گروه حماسه و جهاد
دفاع پرس: همزمان با باز شدن درب ورودی خانه، مادر شهید با چهرهای خندان از روی صندلی برمیخیزد. قاب عکسی که بر دیوار آویخته شده برای لحظاتی نگاهم را جلب میکند. چشمان جوان با لباس سیاهی که به تن دارد از داخل قاب میدرخشد. نگاهم را از قاب عکس دزدیده و به سمت مادر که با مهربانی آغوشش را باز کرده است، میدوزم. مادر شهید روزهای پرتلاطمی را پشت سرگذاشته است؛ اما با آرامشی که در نگاهش موج میزند، از گذشته میگوید، از روزی که حمیدرضا عکسی با لباس مشکی میاندازد و میگوید: «اگر شهید شدم، در مراسم ختم از این عکس برای حجلهام استفاده کنید.»
کارت پایان خدمت ضامن حضورش در جبهه شد
مادر شهید در حالی که با سینی چای به سمتم میآید، میگوید: یک روز مسئول بسیج مسجد چیذر زنگ زد و گفت: حمیدرضا شنبه عازم جبهه است؛ همسرم باور نمیکرد و میگفت: «پسرم که هنوز خدمت سربازیش تمام نشده است.» بعد از اینکه به خانه آمد پدرش از وی سوال کرد که چگونه میخواهد به جبهه برود. حمیدرضا کارت پایان خدمتش را از جیبش بیرون آورد و گفت: «این هم کارتم دیگر بهانهای برای مخالفت با رفتنم ندارید.» دلشوره عجیبی گرفتم ولی به زبان نیاوردم و رضایتم را اعلام کردم و به خدا سپردمش. زمان اعزام که فرا رسید خیلی بیتابی کردم و به دنبالش رفتم و او نگاهم میکرد و لبخند میزد.
دعای مادر برای شهادت پسرش
«فاطمه چیذری» مادر شهید در ادامه سکوتی کرد و اندکی از چایش را نوشید؛ گلویش تر شد و ادامه داد: در مدتی که حمیدرضا در جبهه بود پدرش نیز پشت جبهه خدمت میکرد و برای رزمندهها نان و آذوقه میبرد. بعد از 25 روز، حمیدرضا در هفت فروردین ماه به مرخصی آمد، از دید و بازدیدهایی که در ایام عید انجام میشد گله میکرد و میگفت تا زمانی که جنگ به پایان نرسد نباید مراسم عید برگزار شود. فضای جبهه خیلی بر وی اثر گذاشته بود و دلش میخواست هر چه زودتر به جبهه بازگردد ولی هر بار که حرف از رفتن میزد بغض گلویم را میفشرد. در تمام دعاهایم از خدا میخواستم زمانیکه پسرم به جبهه میرود، مجروح و اسیر نشود. اگر خودش صلاح میداند به شهادت برسد.
حمیدرضا با عطر پدرش غسل شهادت میکرد
مادر شهید اشکهایش جاری شده و لحظهای سکوت برقرار شد، با صدای بریده گفت: بالاخره مدت مرخصی حمیدرضا به اتمام رسید. ساک وی را بستم، با قرآن بدرقهاش کردم و گفتم: «پسرم برو، خدا به همراهت باشد و با خبر پیروزی برگردی.» حمیدرضا سرش را که بالا آورد و به چشمانم خیره شد احساس کردم، قلبم ایستاد. گویا کسی گفت که دیگر حمیدرضا را نمیبینی. وی از دعای خیر و رضایت قلبی که داشتم بسیار خوشحال شد و به جبهه رفت. قبل از اینکه به جبهه برود از پدرش شیشه عطری گرفت. از وی پرسیدم جبهه که سراسر خاک است، عطر را برای چه میخواهی، پاسخ داد: اتفاقا در جبهه عطر به دردم میخورد. همرزم حمیدرضا تعریف میکرد: «هر روز وی به حمام میرفت و غسل شهادت میکرد، عطری که از پدرش گرفته بود را به بدنش میزد. به خط مقدم که میرفتیم، در مسیر نوحه «هر لحظه میرسد بوی کربلا» را میخواند و بچهها سینه میزدند.» در عملیاتی پشت تیربار میرود و پایش تیر میخورد و یکی از همرزمانش چفیه حمیدرضا را از گردنش باز میکند و به پایش میبندد ولی وی دوباره به پشت تیربار باز میگردد، به وی میگویند: «مگر مجروح نیستی در گوشهای بنشین»، حمیدرضا گفته بود: «مگر امام حسین(ع) نشسته جنگید که ما نشسته جنگ کنیم» بعد از گفتن این جمله حمیدرضا بر اثر گلولهای به درجه شهادت نائل آمد.
حمیدرضا حجله شهدای محل را میساخت
مادر شهید در حالی که اشکهایش را با گوشه چادرش پاک میکرد دوباره رشته کلام را به دست گرفت و گفت: خبر شهادت حمیدرضا را اهالی مسجد محل به پدرش دادند، همسرم بعد از نماز که به خانه آمد گفت: حمیدرضا مجروح شده است، چادرت را سر کن که به بیمارستان برویم، بر سر خود زدم و فهمیدم حمیدرضا شهید شده است. قبل از اینکه حمیدرضا به جبهه برود در محلمان هر شخصی که شهید میشد، وی به وسیله شیشه سس و سیم مفتولی حجلهای به شکل گل لاله برایش درست میکرد و سر کوچه شهید میگذاشت، دوستانش بعد از شهادتش برای حمیدرضا به همان صورت لاله درست کردند و سر کوچه گذاشتند. تنها یادگاری که از حمیدرضا دارم گلدانی است که شب عید برایم خریده و 24 سال از آن نگهداری کردم. در ابتدا هیچ برگی نداشت و حالا تبدیل به گلدان بزرگ با شاخ و برگهای بسیاری شده است.
مادری که با دیدن جایگاه پسرش در عالم رویا، آرام شد
مادر میگوید: بعد از شهادت حمیدرضا چهار سال مریض بودم و ناراحتی اعصاب گرفتم ولی همسرم خیلی صبور بود و هر وقت که دلش برای حمیدرضا تنگ میشد به امامزاده چیذر و بر سر مزارش میرفت. در خواب سه بار جایگاه پس از شهادت وی را دیدم و این مسئله باعث شد کمی آرام بشوم و با نبود حمیدرضا کنار بیایم.
بیوگرافی:
حمیدرضا دهقان
22 ساله
شهادت: 25 فروردین ماه 1364- شلمچه
گفتوگو از مهسا مهدوی
انتهای پیام/ 111