گفت و گو با خواهر شهید آوازه:

همه آمدند، چرا سعید من نیامد؟ / خزان روزهای آذر ماه، بهار زندگی سعید و مریم

مادر گفت برایش بنویس، از جبهه که آمدی برایت زن می گیرم. تو یک پایت جبهه است و یک پایت اینجا، اینجا هم که باشی دلت آنجاست.
کد خبر: ۱۹۶۵
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۲ - ۰۹:۳۲ - 16August 2013

همه آمدند، چرا سعید من نیامد؟ / خزان روزهای آذر ماه، بهار زندگی سعید و مریم

خبرگزاری دفاع مقدس را مقدس می دانم، چون همیشه بعد از شنیدن صدای بوق تلفن کسی هست که حرف هایی برای گفتن داشته باشد، حرف هایی از جنس گذشته که هر کدام از واژه هایش بوی تازگی می دهند. این بار هم بعد از شنیدن صدای بوق تلفن، خواهر شهید سعید آوازه سلام می کند وما را میهمان خاطرات گذشته می کند.

تابستان سال 1347 بود که سعید به دنیا آمد. مثل همهی بچه ها بچگی کرد و بزرگ شد. 15-16 ساله بود که مسئول بسیج محله شد و زمانی که قدم در هفدهمین بهار زندگی اش گذاشت قصد جبهه کرد. خانواده کمی مخالفت می کردند، اما سعید بالاخره آنها را راضی کرد و رفت. در جبهه نیز به کار آموزش رانندگی تانک مشغول بود. 27 ماه بعد از حضور او در جبهه، قطعنامه امضا شد و سعید به خانه برگشت. هنوز چشم و دلمان از دیدن او سیر نشده بود که دوباره برای شرکت در عملیات مرصاد راهی غرب شد و همان جا به اسارت دشمن در آمد.

همه آمدند چرا سعید من نیامد

روزها از پی هم می گذشتند و ما هیچ خبری از سعید نداشتیم. مادر بی تاب بود و من در کوچه های ذهنم حجله سعید را می دیدم که چراغ هایش در تاریکی روزهایمان سوسو می زد. آن زمان وقتی کسی شهید می شد یک ساک و وسایل شهید را برای خانواده اش می آوردند اما کسی جرات به صدا درآوردن زنگ خانه مان را نداشت. مادر چشم به راه سعید بود و می گفت: همه اسرا آمدند پس چرا سعید من نیامد؟ یک روز سربازی زنگ خانه را به صدا درآورد. مادر تا او را دید به گمان اینکه از سعید خبری آورده اند، شروع به بی تابی کرد. اما چند لحظه بعد متوجه شدیم او آدرس را اشتباهی آمده بود.

سعید را دیدم، اما او را نشناختم

2 سال گذشت. یک روز در عین ناباوری، یکی از همسایه ها که سرهنگ ارتش هم بود، به خانه یکی دیگر از همسایه ها زنگ زد و گفت سعید از عراق می آید. همان روز اسم شهید را هم اشتباهی از رادیو و تلویزیون "مسعود آوازه" پسر قربانعلی معرفی کردند، با هزار امید و آرزو کوچه را آذین بستیم و با پدر و مادر به پایگاه ابوذر و از آنجا به فرودگاه رفتیم. در آنجا حجت الاسلام و المسلمین قرائتی در حال سخنرانی بود. جمعیت زیادی آمده بودند و پیدا کردن سعید در بین پنج، شش اتوبوس  پر از اسرای آزاد شده، کار سختی بود. تصمیم گرفتیم به چند گروه تقسیم شویم. اما پسر داییم که سوار موتور بود، توانسته بود او را ببیند. خوش اقبال تر از پسر داییم هم برادر بزرگ ترم بود که کنار سعید ایستاده بود. قرار بود اسرای آزاد شده به جماران برای دیدار سید احمد خمینی(ره) بروند و ما هم دنبال اتوبوس به راه افتادیم. در راه سعید را دیدم، اما او را نشناختم، خیلی تغییر کرده بود. اشاره کرد که شما بروید، من برمی گردم.

مادرم از شدت خوشحالی از هوش رفت

ساکی را که سعید در اسارت دوخته بود به همراه وسایلش به ما تحویل دادند و ما به خانه برگشتیم. غروب با ماشین دایی ام که با روبان های سبز و قرمز تزئین شده، به مسجد محل رفتیم. سعید به خانه بر گشت و مردم او را بر دوش خود گرفته بودند. پنج، شش گوسفند قربانی آمدن سعید شد واما مادرم! مادر بی تاب دیدن سعید، زمان نفس های او را ربود وبی آنکه سعید را ببیند، از هوش رفت. یکی از اقواممان بالای ساختمان رفت و سخنرانی کرد، سعید هم در کنار او بود، با مردم سرزمینش سخن گفت و همه از برگشتن او خوشحال بودند. سعید زیاد اهل حرف نبود. می گفت: پنج، شش روز توی بیابان بودیم و هنگامی که به اسارت درآمدیم، اولین چیزی که به ما دادند، یک دیگ چای بود؛ یا تعریف می کرد که سر موضوعاتی در اردوگاه شلوغ کاری کرده بود که سرهنگ عراقی برای تنبیه، آتش سیگارش را روی سینه او خاموش کرده است.

 

خزان روزهای آذر ماه، بهار زندگی سعید و مریم

یادم هست یکبارشیرین ترین نامه را برای من نوشته و از من خواسته بود  تا حرف دل مریم (نوهی عمه مان) را به او بگویم. نامه در حد 2 خط بود اما در ادامه 2 صفحه قید کرده بود فوری، فوری،فوری، ... .

مادر گفت برایش بنویس، از جبهه که آمدی برایت زن می گیرم. تو یک پایت جبهه است و یک پایت اینجا، اینجا هم که باشی دلت آنجاست.

آن شب که سعید مانند ماه می درخشید، چشم هایمان آرام نگرفت و همه گوش بودیم برای واژه واژه حرف های سعید. در این بین به او گفتم: داداش گلم، مریم هنوز به پایت نشسته است و در آن لحظه بود که گل ازگل سعید شکفت. قبلاً هم مسئله ازدواج مریم و سعید مطرح شده بود، اما جنگ و اسارت مانع از وصال شد. البته مریم هم آدمی نبود که بخواهد بی سعید زندگی کند و به پای سعید نشست.

سه ماه از آمدن سعید گذشت. اصرار خانواده بر ازدواج او بود. سعید به علت نداشتن شغل مناسب، آمادگی ازدواج نداشت. بالاخره برادر بزرگم برای او کاری در اداره بهزیستی دست و پا کرد. حالا سعید بی هیچ بهانه ای باید ازدواج می کرد. جواب بله را گرفتیم، هم از سعید وهم از مریم. بعد از مراسم خواستگاری، خیلی زود بساط جشن و عروسی برپا شد و در خزان روزهای آذر ماه، بهار زندگی سعید و مریم آغاز شد.

در این ده سالی که برادرم سعید و مریم با هم بودند، زندگی شیرینی داشتند، یک زندگی قشنگ. وقتی خبر مریضی سعید را به مریم دادند، دست بر روی سینه نهاد و دعا کرد که سعید بهبود یابد.

با آزاده اسارت را فراموش کرد

سعید خوش اخلاق بود. من 23 سال از دوران زندگیم را به او تکیه کردم. کم حرف بود. می گفتیم: سعید جان از خاطراتت برایمان بگو، اما بیشتر اوقات سکوت می کرد. همیشه می گفت: هر کسی نمی تواند به جبهه برود. می گفتیم : سعید برو بیمارستان بگو که شیمیایی شدی؛ می گفت: من برای خدا رفته ام، خدا هم همه چیز را می داند.

او در یک مرکز بهزیستی کار می کرد، سال 70 که آزاده به دنیا آمد، همه از پدر شدن سعید خوشحال شدند.  سال 76 خداوند سارا رابه مریم و سعید هدیه داد. تمام دنیای سعید در چشمان آزاده و سارا خلاصه می شد. بعد از تولد سارا بود که مریضی های سعید شروع شد، پا درد شدید به سراغش آمد. بعد از آزمایش متوجه شدیم سرطان خون گرفته است. به خاطر روحیه حساس سعید، چیزی در رابطه با نوع بیماری به او گفته نمی شد. عمل های متعددی روی او انجام شد. برای پیدا کردن داروهایش تمام شهر را زیر پا گذاشتم، حتی گاهی اوقات در خیابان گریه می کردم. چند بار شیمی درمانی شد و بعد از آن کمی بهبود پیدا کرد. آزمایشات نتایج خوبی را نشان می داد، اما بعد از چهارماه دوباره بیماری اش شدت یافت. سعید ضعیف شده بود، هم به لحاظ جسمی و هم روحی.

انگار دلش نمی خواست بماند و برای همیشه رفت

سال 80 بود که دو ماه فلج شد و قادر به حرکت نبود. خوب آن شب را به یاد دارم. شب شنبه، ششم مرداد ماه سال 80. حدود ساعت 12 شب حالش بد شد. همراه برادرم او را سوار ماشین کردیم. همه چیز را متوجه می شد، حتی به برادر کوچکم که رانندگی می کرد، گفت: یواش تر رانندگی کن، مواظب باش. اما همین که به بیمارستان رسیدیم سعید تمام کرد، سعید همه چیز را تمام کرد. انگار دلش نمی خواست بماند و برای همیشه رفت.

گفت و گو از: مهدیس میرزایی اعتمادی

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار