خاطره ای از بچه محل های شرکت کننده در عملیات کربلای 5

عملیات کربلای پنج که شروع شد گردان ما هم رفت شلمچه. چند روز در خط دو ، منطقه حنین بودیم. بعد رفتیم برای خط اول. شب که شد، بعد از شام و نماز و توجیهات اولیه حرکت کردیم به سمت جلو.
کد خبر: ۲۱۹۷۱۳
تاریخ انتشار: ۱۷ دی ۱۳۹۵ - ۰۲:۰۰ - 06January 2017

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مازندران، خاطره ای از محمود محمدی رزمنده هشت سال دفاع مقدس از شهرستان نکا به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس در مازندران رسید که در ادامه می آید:

 توی اندیمشک منتظر اتوبوسی بودم که ما را به تهران برساند. چند سرباز و مسافر شخصی هم حضور داشتند. کاپشن و شلوار خاصی پوشیده بود. همینطور که بسمت من می آمد وراندازش کردم. فکر کردم از نیروهای مخصوص است. پرسید اتوبوس تهران نیامد؟گفتم: نه منتظریم.

احساس کردم صدایش آشناست. بلافاصله ذهنم رفت به شبی که آخرین ایستگاه قبل از سه راه مرگ از قایق پیاده شدیم. با اینکه منور می زدند، یه جورایی دور و برمان تقریبا تارک بود. توی تاریکی  از فاصله ده بیست متری با صدای بلند پرسیده بود بچه های نکا هستید؟ زنگ صدایش توی گوشم پیچیده بود. حالا صدایش را شناختم. خاص ترین خبر عملیات را، که برای من مهم بود، داده بود. وقتی مطمئن شدم خودش هست با او گرم گرفتم . گفت: ابوالقاسم روحی هستم. بچه زینبیه نکا. توی گردان تخریب هستم. با هوشنگ دوست بود.

هوشنگ هم کلاسم بود. در دوم ابتدایی معلم، شاگردها را به دو دسته تقسیم کرد. عده ایی که درسشان بهتر بود و عده ایی که نیاز به کمک داشتند. دو به یک بودیم. برای همین به ما گفتند: دو نفر را انتخاب کنید و درس ها را با آنها کار کنید. هوشنگ علیزاده و حسن نوری را به من سپرد. بعضی از بعد از ظهرها درس ها را با هم کار می کردیم . گاهی در خانه آنها و گاهی در خانه ما.

دوستی من و هوشنگ فقط به این خاطر نبود. بچه محل بودیم و به علاوه مادر و مادر بزرگش به خانه ما رفت و آمد داشتند. ما هم برای بازی به خانه همدیگر می رفتیم. توی کوچه بازی می کردیم و با هم بزرگ می شدیم.

بعد ها که بزرگتر شدیم بازی او جدا شد. گل کوچک را به خوبی بازی می کرد . برای همین بزرگتر ها او را به بازی می گرفتند. چهره اش همیشه جدی بود و تقریبا کمتر می خندید. پاهایش به حالت پرانتزی به بیرون باز می شد و حالت پاها و شلوارش که معمولا در ناحیه روی جیب ها تنگ بود و آستر جیب هایش بیرون زده، به او حالت بازیکن استخوان دار و چابک می داد. درسش را تا آخر نخواند. برای همین بیشتر تو محل همدیگر را می دیدیم و گاهی توی پایگاه و مسجد محل.

سال 64 من و او با علیرضا هراساني، با هم اعزام شدیم برای  آموزشی توی گهرباران. من و علیرضا نتوانستیم بمانیم و روز دوم مادرم آمد و ما را برگرداند. ولی همان  دو روزی که با هم بودیم کلی خندیده بودیم.همه چیز پادگان برای ما خنده دار بود. رفتار بچه ها ، چای خوردن ما و...شب که شام خوردیم روی تخت داشتیم چای می نوشیدیم.همزمان حرف می زدیم. وسط حرف دیدیم هوشنگ دارد دور و بر خود می گردد. بلند می شود جایش را دست می کشد و پتوها را جابجا می کند. گفتیم: چیه؟ با صدای خاصی گفت: یکی از قندهایم نیست. برای هر لیوان 4 حبه قند می دادند. دستش را نشان داد که سه تا حبه قند بود. ماهم شروع کردیم به گشتن. یک دفعه متوجه شدیم یک قند لای لبهایش چسبیده.

وقتی گفتیم از خنده روده بر شدیم. حواسش نبود که یک قند را به لب گرفته. ما هم از نوع حرف زدنش نفهمیدیم که قند را به لب گرفته. فردایش از او  با حسرت خدا حافظی کردیم. مادرم قول داد که تابستان ما را به جبهه می فرستد. او البته بعد از آموزشی به جبهه رفت وتقریبا تا سال بعد اکثر مواقع توی جبهه بود. ما در عملیات کربلای یک او را  ندیدیم. تا اینکه من دراول دی ماه مجددا به جبهه رفتم. توی گردان ویژه شهدا. دایی او حاج عزت توی گردان ما بود. ازش پرسیدم، گفت: هوشنگ شهید بیگلو است. دوست داشتم او را ببینم. منتظر فرصت بودم. یک روز دیدم خودش آمد توی گردان ما به هوای دیدن دایی اش. همینکه فهمید من هم آنجا هستم  پیش من آمد. به دایی اش گفت: پیش محمود می مانم. کلی با هم حرف زدیم و از خاطرات گفتیم.او از کارش در تخریب تعریف کرد که چندی قبل هفت تپه بمباران شد. بمبهای خوشه ایی زیادی عمل نکرد. گفت صد و پنجاه تا بمب را خنثی کرد. خیلی به کار خود می بالید. طوریکه دو سه بار این کارش را تکرار کرد. آن روزها توی چادر و دست بچه ها از آن بمب ها زیاد بود. آنقدر عمل نکرده بود که هر کسی  نمونه ایی از آن را پیش خود نگه داشته بود. بعضیها خرج های آنرا جدا کرده و به عنوان دکور از آن استفاده می کردند. او یکی از آن بمبهای توی چادر ما را برداشت و شروع کرد به توضیح دادن.

گفت: این بمبها دو نوع خرج دارند. خرج آتشی و انفجاری. خرج اول روشن می شود و بعد از مدتی خرج دوم را روشن می کند برای انفجار. بمبی بود شبیه و کمی کوچکتر از کله قند. با سه باله ایی از جنس نوعی پلاستیک فشرده در عقب برای هدایت به مسیر مستقیم. یک بمب دارای 720 تا از آنها بود در بسته های شش تایی. ازانواع مین ها و کارهایی که برای خنثی سازی آنها کرده بود تعریف کرد و چقدر ذوق و شوق داشت.از کارش راضی و شاد بود. ناهار خوردیم و به استراحت نشسته بودیم. ناگهان بیرون چادر انفجاری رخ داد و ترکش هایش به چادر ما هم رسید. کسی در چادر چیزیش نشد.

پریدیم بیرون. دو تا چادر آنطرف تر سه نفر روز زمین افتاده بودند. دو تا به طرز ناجور از ناحیه شکم و رانها و صورت ترکش خورده و شهید شدند. یکی در حالی که روی زمین به رو دراز کشیده و فریاد می زد صورتش را به خاک می سابید.متوجه شدیم دور یک کتری آب جوش که روی سه پایه ایی قرار داشت نشسته بودند.هوشنگ بلافاصله به ارزیابی پرداخت. معلوم شد که آن سه تن با خارج کردن خرج انفجاری خوشه ایی، آنرا داخل خاک کاشتند و خرج آتشی را که وقت سوختن از ته بمب آتش بیرون می داد روشن کردند و با قرار دادن کتری روی آن قصد داشتند چای دم کنند. متاسفانه آب جوشیده روی بمب ریخت و باعث انفجار آن شد. هوشنگ را آخرین بار آنجا دیدم. موقع خدا حافظی گفت بعد از عملیات می آیم تو را می برم گردان تخریب.

عملیات کربلای پنج که شروع شد گردان ما هم رفت شلمچه. چند روز در خط دو ، منطقه حنین بودیم. بعد رفتیم برای خط اول. شب که شد، بعد از شام و نماز و توجیهات اولیه حرکت کردیم به سمت جلو.

قبل از رفتن ما اعضای ارکان گردان برای توجیه و شناسایی منطقه رفته بودند . علی درخشانی و علی دست باز از ارکان گروهان ما بودند. به اتفاق برادارن بامتی و چند تن دیگر. وقتی برگشتند و ازقایق خارج شدند گلوله ایی از توپ یا کاتیوشا در بینشان منفجر شد همه از ناحیه پا مجروح شدند و ما شدیم بدون ارکان.از زخمی شدن بچه های محل ناراحت و توی فکر بودیم که آیا کسی شهید هم شده یا نه؟ روز قبل هم که در منطقه حنین بودیم ، بیمارستان صحرایی را بمباران کرده بودند و شهید محبوبی آنجا شهید شد.او هم یکی از هم کلاسی هایم بود و شهادتش تاثر زیادی ایجاد کرده بود. فکر می کردم نفر بعدی کیست؟  سوار قایق شدیم و رفتیم جلو.

تا آخرین جایی که مسیر آبی را طی کردیم. مسیری یکی دو کیلومتری که می بایست با آمبولانسی که آنجا تردد می کرد، برویم. منتظر آمبولانس بودیم. نزدیک نیمه شب بود. توی تاریکی پنهان شدیم تا نورافکن ها ومنورها ما رانشان ندهند. متوجه شدیم افرادی از گردان تخریب از ماموریت خود در جلوی خط برگشتند. از دور صدای یکی را شنیدم که داشت با بچه ها حرف می زد. با صدای بلند در حالیکه همدیگر را نمی دیدیم پرسیدم نکایی هستی؟ گفت: آره. پرسیدم از هوشنگ خبر داری؟ گفت: خدا بیامرزدش. هوشنگ امشب شهید شد.

توی اتوبوس از ابوالقاسم پرسیدم هوشنگ چگونه شهید شد؟ گفت: یازده نفراز بچه های تخریب رفته بودند جلو برای انفجار. نزدیک منطقه عملیاتی تخریب، از دوسه نفر خواستند بمانند عقب تر و هوای آنها را داشته باشند. به هوشنگ هم گفتند تو عقب تر باش. هوشنگ قبول نکرد و گریه کرد که من باید بیایم. ناراحت بود اما چاره ایی نداشت جز اطاعت از فرمانده. ماند وچشم به راه دوستان . شاید هم چشم به راه شهادت... ترکشی به کوله  پر از مواد انفجاری خورد و آنرا منفجر کرد. هوشنگ هم افتاد. نمیتوانست بلند شود. دستها و پاهایش قوت نداشتند. به جایش دو تا بال در آورد و از همانجا پرواز کرد و رفت.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها