به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، چشـم هایش نجابـت آفتـاب کویرنـد و لبخندهایـش روایـت مهربانی و عشـق. زنی که سـال ها بـا مرهم مهربانـی، بال کبوتـران زخمی را پانسـمان کرد. فاطمـه پورداور، بانویی اسـت از قبیلـه ی ایمـان و صبر کـه مـا را بـه خاطـرات ناگفته اش از آن روزها حماسـه و عشـق میهمان کـرده اسـت.
وی متولـد 1332 و دارای مـدرک تحصیلـی پرسـتاری و بهداشـت خانواده اسـت کـه در سـال1349 بـرای ادامـه تحصیـل بـه دانشـگاه جنـدی شـاپور اهـواز رفـت. بعـد از فارغ التحصیلـی در سـال 1351 در بیمارسـتان هراتـی یـزد مشـغول بـه کار شـد و مدتـی بـه عنـوان مدیر آسایشـگاه مهریز فعالیت داشـت. با خاطرات ناگفته اش همراه خواهیم شد:
شروع عاشقانه ی یک زندگی
در سـال 1351 ازدواج کردم. دستاورد زندگی مشترکم، سـه فرزنـد پسـر اسـت. یکـی از فرزندانـم در رشـته حسـابداری تحصیـل کـرده و فرزنـد دیگـرم مهندس نسـاجی اسـت و سـومین فرزندم در رشـته ی مترجمی زبـان تحصیـل می کند. تمـام موفقیت هـای فرزندانم را به برکت وجود دعای مجروحین و بیماران می دانم.
مسیر تازه
زمـان انقلاب در بیمارسـتان هراتی(رهنمـون فعلی) و درمانـگاه قائمیـه فهادان مشـغول به کار بـودم و برای رسـیدن بـه محل کارم بایـد حتما از مسـیر راهپیمایی مـردم عبـور می کـردم. درآن زمـان در متـن جریانـات انقلاب نبـودم ولـی از سـال1355 بـه بعـد بـه برکتدعـای مجروحیـن و شـخص بزرگوار آیـت ا... صدوقی مسـیر زندگـی ام تغییـر یافـت. کـم کـم از آن حـال و هـوای بی تفاوتـی قبل دور شـدم و خانم امـام زاده ای وخانـم ثابت القـول را الگـوی خـودم قـرار دادم و از آن زمـان بـه بعـد در راهپیمایی هـا شـرکت می کـردم و ازدادن شعارهای انقلابی لذت می بردم.
ناله های زخمی
روزی از نزدیـک حظیـره عبـور می کـردم. متوجـه صـدای ناله ای شـدم. هـوا رو به تاریکی بـود. کمی که دقـت کـردم، فهمیدم صدای نالـه از داخـل آب انباری در آن نزدیکـی اسـت. بـه طـرف صـدا رفتـم. انـگار متوجـه حضـورم شـده بود، بـا صدایی زخمی وخسـته گفـت: اگـر صدایم را می شـنوی، این شـماره را بگیر و آنهـا را از جـای مـن بـا خبر کن یـا به ایـن آدرس در کوچـه ی سـهل بن علی بـرو و به آنها خبر بـده. به آن جـوان زخمی گفتم: من پرسـتار هسـتم، اگـر بخواهی می توانـم بـه تـو کمک کنم، ولـی باید چند سـاعتی را صبـر کنیم تـا هوا کاملا تاریک شـود و کسـی متوجه نشـود. در حیـن حـرف زدن بـا او متوجـه شـدم کـه صدایـش دارد مرتـب ضعیف تر می شـود. احتمال دادمکه خونریزی اش بیشـتر شـده باشـد. سـریع به آدرسی که داده بود رفتم وآنها را با خبر کردم.
فـردای آن روز وقتی به محل کارم در فهادان رسـیدم، آقـای دکتر قاسـمی گفتند: دو نفر آمده اند سـراغ شـما را می گیرنـد ظاهـراً با شـما کار دارند. پیـش آن دو نفر رفتـم، آنهـا از مـن در مـورد فـرد زخمی دیروز سـوال کردنـد و بعـد هم مرا سـوار بر ماشـین جیـپ کردند و بـه طـرف کوچـه ای کـه جـوان زخمـی را در آن پیـدا کـرده بـودم، بردنـد. وقتـی بـه آنجـا رسـیدیم، دیـدم آیت ا... صدوقی نشسته است.
ایشـان بـه مـن گفتند: شـما دیـروز به یک جـوان که علیـه شـاه اقـدام کـرده، کمـک کـرده و او را نجـات داده ای، گفتـم: مـن از نظـر خودم به یک انسـان یاری رسـانده ام، نـه یـک جـوان ضـد شاهنشـاهی. ایشـان فرمودنـد: آفرین به آن شـیر پاکی که خـورده ای، تو به یک جوان مسلمان و پیرو امام کمک کرده ای.
از فـردای آن روز، یـک روز در میـان بـه خانـه ی آن جـوان می رفتـم و پانسـمان زخم هـای او را عـوض می کردم. بعـد از ایـن ماجرا مـن و چند نفر دیگر از پرسـتاران که دل و جـرات بیشـتری داشـتند، خانـه ی زخمی هـا را شناسـایی، و بـرای مـداوا به خانـه ی آنهـا میرفتیم.
خـود مـن بـه دسـتور آیـت ا... صدوقـی کـه بـه مـن اعتماد داشـتند بـه منزل پنج نفـر از این مجروحین که بیشـتر اهل محله ی فهـادان و نعیم آبـاد بودند، رفته و آنهـا را مـداوا کردم، که بعـداً در زمان جنگ همان پنج نفر به جبهه رفتند.
در آن زمـان مجروحانـی را کـه در تظاهـرات و راهپیمایی هـا تیـر می خوردنـد یـا زخمی می شـدند، به بیمارسـتان نمی بردنـد، چـون بیمارسـتان آنهـا را بـه سـاواک تحویـل می دادنـد. فقـط سـاواک گاهـی مجروحانـی را کـه زیـر شـکنجه های شـدید آسـیب می دیدنـد، بـا مامور به بیمارسـتان می فرسـتادند و بعد از مداوا دوباره آنها را به ساواک انتقال می دادند.
حماسی ترین حضور
چون بیشـتر اوقات در شـیفت بیمارسـتان بـودم، کمتر برایـم فرصتـی پیـش می آمـد کـه در راهپیمایـی و تظاهـرات شـرکت کنـم. ولـی در مسـیری کـه بـه بیمارسـتان می رفتـم، حضـور چشـمگیر زنـان، پیـر مـردان و پیـر زنـان 80،90 سـاله را می دیـدم با کمری خمیده در این مراسم شرکت می کردند.
زخم های شعله ور
از همـان روزهـای آغازین جنـگ، هرروز حـدود 150 ، 160 مجـروح را در سـه نوبـت از بیمارسـتان صحرایی اهـواز بـه دلیـل پرشـدن ظرفیـت بیمارسـتان هایتهـران، اصفهـان و آبـادان بـا هواپیمـا و هلیکوپتر به 26یـزد منتقـل می کردنـد و چـون بیمارسـتان فرخـی، ظرفیـت همـه ی مجروحین را نداشـت، اول آنهـا را به ورزشـگاه شـهید نصیـری انتقـال می دادند کـه در آنجا تخت چیـده بودند و بعـد به بیمارسـتان های مجیبیان، هراتـی و گـودرز منتقل می کردنـد. البته اکثـر آنها به بیمارسـتان فرخـی انتقـال داده می شـدند، چـون
بیمارسـتان های دیگر امکانات جراحی نداشـتند. گاهی اوقـات کـه بمبـاران هوایی دشـمن شـدید می شـد، به ویـژه در منطقـه حلبچـه، بـه قـدری ازدحـام زخمی ها زیـاد می شـد کـه حتـی مجبـور می شـدیم در راهـرو بیمارستان فرخی هم تخت چیده و مجروح بخوابانیم.
اولین میهمان یزد
احمـد آقا یـاری، جـوان 20 سـاله از اهالـی تنکابن بود کـه به محـض ورودش، تمام کادر بیمارسـتان در تمام رده هـا پـای او را می بوسـیدند. آقـا محمـد از ناحیـه ی شـکم مـورد اصابـت گلولـه قـرار گرفتـه بـود و از نظر روحـی در وضعیـت خیلـی بدی قرار داشـت. ایشـان را بعـد از عمـل جراحـی در بیمارسـتان صحرایـی بـه بیمارسـتان فرخی یزد آورده بودند و بعد از بیسـت روز،وی را بـه بیمارسـتان تهـران منتقـل کردنـد. بعدهـا فهمیدیـم کـه آن جـوان بزرگـوار بـه فیـض شـهادت رسیده است.
عشق نهایت ندارد
بعضی از مجروحین، حدود 10 ساعت در هواپیما معطل می شدند تا استانی که بیمارستانش ظرفیت داشت، آنها را پذیرش کند. ما چون می دانستیم به محض ورودشان بسیار خسته و تشنه هستند برایشان شربت بید و شاطره و کمپوت آماده می کردیم، ولی آنها شربت و کمپوت را نمی خوردند و می گفتند: برای رزمندگان در جبهه بفرستید آنها بیشتر از ما به اینها احتیاج دارند.
هرگز از وضعیت بیمارستان و غذایی که به آنها می دادیم گله و شکایت نمی کردند. وقتی غذایی برایشان می آوردیم اول آن را به هم تختی خود تعارف می کردند. ای کاش در آن زمان موبایل و دوربین داشتم تا بتوانم آن ایثارها و از خود گذشتگی ها را ثبت کنم.
یک راز، در مشت بسته
در میـان زخمی هـا بودند افـرادی که دسـت، پا یا یکی از اعضای بدن شـان را در جنگ از دسـت داده بودند، ولی مجروحـی کـه پیـش از همـه نظـرم را بـه خـود جلب کـرد، مجروحـی بـود که سـاعت ها دسـتش را مشـت کـرده بود و بـاز نمی کرد. وقتی زخم هایش را پانسـمان کـردم، صدایـم کرد و گفت: دسـتت را بـاز کن، تعجب کـردم. دسـتم را جلـو آوردم. چیـزی را در دسـتانم گذاشـت. باورم نمی شـد. گـوش زخمی و خـون آلودی را کـف دسـتم دیدم. صحنه ی دلخراشـی بـود. رزمنده نگاهـی به مـن انداخت و گفـت: بر اثـر اصابت ترکش بـه صورتـم، یـک گوشـم را از دسـت دادم و مـن تنها کاری را کـه در آن موقعیت توانسـتم بکنـم این بود که آن را بردارم و به شـخص قابل اعتمادی بسـپارم تا آن را برایم دفن کند، شما این لطف را در حقم می کنید؟!
اشـک در چشـمانم حلقـه زد، سـری تـکان دادم و او را خاطـر جمـع کردم کـه خواسـته اش را انجـام می دهم. آن را بعد از شسـتن در باندی پیچیدم و در باغچه دفن کـردم. از آن بـه بعـد مجروحیـن بـه من لقـب خواهر غساله دادند.
سکوتی که نباید شکسته می شد
بعضی از مجروحین درهنگام ورود به بیمارستان از فرط خستگی بیهوش می شدند، به همین خاطر ساعت 12شب که می شد، حتی دمپایی هایمان را بیرون می آوردیم و پا برهنه در بخش راه می رفتیم تا سکوت حاکم بر بخش را نشکنیم و مجروحینی، که شب های متمادی به دلیل صدای توپ و گلوله و رگبار نخوابیده بودند، بتوانند راحت در آسایش کامل بخوابند.
حرفی از جنس دل تنگی
در آن زمـان بـرای ایـن که بهتـر بتوانم انجـام وظیفه کنـم، تـک فرزنـدم را کـه خیلـی برایم عزیز بـود، به رفسـنجان نزد خانواده ام فرسـتادم. یادم هسـت هشت ماه از او دور بودم. روزهای سختی بود.
تراژدی درد
بعضـی وقت هـا آن قدر تعـداد مجروحین زیاد می شـد کـه پشـت در اتـاق عمل، ترافیـک به وجـود می آمد.خـدا دکتـر مدیـر را خیـر دهد. ایشـان می گفتنـد: من حاضـرم بـدون اتـاق عمـل، مجروحانـی را کـه ترکش هـای ریـز در بدنشـان اسـت، جراحی کنـم. اما تذکـر مـی داد که درد شـدیدی دارد و باید تحمل کنند.ایشـان گاهـی اوقـات حدود 5-4 سـاعت بـدون وقفه مشغول بیرون آوردن ترکش از بدن زخمی ها بودند.
بـدن و کـف پاهای برخی از زخمی هـا از تراکم ترکش ریز، به سیاهی می زد.
نشان در بی نشانی
اکثـر زخمی هـا از ناحیـه ی دسـت، پا و شـکم مجروح شـده بودنـد و آنچـه که بـرای ما تلـخ و زجـر آور بود، به شـهادت رسـیدن زخمی های در کما بـود که گاهی هیـچ نـام و نشـان وپلاکـی نداشـتند و وقتـی از هم رزمانشـان جویـای نام شـان می شـدیم، میگفتنـد: ایـن عزیـزان فقـط به امیـد شـهادت آمده اند نـه نام و نشان.
از جام عطش سیراب
بعد از گذشت 8-7 روز که در بیمارستان بستری بود، تازه فهمیدیم که به وسیله ی گاز خردل شیمیایی شده است. دائم به دلیل عطشی که داشت آب طلب می کرد، و ما تنها کاری که می توانستیم، برایش کنیم این بود که با دستمالی مرطوب لبانش را خیس کنیم. یک شب در حالی که مشغول نوشتن پرونده ها بودم، متوجه شدم صدای ناله و آب آب گفتنش قطع شد. فوری خود را به بالای سرش رساندم، دیدم که هم اتاقی او دیگر طاقت نیاورده و لیوانی آب به او داده است. اما عطشش قطع نشد و در همان حال عطش به شهادت رسید.
دستکشی با نخ محبت
پیـر زن بـا یک دسـتکش چند رنگ که خـود بافته بود بـه عیادت زخمی ها آمد، دسـتکش را بـه مجروحی داد و گفـت: از مـال خودم فقط یک ژاکت داشـتم که آن را پس کردم و از نخش این دستکش را بافته ام.
چشم به راه
زخمی هایـی کـه بـه هـوش بودنـد، بـا تلفنی کـه در اتاقشـان بـود، بـا خانواده هایشـان تمـاس می گرفتند و آنهـا را از وضعیـت خود مطلع می کردنـد. افرادی که در کمـا بودنـد و مـا از نـام و نشانشـان چیـزی نمی دانسـتیم، توسـط خـود سـتاد جبهـه و جنـگ شناسـایی و وضعیت شـان به خانواده ی آنهااطلاع داده می شد.
بعـد از اطلاع رسـانی اگر خانوادهای به یـزد نزدیک بود و می توانسـت بـه ملاقـات عزیـزش بیایـد، توسـط بیمارسـتان اسـکان داده می شـد. در غیـر ایـن صورت بعـد از بهبـودی و مـداوا، زخمی هـا را در صورتـی کـه مجـدد قصـد بازگشـت بـه جبهـه نداشـتند بـه نـزد
خانواده شـان می فرسـتادیم تـا آن بزرگـواران هـم از ناراحتی و چشم به راهی در آیند.
تا شهادت راهی نیست
بـه حبیـب آقـا و حسـین آقـای سالاری و همسـرم اعلام شـد، کـه فـردا صبح بایـد بـرای پرسـتاری به جبهـه اعـزام شـوید. همـان شـب حـدوداً سـاعت 10 شـب بود، حبیـب آقا نزد مـن آمد و گفت: ماشـینت را یک سـاعت به مـن پاس می دهـی(برای پـاس حتما بایـد برگـه خـروج از بیمارسـتان داشـت) می خواهـم بـروم کسـنویه و خانـواده ام را ببینم. حبیـب آقا تعهد و محبت خاصی نسبت به خانواده و فرزندانش داشت.
بعد از یک سـاعت و نیم بازگشـت و با شـور و حرارت، برایـم تعریـف کـرد که دو تـا از بچه هایش را گذاشـته روی پـا و دو تـا را روی دسـتانش و دوتـای دیگـر هم روی دلش به خواب رفته اند.
فردای آن روز، او همراه با حسـین سـالاری و همسـرم بـه طـرف اهـواز حرکـت کردنـد. بـه محـض ورود به اهـواز و سـوار شـدن بـر ماشـین های جبهـه، ماشـین آنهـا مـورد اصابـت گلولـه قـرار می گیـرد و دو عزیز بزرگـوار سـالاری به شـهادت می رسـند و درسـت 48
سـاعت بعد از حرکتشـان از یزد، پیکر خونین آنها را به یـزد بـاز می گرداننـد. همسـر مـن در ان واقعـه سـالم می مانـد و ایشـان خبـر شـهادت و ملکوتی شـدن این دو بزرگوار را به من اطلاع می دهند.
بغض های شیمیایی
مجروحین شـیمیایی را بیشتر در سـال های آخر جنگ می آوردنـد، تمـام بدن شـان تـاول و زخـم بـود. نفس هایشـان به شـماره افتاده و نفس نفـس می زدند.
سـرفه امانشـان را می بریـد و درد می کشـیدند. هنـوز هـم صـدای نفس نفـس زدنشـان در گوشـم طنیـن می انـدازد. تمام بدنشـان چرک و خون شـده بود و باید برای پانسـمان کردن زخم هایشـان حتما از دسـتکش و ماسـک اسـتفاده می کردیم تـا ما هم مبتلا نشـویم.
ولـی من بـا اینکه از دسـتکش اسـتفاده می کـردم، باز هـم تمام دسـتم تاول و زخم شـده بود کـه هنوز جای آن زخم ها بر روی دستم هست. هنـوز هـم مجروحینـی هسـتند کـه بعـد از گذشـت سـالها از جنـگ، سلامتی شـان را به دسـت نیاورده اند.
زخمیهایـی کـه شـیمیایی، روی همـه چیزشـان اثر گذاشـته، مغز و اعصابشـان، ریه شـان و ....و این درد با آنهـا می مانـد تا بـه جایگاه پـاک و حقیقی خـود بال بگشایند.
دستهای آسمانی
بـا اینکـه عضوی از بدنشـان را از دسـت داده بودند، باز هـم روحیه شـان را بـه خوبـی حفـظ می کردنـد. عزیز بزرگـواری وقتـی متوجـه شـد هر دو دسـت خـود را از دسـت داده اسـت با روحیـه ی عجیبی گفـت: ببین درکربلا چه گذشت.
عرفان زخم
معنویـت و حـال خاصـی در وجودشـان بـود، بـا اینکه نمی توانسـتند از جـای خـود حرکـت کننـد، بـاز هم با شـنیدن صدای روح نـواز اذان، با خاک تیمم می کردند و نمـاز می خواندنـد. درخواسـت می کردند تـا از طریق بلندگوی بیمارسـتان برایشـان نـوای روح بخش قرآن بگذاریـم و زیارت عاشـورا را از حفـظ می خواندند. ما از معنویـت این عزیـزان درس هـا گرفتیم و توشـه ی راه خود در زندگی قرار دادیم.
و در آخر...
لبخنـد رضایـت زخمی هایی که در لحظـهی مرخصی از بیمارسـتان بـر صورتشـان نقش می بسـت زیباترین صحنه هایـی اسـت که در ذهنم مانده اسـت. همیشـه از خداونـد می خواهـم کـه بـه برکـت وجـود همیـن جانبـازان و شـهدا بـه مـن کمک کند تـا ایمانـم را به هیچ، غیر از ذات حقیقی پروردگار نفروشم.
از جان و توان خود مایه گذاشتند...