گفت و گو با سید عباس موسوی، آزاده دوران دفاع مقدس(قسمت دوم):

شماره 7606 برگ تازه‌ای از دفتر زندگی‌ام بود / سرباز خمینی از هیچ چیز واهمه ای ندارد

داوطلب شدم که آب پاکی روی دستشان بریزم. من را روی یک صندلی نشاندند. خبرنگار فارسی- عراقی از من پرسید: آیا به نظر شما حمله ایران به کشوری همچون عراق، که سرزمین عتبات عالیات می‌باشد، درست است؟ جواب دادم: ما وقتی دیدیم درب‌های زیارت عتبات عالیات به روی ما بسته شده و عراق نیز به ما حمله کرده است، از این فرصت استفاده کردیم و جواب حمله را دادیم.
کد خبر: ۲۳۵۷
تاریخ انتشار: ۲۳ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۶ - 14September 2013

شماره  7606 برگ تازه‌ای از دفتر زندگی‌ام بود /  سرباز خمینی از هیچ چیز واهمه ای ندارد

خبرگزاری دفاع مقدس: روزها را باید ورق زد، به گذشته برگشت و ثانیهها را مرور کرد تا شاید هنوز در پس یک ثانیه دل، واپس ترین نگاه باقی مانده باشد، نگاهی که چشم به افقهای دور دوخته و مانند یک پرنده برای رهایی شوق دارد. همراه با سید عباس موسوی برای دومین بار پرنده کوچک ذهنمان را در هوای آزادی به پرواز درآورده و قسمت دوم خاطرات را با هم ورق میزنیم:

بعد از ظهر از خواب بیدار شدم، چون خون زیادی از من رفته بود بیحال شده و احساس ضعف شدیدی می کردم. در ذهنم نقشه فرار را ترسیم میکردم. غروب که شد تعداد عراقی ها زیاد شده بود. جنازه ها را می بردند و منطقه را پاکسازی می کردند. با خودم گفتم هوا که تاریک شد میتوانم فرار کنم. بعد از مدتی در گرگ و میش هوا چفیه  دور گردنم را به دستم بسته و به سمت پایین قله به راه افتادم. به میدان مین که رسیدم ابتدای آن پر از سیم خارداربا 2 یا 3 متر ارتفاع بود.

سمت راست عراقی ها را انتخاب کردم. جلوتر که رفتم یک نفر از سنگر بیرون آمد و در حالی که به من نزدیک میشد اسمی را صدا میزد اما چون هوا تاریک بود نمی توانست مرا ببیند. برای اینکه من را نشناسد، کمی راه را کج کردم و داد زدم : "انا عباس، انا عباس". یعنی من عباس هستم، کسی که تو صدایش می کنی، نیستم. کمی مکث کرد و رفت. از طرفی هم باد و باران شروع شد. خواستم به داخل یک سنگر نیمه خرابه بروم تا کمی هوا بهتر شود. همین که خواستم وارد آن سنگر شوم، یک عراقی از سنگر بغل بیرون آمد. دو سه متر بیشتر فاصله نداشتیم. تا من را دید جلو آمد و اسلحه را به سمت من نشانه رفت و سرنیزهام را گرفت. این طور بود که داستان اسارت من در 28 آبان سال 62 آغاز شد.

سرباز خمینی از هیچ چیز واهمه ای ندارد

در همان لحظه سرباز عراقی قمقمه ام را خواست. من هم که بچه بودم و هیچ واهمه ای نداشتم، آب را تا آخر خورده و قمقمه خالی را به او تحویل دادم. من را برای بازجویی به سنگر فرماندهی برده و بازجویی آغاز شد. سعی می کردم جوابهایم غلط باشند. پس از آن توسط یک نگهبان عراقی پذیرایی شدم و مدتی بعد از آن من را با یک کامیون عراقی به پشت جبهه برده و در اولین پاسگاه پشت جبهه توقف کردیم. در آنجا چون زخمی بودم و سنم کم بود رفتار بدی با من نداشتند، اما کسانی که سالم بودند را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. بعد از گذشت چند روز به شهر سید صادق که در کردستان عراق بود منتقل شدم. در آنجا در یک پایگاه هلی کوپتری مستقر شدیم که اولین فیلمبرداری از ما انجام شد. در این منطقه شروع به پانسمان زخمیها کردند که البته این کارها صرفاً برای تبلیغات انجام میشد.

آغاز روزهای سخت اسارت با شماره 7606

پس از آن به استخبارات بغداد منتقل شدیم و از ما بازجویی کردند. پرونده تشکیل شد و بعد از آن به موصل 3 رفتیم. روز هفتم اسارت بود که مجروحین را به بهداری و بقیه را به آسایشگاه فرستادند. اتفاقاً در موصل تخت من در کنار تخت حاج آقا ابوترابی بود و در این مدت به خوبی توانستم از فضایل ایشان بهره ببرم. درآنجا صلیب سرخ که آمد به من شماره 7606 را داد.

تبلیغاتی که هیچ گاه انجام نشد

6 ماه در موصل 3 بودم. اوایل سال 1363 به اردوگاه اطفال که همان رمادیه دو بود منتقل شدم. دراین اردوگاه، اسرای زیر 18 سال قرار داشتند و جنبه تبلیغاتی داشت به گونهای که حتی برای ما کلاس هم برگزار می شد؛ البته همگی سعی میکردیم در مقابل دوربین ظاهر نشویم.

اسارت، یک کلاس درس

من در کمپ 7 بودم. در این اردوگاهها علاوه بر کلاسهای درسی که عراقیها برای ما برقرار میکردند، خود اسرا نیز هر آنچه که تا به آن روز یاد گرفته بودند را به یکدیگر آموزش میدادند. من در دوران اسارت، زبان عربی و انگلیسی را یاد گرفتم. حتی اسرا کلاسهای رزمی نیز برگزار میکردند، البته این کار ممنوع بود و ما به دور از چشم عراقیها به تمرین میپرداختیم.

یک جواب دندانشکن به خبرنگار فارسی - عراقی

داوطلب شدم که آب پاکی روی دستشان بریزم. من را روی یک صندلی نشاندند. خبرنگار فارسی- عراقی از من پرسید: آیا به نظر شما حمله ایران به یک کشوری همچون عراق، که سرزمین عتبات عالیات میباشد، درست است؟ جواب دادم: ما وقتی دیدیم دربهای زیارت عتبات عالیات ب ه روی ما بسته شده و عراق نیز به ما حمله کرده است، از این فرصت استفاده کردیم و جواب حمله را دادیم.

بعد از آن خودم را برای یک کتک سنگین آماده کردم که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد.

فرصتی برای اعلام وجود

اولین تبلیغ مربوط به استخبارات عراق بود. آن روز خبرنگاری نزد ما آمد و گفت: ما از شما نمیخواهیم که به نفع عراق حرف بزنید، بلکه تنها در مقابل دوربین بایستید و صحبت کنید. من از آن فرصت استفاده کردم و شهادت آر. پی .جی زن، شهید شهاب افغان را اعلام کردم. این طور بود که هم اسارت خودم و هم شهادت شهاب را بیان کردم.

تکرار روزهای سخت تکراری

تکرار روز ها و ساعت ها در یک محیط بسته برایمان تکراری شده بود؛ تکراری که پایانش را نمیدانستیم. اوایل اسارت، چند نفری را در اردوگاه دیدیم که سال 51 به اسارت عراق درآمده بودند؛ باورمان نمی شد که ما هم سالیان سال در اسارت بمانیم.

آزادی از اسارت، تولدی دوباره  

از آزادی و برگشتن ناامید شده بودم. آتش بس هم که شد، خبری از تبادل اسرا نبود. اما پس از آن وقتی خبر آزادی را دادند، من بار دیگر متولد شدم. باورکردنی نبود. دوست داشتم اولین کسانی را که می بینم، پدر و مادر و خواهر و برادرهایم باشند. لحظه بازگشت، لحظه پرشور و هیجانی بود. یک لحظه به یادماندنی و من بالاخره در اول شهریور سال 69 به وطن بازگشتم.

 بعد از رهایی از اسارت به صورت جهشی ادامه تحصیل ادامه دادم و در رشته حقوق دانشگاه تهران مشغول به تحصیل شدم. دوران اسارت هم یک برشی از زندگی من بود که این روزها با همه خاطراتش در صفحات ذهن من ورق میخورد.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار