به گزارش خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس: ۱۹ سال بیشتر نداشت که در عملیات بیت المقدس ترکش خورد و از پرواز جا ماند. با تنی مجروح در چند عملیات حضور داشت تا اینکه در شلمچه و فاو شیمیایی شد و سینه دردمندش آتش گرفت و سوخت. حاج حمید آرزو داشت در سالروز شهادت ائمه اطهار(ع) از دنیا برود. پس از دو سال تحمل دردهای شدید ناشی از عوارض شیمیایی، در سن ۴۸ سالگی به آرزویش رسید و در سالروز شهادت حضرت رقیه(س) چشم از جهان فرو بست. سفارش کرده بود: «بعد از فوت من دنبال بزرگ کردن اسم من با لقب "شهید" نباشید. که راضی نیستم. » همین طور هم شد. علی رغم پیگیری های زیاد خانواده، بنیاد شهید حاج حمید را به عنوان شهید نپذیرفت تا مثل همیشه گمنام باشد.
برای آشنایی بیشتر با این عزیز سفر کرده به سراغ همسر گرامی شان «خانم خدیجه حاج موسایی» در شهرک یاس (غرب تهران)رفتیم و پای درد دلهای این بانوی فداکار نشستیم. خانم حاج موسایی می گوید: «به خاطر رضایتی که من و بچه هایم از ایشان داریم حاج حمید «شهید» است. این برای ما کافی است»
قصه آشنایی
آشنایی من با حمید به واسطه برادرم مجید بود. زمان جنگ حمید فرمانده برادرم بود. هر دو در عملیات آزادسازی خرمشهر حضور داشتند. در این عملیات هر دو مجروح شدند. حمید از ناحیه قفسه سینه ، گردن و گوش ترکش خورده بود و مجید هم از ناحیه پا. شدت جراحت مجید به حدی بود که عصب پایش را قطع کردند. به واسطه همین آشنایی، برادرم مرا به حمید معرفی کرد. بعد از اینکه حمید از بیمارستان مرخص شد آمد خواستگاری من و بالاخره سال ۶۲ با هم ازدواج کردیم.
مراسم عروسی مان در محله باغ نرده اسلامشهر برگزار شد. یک مراسم خیلی ساده و خودمانی. تازه ازدواج کرده بودیم که از طرف بسیج باغ نرده یک یخچال به قید قرعه به اسم ما در آمد. حمید آمد خانه و با خوشحالی گفت: «قرار است یک یخچال به ما بدهند.» راستش من هم خیلی خوشحال شدم. چون آن موقع هنوز یخچال نداشتم. فقط یک یخچال چوب پنبه ای داشتم و با آن سر می کردم. روز بعد وقتی حمید از سرکار برگشت پرسیدم پس یخچال چی شد؟ حمید بلند خندید و گفت: «یخچال را به یک بنده خدا دادم که بیشتر از ما به آن احتیاج داشت». بعداٌ متوجه شدم که یخچال را به یک جانباز هدیه کرده بود.
قصه زمین
حمید اهل بذل و بخشش بود. چیزی را برای خودش نمی خواست. با همین کارهاش در دل همه جا باز کرده بود. روزی صد بار می گویم که انشاء الله با شهدای کربلا محشور شود. یادم هست از طرف سپاه یک قطعه زمین در مهر شهر کرج به حمید داده بودند. پرسیدم حمید پول داری این زمین را که سپاه داده بسازیم؟ حمید چند مدتی از دادن جواب طفره رفت.
هر بار می پرسیدم، یک چیزی سر هم می کرد و می گفت. یک روز گفتم: حمید بالاخره نگفتی این زمین را چکار می خواهی بکنی؟ حمید خندید و گفت: «دیگر زمینی در کار نیست. خیالت راحت باشد. زمین سهم یک نفر دیگر بود که با اشتباه به اسم ما درآمده بود.» با تعجب گفتم: یعنی چه؟ اما حمید جواب درست و حسابی نداد که نداد. بعداً معلوم شدکه حمید زمین را به یک خانواده محروم و نیازمند بخشیده بود. به راحتی از مال و اموالش می گذشت اما نسبت به بیت المال خیلی حساس بود. بسیار دست و دلباز بود. حقوقش را که می گرفت خیلی خالصانه در اختیار ما می گذاشت و می گفت: «خودت رئیس خانه ای. با کم و زیادش بساز.»