سید عباس موسوی، آزاده دوران دفاع مقدس(قسمت اول)؛

اشهدی که خوانده شد، تیری که هیچ گاه رها نشد

موشک هایمان تمام شده بود و عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. تعدادمان خیلی کم شده بود. در جایی سنگر گرفته بودیم. آخرین صحبتی که از شهاب شنیدم گفت: سید! نارنجکت را بنداز. من نارنک را انداختم، یکی هم به او دادم. همین که نارنجک را انداخت، یک تیر یا ترکش به او اصابت کرد و افتاد.
کد خبر: ۲۳۴۲
تاریخ انتشار: ۲۲ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۹:۱۹ - 13September 2013

اشهدی که خوانده شد، تیری که هیچ گاه رها نشد

خبرگزاری دفاع مقدس: گاهی اوقات باید خاطرات را ورق زد و گرد و غبار گذشته را از روی آنها پا کرد؛ باید به گذشته برگشت و بی بهانه  کوچه های ذهن را با واژه هایی تازه آب و جارو کرد. هر کدام از لحظه ها فرصتی بی انتها پیش روی ما آدمهاست تا از ناگفته های زندگی مان بگوییم. سید عباس موسوی هم یکی از بزرگ مردان سرزمین ایران است که بعد از گذشت تقریباً بیست و دو سال در کوچه ها ی ذهنش خاطرات جنگ را جمع می کند و واژه های ارزشمند جنگ را در گفت و گویی با خبرگزاری دفاع مقدس، در آسمان این سرزمین به پرواز در می آورد.

سید عباس موسوی متولد سال 48 است . 13 ساله بود که در دی ماه سال 61 لباس رزم پوشید و حالا بعد از گذشت سالهای بسیار خاطرات را ورق می زند.

موسوی می گوید: آن زمان افراد زیر 16 سال را پذیرش نمی کردند. من فرم برگه اعزام را پر کردم، رضایت مادر را هم گرفتم. زمانی که می خواستیم برای دوره آموزشی اعزام شویم، یکی یکی اسم ها را می خواندند که چند نفری غائب بودند. به همراه یکی از دوستانم خودمان را به جای آنها معرفی کردیم. به هر ترتیب بود دوره آموزشی را با نام مستعار "علیرضا عباسی" ، نام پدر: پرویز، سال تولد:1345 پشت سر گذاشتم. اما در بهمن ماه سال 61 زمانی که می خواستم به جبهه اعزام شوم، در فرم نام واقعی و مشخصات اصلی را پر کردم که خدا را شکر در آن مقطع متوجه این موضوع نشدند.

رزمنده ممتاز کلاس درس و جبهه

اولین جایی که اعزام شدم، جبهه قصر شیرین بود که در آنجا سه ماه در پدافندی بودیم. بعد از گذشت سه ماه دوباره به خانه برگشتیم. آن زمان به عنوان دانش آموز در حال تحصیل، در امتحانات ثلث دوم غیبت کرده بودم، اما خودم را به امتحانات ثلث سوم رساندم. در مدرسه شاگر ممتاز بودم و همین باعث شد که به عنوان فردی ممتاز که لباس رزم هم بر تن دارد شناخته شوم.

بسیجی ساده در جبهه ماند

پدرم با برگشتن من به جبهه به خاطر سن کمم مخالفت می کرد، اما مادرم راضی بود و به همین دلیل مهر رضایت را در برگه اعزام من زد.

31 خرداد سال 62، به اندیمشک و پادگان دو کوهه رفتیم. حدود سه، چهار روزی را در آن پادگان گذراندیم. یک روز حاج ابراهیم همت در دوکوهه سخنرانی در مورد رزمندگان کم سن و سال کرد و گفت: دشمن تبلیغات می کند که ما بچه های کوچک و دانش آموزان را به اجبار از مدارس به جبهه ها اعزام می کنیم. پس من از شما خواهش می کنم برادرانی که زیر 16 سال سن دارند، از صف جدا شوند و جلو بیایند. حاج ابراهیم قول داد که ما را به عقب برنگرداند، بلکه  به ما گفت: من قول می دهم که از شما در پشت جبهه استفاده خواهم کرد. بر همین اساس، من و تعدادی از بچه ها، با کم تجربگی و سادگی تمام از صف جدا شدیم. همین که جلو رفتیم، زمزمه برگشت به خانه  بین بچه ها افتاد و همان جا بود که  فهمیدیم ما را به خانه برمی گردانند. پس از فرصتی استفاده کردیم و سریع قاطی صف شدیم، این شد که ما در جبهه ماندگار شدیم.

اگر زنده ماندم بر می گردم

برای آموزش عملیات به قلاجه رفتیم. یک دوره 10 تا 15 روزه را در ارتفاعات "بمو" در سر پل ذهاب گذراندیم. این منطقه با منطقه عملیاتی کاملاً شبیه سازی شده بود.

در همان زمان علاقه مند ورود به دبیرستان سپاه شدم. در آزمون وردی و کنکوری که در جبهه برگزار شد، قبول شدم. دراین 3 ماه تابستانی که در جنوب بودم، هیچ عملیاتی اتفاق نیافتاد. همین که دوره 3 ماهه بسیج تمام شد، زمزمه انجام عملیات به گوش رسید. به ما گفتند: اگر کمی صبر کنید، به زودی عملیاتی انجام خواهد شد. تقریباً همه بچه های بسیج که دانش آموز هم بودند، باقی ماندند.

از طرفی من باید برای ثبت نام بر می گشتم، پس مرخصی یکی، دو روزه گرفتم و برای ثبت نام به تهران بر گشتم. در حین ثبت نام گفتم: قرار است عملیاتی انجام شود، من باید بر گردم. اگر زنده ماندم، برمی گردم؛ دبیرستان هم قبول کرد و من دوباره لباس رزم پوشیدم.

زیارتی که با اسارت نصیبمان نشد

اوایل مهر 62، عملیات والفجر 4 در مرز کردستان با عراق شروع شد. من در گردان میثم بودم که به گوشم می رسید،  قرار است برای انجام این عملیات  به منطقه اعزام شویم. بعد از مدتی، شبانه به سمت مریوان حرکت کردیم.

 دو مرحله از این عملیات انجام شده بود. باید ارتفاعات "کانیمانگا" در پنجوین عراق و ارتفاعات کله قندی را می گرفتیم. در مرحله سوم توانستیم منطقه را به تصرف خود در آوریم. بعد از آن، منطقه را برای پدافندی به ارتش تحویل دادیم. وقتی به عقب برگشتیم، خبر دادند که این ارتفاعات از دست رفته، باید دوباره برای باز پس گیری آن بر گردیم. به ما قول دادند اگر منطقه را بگیریم، گردان و همه بچه ها را برای زیارت امام رضا(ع) به خراسان ببرند. پس مرحله چهارم عملیات شبانه آغاز شد. صبح عراق پاتک سنگینی انجام داد؛ نیروی کمکی به ما نرسید و به نیروهای خودی هم دستور عقب نشینی داده شده بود. ما که جلوتر بودیم متوجه دستور عقب نشینی نشدیم. من کمک دوم،  آر. پی. جی زن شهید شهاب افغان بودم. شهاب 20 ساله بود. پا به پای او حرکت می کردم. کمک اول، که معلم هم بود با تیر دوشکا زخمی شد و افتاد، او را به کمک امداد سپردیم و خودمان حرکت کردیم.

 موشک هایمان تمام شده بود. عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. عده مان خیلی کم شده بود. در جایی سنگر گرفته بودیم. آخرین صحبتی که از شهاب شنیدم گفت: سید! نارنجکت را بنداز. من نارنک را انداختم، یکی هم به او دادم. همین که نارنجک را انداخت، یک تیر یا ترکش به او اصابت کرد و افتاد. بعد از آن من هر چه نارنجک داشتم مصرف کردم.

صدا زدم: برادر هنوز زنده ای؟

در پشت یک تپه سنگر گرفته و کمین کردم، اجازه نمی دادم کسی به این سمت بیاید، سریع با اسلحه تیر اندازی می کردم. یک نفر دیگر در سنگر بغل کمین کرده بود که من او را نمی شناختم. فقط هر چند لحظه یک بار صدا می کردم، برادر زنده ای؟ دفعه آخری که او را صدا کردم، جوابی نشنیدم، احتمال دادم که شهید شده باشد. خشاب آخر را به کار انداختم، اما دست چپم تیر خورد. مقاومت ر ا ادامه دادم، اما عرصه لحظه به لحظه تنگ تر می شد، تا جایی که عراقی ها حتی سنگ و کلوخ به سمت من پرتاب می کردند. این درحالی بود که من تنهای تنها در بین عراقی ها مانده بودم.

اشهدی که خوانده شد، تیری که هیچ گاه رها نشد

نارنجک هایی که به سمتم پرتاب می شد، ترکش هایش نصیب من می شد. توی چاله ای که کنده بودم، دمر افتادم، در دلم اشهد را خواندم. صدای پای عراقی ها را می شنیدم که نزدیک و نزدیک تر می شوند. فکر می کردند من هم مرده ام، منتظر تیر خلاص بودم، اما این طور نشد. یکی از آنها  دستم را بالا آورد تا اگر ساعتی دارم به عنوان غنیمت بردارد، از قضا من ساعتی داشتم که چند روز پیش از آن، خراب شده بود و من آن را داخل کوله گذاشته بودم. یکی از آنها اسلحه ام را برداشت و دیگری کوله ام را با خود برد. تنها چیزی که برایم ماند، یک کوله کوچک بود که داخل آن کمی نخودچی و کشمش داشتم؛ بالاخره رفتند. سرم روی دست چپم که تیر خورده و شکسته بود، قرار داشت؛ به سختی خودم را برگرداندم تا کمی از درد دستم کم شود.

چون ایران این ناحیه را از دست داده بود، شروع به زدن این منطقه کرد. نیم ساعتی گذشت و همه جا را سکوت فرا گرفت ومن از خستگی خوابم برد.

ادامه دارد...

گفت و گو از: مهدیس میرزایی اعتمادی

نظر شما
پربیننده ها