گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: عقربه های ساعت نشان از فرا رسیدن زمان موعود دارد. در این حین به درب خانه شهید «اصغر پهلوان نژاد» رسیدیم. پیرمردی لاغر اندام به استقبالمان آمد. وی در این خانه تنها و به یاد همسر مرحوم و فرزند شهیدش زندگی میکند. دور تا دور اتاق با عکسهای امام (ره)، رهبرمعظم انقلاب، فرزندشهیدش، همسر مرحوم و چهار دخترش پوشانده شده است. پدر شهید که ما را برای دیدن تصاویر مشتاق میبینید، میگوید: «سال گذشته از سوی بنیاد شهید برای زیارت حرم امام رضا (ع) دعوت شدم. در همان سفر این عکس را به همراه چهار دخترم گرفتیم.»
پس از پذیرایی بر روی صندلی مینشیند و گفت و گو را با معرفی فرزندش آغاز کرده و میگوید: «شبانه اعلامیه و عکسهای امام (ره) را در خیابانها پخش میکرد. مدرسه را رها کرده و به صف تظاهر کنندگان پیوسته بود. در مقابل تانک و ماشینهای نظامی آتش روشن میکرد و هراسی از دستگیری نداشت. عکس امام (ره) را بر روی دیوار طراحی میکرد. گاهی برخی به درب مغازه نانوایی میآمدند و میگفتند: «مراقب پسرت باش. با دم شیر بازی میکند.» اما من پشت پسرم و آرمانهای انقلاب ایستاده بودم. آن زمان گیر و دار خرج زندگی اجازه نمیداد همچون پسرم اصغر، علیه حکومت پهلوی مبارزه کنم، اما مانع حضور وی نشدم. جوانان انقلابی که از دست نیروهای نظامی فرار میکردند را به پشت بام نانوایی میفرستادم.»
پدر شهید ادامه میدهد: «زمانی که مردم پادگانها را میگرفتند، به پادگان «حشمتیه» رفت. آن روز با چند اسلحه و یک جعبه مهمات که بر روی سرش گذاشته بود، به درب مغازه نانوایی آمد. کمکش کردم تا اسلحه و مهمات را تحویل مسجد محل بدهد. از آن روز با اصغر و سه تن دیگر، شبها در مسجد نگهبانی میدادیم. زمانی هم که به خانه میآمدم، اسلحه را میان رختخواب پنهان میکردم.»
پهلواننژاد که خود نیز از رزمندگان دوران دفاعمقدس است، میگوید: جنگ که آغاز شد با شنیدن بیانات امام (ره) که فرمودند: «جبهه ها را پر کنید»، تصمیم گرفتم که راهی جبهه شوم، اما اصغر زودتر از من کیف خود را بست و گفت: «شما مراقب مادر و خواهرانم باشید. من میروم.» بدون خداحافظی راهی اهواز شد. سه روز بعد از آنجا تماس گرفت و خبر سلامتیش را داد. در مدرسه پروین اعتصامی دوره آموزشی را سپری کرد. قریب به دو ماه از حضورش در اهواز گذشته بود که پنج روز مرخصی گرفت تا به دیدن ما بیاید. طی 2 روز خود را به تهران رساند. یک روز از مرخصیاش مانده بود که آماده اعزام مجدد شد. اصغر فرزند ارشدم بود و دلم میخواست بیشتر کنارم بماند؛ حتی به مدت یک روز. گفتم فردا را بمان تا با هواپیما راهیات کنم؛ اما قبول نکرد و گفت بچهها زیر آتش دشمن دست تنها هستند. مرخصی اصغر همزمان با حضور سفر داییاش به تهران شد. وی هم به اصغر اصرار کرد که بماند، اما قبول نکرد. اصغر میگفت: «آنقدر میروم تا کربلا آزاد شود.»
زمانی که برای عملیات نصر به فرماندهی شهید علم الهدی تقاضای نیرو شد، اصغر و چند تن از دوستانش داوطلبانه به گروه الحاق شدند. در آن عملیات تلفات زیادی از دشمن گرفتیم، اما با بیتدبیری بنیصدر، علم الهدی و نیروهایش به محاصره دشمن درآمدند. دشمن با تانک از روی پیکر شهدا عبور کرده بود، به گونه ای که قابل شناسایی نبودند. شهدا در یک گور دستهجمعی، آرام گرفتند. آن زمان کارت شناسایی و یا پلاک نبود؛ از این رو شناسایی پیکرها دشوار بود. 10 روز بعد از شهادت اصغر خبر شهادتش را شنیدم. خودم را به جنوب رساندم، اما منطقه در تصرف دشمن بود.
زمانی که برای نخستین بار در مکان شهادت اصغر حاضر شدم، در تابلویی نوشته بودند: «اجساد ایرانی». بعد از آزادی منطقه، پسرم را در کنار دیگر همرزمانش در گلزار شهدای هویزه به خاک سپردند و حالا هر ساله برای سالگرد شهادتش عازم هویزه میشوم. چند سالی است که عمل قلب انجام داده ام و دکتر مسافرت را برایم ممنوع کرده است، اما باز هم برای مراسم سالگرد اصغر خودم را به هویزه میرسانم. شهدا من را صدا میزنند و من نمیتوانم پاسخ ندهم.
مراسم با شکوهی برای شهادت اصغر برگزار کردیم. «محمد ناصری» همرزم اصغر در مراسم شرکت کرد و شهادتش را تایید کرد. مراسم هفتم را نیز در اصفهان برگزار کردیم.
پدر شهید با وجود اینکه پا به سن گذاشته است؛ اما گذشته را به خوبی به یاد میآورد. وی پس از شهادت پسرش، راهش را ادامه داده و نگذاشته اسلحهاش بر زمین بماند. وی در توصیف اعزامش به جبهه میگوید: «یک ماه بعد از شهادت اصغر برای اعزام به جبهه ثبت نام کردم. دوران خدمت سربازی را در توپخانه گذرانده بودم و به عملکرد توپ ها تسلط داشتم. از این رو وارد توپخانه شدم و به پادگان دو کوهه رفتم. پس از گذشت یک دوره ده روزه به جزیره مجنون اعزام شدم. زمانی که نیروها در حال ساخت پل شناور در جزیره مجنون بودند، هواپیماهای دشمن به سمت پل شلیک میکردند. برای جلوگیری از این امر؛ هفت توپ در مناطق مختلف مستقر شدند. من مسئولیت نزدیک ترین توپ به پل را بر عهده داشتم. سه ماه بعد به مرخصی آمدم و سخت مشغول کار شدم تا بتوانم مبلغی را برای معاش خانواده تامین کنم. در اعزام بعدی به مدت پنج ماه در فاو و 2 ماه نیز در شلمچه بودم. روزی آقای کریمی مسئول پدافند تیپ 20 رمضان به سراغم آمد و پیشنهاد اعزام به لبنان را داد تا به آنجا بروم و قطعات توپها را تعویض و تمیز کنم. گفتم: «من برای جنگ با دشمن بعثی به جبهه آمدهام.» پاسخ داد: «در آنجا هم جنگ است.» در نهایت راضیم کرد تا به لبنان بروم. برگهای به دستم دادند و راهی پادگان امام حسین (ع) شدم. در آنجا تاریخ اعزام را اعلام کردند.»
ابتدا به سوریه، سپس به لبنان رفتم. مدتی بعد از اعزام جاویدالاثر متوسلیان و همرزمانش به لبنان اعزام و در پادگان زبدانی مستقر شدم. در آنجا 13 توپ قرار داشت که من مسئول مراقبت از دو توپ را عهده دار بودم. در نخستین اعزام سه ماه ماندم. زمانی که به تهران رسیدم، برای تامین مخارج زندگی خانواده شبانه روز مشغول به کار شدم. دو ماه بعد به لبنان برگشتم. این بار در ارتفاعات شهر، چهار سنگر برای استقرار توپ ها ایجاد کردیم. نیروها خاک و آب را با تویوتا به بالای تپه میآوردند. در بالای تپه باغچهای ساختم و با یک آبپاش آن را آبیاری میکردم. گل، تربچه، هویج، ریحان، کدو و هندوانه کاشتم. مسئول پدافند گاهی به نزد ما میآمد و میگفت: «سنگر شما صفای دیگری دارد.»
مدتی بعد همسرم در بیمارستان بستری شد. از لبنان برگشتم تا از وی و فرزندانم مراقبت کنم. زمانی که حال همسرم رو به بهبودی رفت، برای بار سوم عازم لبنان شدم. این بار 5 ماه ماندم. در آن مقطع زمانی به کسانی که 10 سال سابقه نانوایی داشتند، مجوز کسب میدادند و خانواده شهدا در اولویت بودند. زمانی که به اتحادیه مراجعه کردم، گفتند که تمام شده است. تصمیم گرفتم مجدد عازم لبنان شوم که آقای رسولی نماینده کارگرها به من گفت: «چرا سوابق خدمت خودت را تحویل اتحادیه ندادی؟» یک نامه نوشت و قرار شد که فردا به اتحادیه مراجعه کنم. جواز نانوایی را به طور اختصاصی نه شراکتی به خودم تحویل دادند. از آن پس ماندم و نانوایی را به راه انداختم تا جوانها مشغول به کار شوند.»
پدر شهید پهلوان نژاد که خود نیز سابقه رزمندگی را در کارنامه دارد، آلبوم عکس خود را ورق میزند و با افتخار از آن روزها یاد میکند. شیرینی حضورش در لبنان همچنان برایش زنده است. به تصویر همسرش که میرسد، میگوید: «در این عکس با همسرم به سوریه رفته بودیم که در آنجا با رزمندگان لبنانی روبرو شدیم و این عکس را ثبت کردیم. همسرم همیشه پشت و پناه من بود. زمانی که با لشکر محمدرسول الله به لبنان اعزام میشدم و در صف اول پرچم به دست داشتم، از دور ایستاده بود و به من نگاه میکرد. گاهی اشک از گوشه چشمانش سرازیر میشد، اما مانع فعالیتهایم نشد. همسرم در مهر ماه سال 90 مرا تنها گذاشت.»
انتهای پیام/ 131