آموزگاران مکتب حسینی-5/ دلنوشته همسر شهید معلم؛

دردهایم بر گذر لحظه‌های سخت بدون تو شهادت می‌دهد

چه سخت بود این سال‌های بدون تو، دانه‌های سفید موهایم گواهی می‌دهند، خستگی پاها و دردهایم، همه و همه بر لحظه‌های سخت بدون تو شهادت می‌دهند.
کد خبر: ۲۳۸۴۷۷
تاریخ انتشار: ۱۷ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۱۲:۲۵ - 07May 2017

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید «بهمن اخوان» از شهدای دفاع مقدس و از آموزگارانی بود که علاوه بر گذراندن دروس حوزوی در حوزه علمیه حاج آقا مجتبی تهرانی رشته روانشناسی کودک را نیز در دانشگاه خواند و به عنوان معلم قرآن و سپس کادر اداری در مدارس منطقه 14 تهران مشغول به کار شد، وی بعد از مدتی مشاور اجرایی آموزش و پرورش منطقه 14 شد.

وی همچنین از قاریان برتر کشور بود که در سال 63 به عنوان قاری برتر به همراه دو قاری دیگر به حج فرستاده شد.

«فاطمه بخشی داوودی» همسر شهید اخوان تعریف می کند: «زمانی که به خواستگاری آمد معلم بود، کارش را خیلی دوست داشت، زمانی که در اداره آموزش پروش مشغول به کار شد همیشه دلش می خواست به کار تدریس برگردد. یک زمانی در روزهای جمعه را برای تدریس قرآن گذاشته بود.»

شهید بهمن اخوان در سومین روز از اردیبهشت سال 66 و در سن 29 سالگی پس از سال ها حضور در جبهه به شهادت رسید.

دردهایم بر گذر لحظه‌های سخت بدون تو شهادت می‌دهد 

همسر شهید اخوان به مناسبت هفته معلم یادداشت کوتاهی را نوشته است که در ادامه آن را می خوانیم.

با پای شوق خویش رفت و با شانه های شهر برایم بازش آورده بودند، از آن روز 30سال گذشته است مدتی پیش سوم اردیبهشت ماه سالگرد شهادت بود.

آن زمان اصلا فکرش را نمی کردم حتی چند ثانیه بدون تو دوام بیاورم ولی آوردم و چه سخت بود این سال های بدون تو، دانه های سفید موهایم گواهی می دهند، خستگی پاها و دردهایم، همه و همه بر لحظه های سخت بدون تو شهادت می دهند.

یادم می آید آخرین باری که می رفتی دختر کوچکمان در آغوشم بود، شیر می خورد و تو از جبهه می گفتی. وقتی هوای جبهه و باروت و دود به سرت می زد متوجه می شدم، چشمهایت نجیب تر می شد و لحن صدایت آرام تر؛ گفتی باید بروی، اسلام خون می خواهد.

می دانستم که تو رفتنی هستی، گفتی خاطرت باشد اگر من هم نباشم خداوند مستقیما اموراتتان را بر عهده می گیرد بی واسطه، و این موهبتی بزرگ است که نصیب بازماندگان شهدا می شود، چه معامله پرسودی.

متوجه خیلی چیزها نبودیم، من جوان بودم، مغز کلمات را نمی دیدم، در آخر گفتی روزی را می بینم که زحماتت به ثمر رسیده و سختی ها به پایان آمده، بچه ها بزرگ شدند و تو به تمام شدن همه این سختی ها لبخند می زنی.

امروز، بعد سال ها از شهادتت معنی بسیاری از جملاتت را می فهمم، تو ظاهرا نیستی اما تمام حرفهایت به بار نشست، و من می بینم هر آنچه گفتی و خواهیم دید که وعده خداوند حق است.

به امید دیدار دوباره ات دلم برایت تنگ شده...

دردهایم بر گذر لحظه‌های سخت بدون تو شهادت می‌دهد 

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها