمی می‌خوانیم:

مرد خدا

آقای ذاکری دعا خوان مسجد جامع بود. اوسا باقر تازه داشت جلوی چشمم جان می‌گرفت. کار من توی تحقیق همین بود. این را یاد گرفته بودم که با سوال‌هایم کاری بکنم آدم‌ها در ذهن مخاطب برجسته بشوند. به اصطلاح از قاب عکس دربیایند و شخصیتشان عمق پیدا بکند تا همه بتوانند درکشان کنند. از آقای ابراهیمی پرسیدم شماره‌ی رضا فدوی را دارد یا نه؟ نه تنها شماره‌اش را داشت، خیلی هم همدیگر را می‌دیدند.ظاهرا بچه رزمنده‌های سرخه و سمنان که توی تهران زندگی می‌کردند، یک هیئت راه انداخته بودند، ماهی یک بار دور هم جمع می‌شدند و مراسم داشتند.

در فصل پانزدهم روایت دفترچه

روضه‌ی آخر

سه صفحه‌ی پایانی دفترچه‌ اسدالله نه خاطره بود، نه داستان. دل نوشته‌های اسدلله بود عادت داشت همه چیز را بنویسد.چون طلبه بود عادت داشت همه چیز را بنویسد. کلی خاطرات روز شمار داشت. ولی هیچ کدامش دل نوشته‌های خودش نبود، غیر از این چند صفحه‌ی آخر دفترچه. انگار با تمام احساسش آن چیزی را که از عملیات والفجر 8 درک کرده بود، نوشته بود. هیچ کس نمی‌توانست این چند صفحه را برایم توضیح بدهد جز خود این چند صفحه. اسدالله هفت ماه بعد از نوشتن این خاطرات توی عملیات کربلای 5شهید شد.

انتهای پیام/ 131


نظر شما
پربیننده ها