به گزارش گروه سایر رسانههای
دفاع پرس، بزرگ بود و از اهالی امروز؛ و با تمام افقهای باز نسبت داشت. برای گفتن از او به دنبال واژه میگشتیم. سهراب سپهری شاید سالها پیش این شعر را برای او گفته باشد. دستبهخیر بود و کارهای فرهنگی زیادی انجام داده. اما برای گفتن از شهید «سعید سیاح طاهری» واژهها ناقصند. او کسی بود که در تمام زندگیاش از خدمت به مردم دست نکشید و به قول همرزمهانش پلهپله تا ملاقات خدا میرود. به خانه سردار شهید سیاح طاهری میرویم. همسرش بعد از گذشت بیش از یک سال از شهادت حاج سعید هنوز داغش تازه است. «هدیه غبیشی» همسر شهید از سبک زندگی سردار بزرگ هممحلهای ما میگوید.
تا آخر جنگ این لباس بر تن من است
قبل از آنکه زنگ خانه را فشار دهیم، چشممان بهعکس حاج «سعید» میافتد. روی پنجره خانه نصب شده است. همسایهها میگویند: «هر روز به این عکس سلام میکنیم. هنوز هم فکر میکنیم با حضور او محله ما امنوامان است».
وارد خانه میشویم. هنوز حزن و اندوه در چهره همسرش دیده میشود. درودیوار خانه پر است از عکسهای حاج سعید و عکسی 2نفره در مسیر کربلا که ماجرایش شنیدنی است. قناریها در قفس آرام نشستهاند. انگار آنها هم زل زدهاند بهعکس بزرگ حاج سعید روی دیوار. همسرش منتظر سؤالهای ما نمیشود. از زندگی با حاج سعید میگوید. از سبک و سیاق زندگیاش. از اینکه هیچوقت صدایش را بلند نکرد.
از همسایهداریاش و از آخرین سفرشان به کربلا: «ما سال 1359 زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد ازدواج کردیم. در همان جلسه اول خواستگاری گفت این لباس بسیجی تا زمانی که جنگ هست بر تن من است. امروز در ایران و فردا در فلسطین و هرزمانی که احساس مسئولیت کنم میروم. از خواستگاری تا عروسی ما 4 روز بیشتر طول نکشید. جشن مختصری گرفتیم. با همان لباس خاکی در مراسم خواستگاری شرکت کرد. زندگیمان را در همان خانههای جنگزده شروع کردیم. پس از 6 روز از ازدواجمان به مأموریتی در اهواز رفت.
من حتی چهرهاش را فراموش کرده بودم. طی 8 سال دفاع مقدس حاجی را خیلی کم میدیدم. گاهی میآمد. زود میرفت. سال 1365 در عملیات کربلای 5 چشمش را از دست داد و کتف و شکمش پر از ترکش شد. از مهر تا اسفندماه پیش من بود. شاید نخستین باری بود که چند ماهی در کنارم بود. کمی که بهتر شد کار درمانش را نیمهکاره رها کرد و دوباره راهی جبهه شد. آن موقع در اهواز ساکن بودیم. همانجا پسر دومم به دنیا آمد. تا پایان جنگ تحمیلی بارها در عملیات شرکت کرد و دستآخر هم در آزادسازی فاو شیمیایی شد».
هدیه خانم میگوید بچههایش تا 10 سالگی نمیدانستند پارک چطور جایی است: «تفریح نداشتیم. حاجی بعد از جنگ تحمیلی هم حواسش پیش جنگزدهها بود».
دلش با مردم بود
«حاج سعید کمحرف بود و پرجذبه. برخلاف من که زود صمیمی میشوم حاج سعید زود صمیمی نمیشد اما مهربان بود. همسایهدار بود. مشکل همسایه را مشکل خودش میدانست. پیگیری میکرد. دلش با مردم بود. اگر به پارک میرفتیم و یک بچه زمین میخورد نخستین نفر حاج سعید خودش را بالای سر بچه میرساند. اگر در خیابان کسی کمک میخواست محال بود حاج سعید بیاعتنا باشد».
همسر شهید سیاح طاهری مکثی میکند؛ انگار خاطرهای در ذهنش نقش میبندد. میگوید: «نخستین بار است میخواهم این خاطره را برای کسی تعریف کنم. ماه مبارک رمضان بود و فصل زمستان. حاج سعید 10 شب خانه آمد. لبها و صورتش سفید شده بودند. گفتم: حاجی! افطار نکردی؟ گفت: یک چای به من بده. بعداً تعریف میکنم. گفت: در خیابان دیدم یک نفر تصادف کرده و همه از کنارش عبور میکنند. ما هم او را به بیمارستان رساندیم. وقت نشد افطار کنم. میدانستم حاجی این کار را خودش تنهایی انجام داده است. هیچوقت نشنیدم برای کارهایش از من استفاده کند».
مخالف بودم، گفت رضایت میدهی
«وقتی تکفیریها حمله کردند گفت تکلیف دارد برای کمک به مردم سوریه به آنجا برود. معتقد بود آنها تجربه نظامی ندارند. به همین دلیل وظیفه خود میدانست که برای آموزش به سوریها برود.
میگفت: اگر تجربه ما منتقل نشود میزان تلفات نیروها بالا میرود. حاجی دوره ضدزره و ادوات را گذرانده بود. وقتی گفت میخواهد برای دفاع از حرم برود، با سرسختی گفتم: نه. حاجی! من راضی نیستم. شما حقت را دادهای. نه من طاقت تنهایی دارم و نه شما دیگر میتوانید به جنگ بروید. بهاندازه کافی اسلحه دست گرفتهاید؛ من هم به اندازه کافی تنها بودهام. بگذار جوانها بروند.
میگفت: شما راضی میشوید. کمکم داشت کارهای رفتنش را انجام میداد اما به من نمیگفت. یک روز از من خواست استخاره کنم. هیچوقت برای استخاره نمیپرسیدم برای چهکاری است. استخاره کردم خوب آمد. رضای خدا را در پی داشت. گفتم: حاجی برای رفتن به سوریه است؟ گفت: بله. گفتم: خدا راضی است؛ من چه کسی باشم که مخالفت کنم. دیگر خودم پیگیر کارهای رفتنش بودم.»
از حضرت آقا شهادت خواست
بغض میکند. اما اشک نمیریزد. همسر سرداری است که سالها مجروح بودن هم نتوانست زبانش را به گلایه باز کند. حالا او دیگر نمیخواهد از رنج سالها دوری، مجروح بودن همسرش و غم شهادتش گلهای کند: «عاشق شهادت بود. این را همه میدانستند. گاهی وقتی از دستش عصبانی میشدم میگفتم: اگر این کار را بکنی شهید نمیشوی. او هم میخندید. دیدار او با رهبر معظم انقلاب دیداری فراموشنشدنی بود. وقتی آقا را دیدیم حاجی دست رهبر معظم انقلاب را بوسید و چیزی در گوششان گفت که من نفهمیدم چه بود. بعداً متوجه شدم که از آقا خواسته برای شهادتش دعا کنند. وقتی خبر شهادتش را آوردند دلم تکهتکه شد. علاقه زیادی بین ما بود. اما گفتم: آخر به خواستهات رسیدی؟ آخر هم شهید شدی؟ آخر خداوند انتخابت کرد؟ من هم با تمام رنجی که از دوریاش میکشم اما میدانم شهادت برایش بهترین بود و به این لیاقتش غبطه میخورم».
آخرین عکس در پیادهروی اربعین
وقتی اسم سفر کربلا میآید چشم از قاب عکس روی میز برنمیدارد. آخرین عکس 2 نفرهشان درراه آخرین سفر کربلا: «حاجی کاروان کربلا داشت. 19 بار با او به سفر کربلا رفتم. گاهی در سفرها از او گلهمند میشدم. میگفتم: آنقدر که هوای زائران را داری حواست پیش من نیست. گاهی کیفها و چمدانهای خودمان را رها و به دیگران کمک میکرد. وضع جسمانیاش هم خوب نبود. میفهمیدم از بلند کردن وسایل گاهی آزرده میشود اما خم به ابرو نمیآورد. نمیتوانست بیتفاوت باشد. اما آخرین سفر کربلای ما پیادهروی اربعین بود. حاجی برای من سنگ تمام گذاشت. قدمبهقدم با من آمد. حتی یک چای بدون من نخورد. سفر سختی است. با صبوری کنارم بود. در راه به عمود یک که رسیدیم گفت: بیا اینجا با هم عکس بگیریم».
به قاب عکس اشاره میکند. میگوید: «آخرین عکس 2 نفرهمان بود».
نخستین مسجد نماز را به جماعت میخواندیم
«بین خودمان قول و قرار زیاد داشتیم. یکی از قرارهایمان این بود که نمازمان را به جماعت در مسجد بخوانیم. مثلاً اگر کار واجبی داشتیم و در مسیر بودیم نخستین مسجد میایستادیم. با همدیگر میشمردیم. یکبار در 14 مسجد یک منطقه نماز خوانده بودیم. هرکجا بودیم نزدیکترین مسجد را انتخاب میکردیم. بچهها هم از او یاد گرفتند. هیچوقت بچههایمان را اجبار نکرد که حتماً برویم مسجد نمازجماعت بخوانیم. لباسش را میپوشید. میگفت: من میروم مسجد کی همراهی میکند؟ بچهها با شوق و ذوق دنبالش میرفتند. این اخلاق در بچههایمان هم ماندگار شده است و نمازشان را در نزدیکترین مسجد میخوانند».
صلهرحم برایش مهم بود
همسر شهید میگوید: «فکر نکنید حاجی چون نظامی بود اخلاقش خشک بود. وقتی میآمد نشاط را به خانه میآورد. به صلهرحم و روابط فامیلی خیلی اهمیت میداد. به ما هم گوشزد میکرد به اقوام سرکشی کنیم و از حالشان باخبر شویم. خودش هم وقتی از مأموریت برمیگشت مرتب به دوستان و آشنایان سر میزد. اگر بینشان دلخوری بود حلوفصل میکرد و نمیگذاشت کدورتی بین فامیل باقی بماند.
کادوهای معنوی حاج سعید
میپرسیم: «بهترین کادویی که از حاج سعید گرفتید چه بود؟ لبخند روی لبهایش ظاهر میشود. میگوید: «اوایل ازدواج مالومنالی نداشت. نخستین هدیهاش یک مفاتیح و یک جلد قرآن کریم بود که آیهای از قرآن را روی آن نوشته بود که درسی برای کل زندگی زناشویی من بود. هدیههای معنوی به من زیاد داد. یکبار سربند خونین یک شهید را برایم آورد. آخرین هدیهاش هم پرچم قرمز رنگی بود که با نام امیرالمؤمنین مزین بود و داعشیها آن را به گلوله بسته و آتش زده بودند. وقتی آن منطقه را از داعشیها پس میگیرند پرچم آن منطقه را برایم هدیه آورد».
بعد از زلزله ساکش را بست
«بعد از جنگ تحمیلی با سلاح فرهنگی میجنگید. نخستین کار فرهنگیاش برگزاری کنگره 177 شهید آبادان بود. هدفش هم این بود که مقاومت مردم در دوران محاصره شهر را به نمایش بگذارد. بعد هم رزمندگان را تشویق به نوشتن و بیان خاطرات دفاع مقدس کرد. راهاندازی موزه شهدا، برگزاری مسابقات کتابخوانی برای جامعه فرهنگی استانهای خوزستان، ایلام، بوشهر، سیستان و بلوچستان و زندانیهای شهرری و درود از دیگر کارهایش بود که بازتاب خیلی خوبی هم داشت. هر زندانی که در مسابقه برنده میشد برایش تخفیف میگرفت. در واقع مسیر زندگی زندانیها را عوض میکرد. اینطور که شنیدیم زندانیها یک هفته بعد از شهادت او مجلس یادبود برگزار کردند.
از کارهای مهم و تأثیرگذار او برگزاری چندین دوره جشنواره فیلم دانشآموزی بود. او جشنواره را در فضایی شاد و مفرح اجرا کرد با این هدف که بچهها را جذب کند. وقتی زلزله شهر ارزقان رخ داد او ساکش را بست و راهی آنجا شد. میگفت: بچهها بهشدت ترسیدهاند و باید برای آرامش آنهاکاری کنم. در آن برنامه 43 هزار دانشآموز ارزقانی شرکت کردند».
دیگران چه میگویند؟
سیدعلی صالحی، بازیگر تئاتر و سینما
ما همه سربازان فرهنگی او بودیم
چگونه مردی جانباز با وجود هزار مشکل بنیانگذار چنین جشنواره مردمی میشود؟ ما همه سربازان فرهنگی او بودیم. درزلزله تبریز خودجوش، داوطلبانه و با کمترین امکانات توانست 43هزار کودک نگران، زلزلهزده و به سوگ نشسته را شاد کند.
مالک سراج، بازیگر تئاتر و سینما
بیچشمداشت کار می کرد
من از دوران جنگ تحمیلی و از زمان محاصره آبادان تاکنون نیروی شهید «طاهری» هستم و او را به ادای تکلیف حداکثری در قبال دین، ملت و مملکت بیهیچ چشمداشت حتی اخروی میشناسم.
پرویز پرستویی، بازیگر
مسابقه کتابخوانی برای زندانیان برگزار کرد
شهید «طاهری» میتوانست بعد از حضور در جنگ تحمیلی به استراحت بپردازد اما کارهای فرهنگی انجام داد. با برگزاری جشنواره دانشآموزی برگرفته از فرهنگ دفاعمقدس بود که من هم در رکاب او لیاقت همراهی داشتم. سعید هرسال این جشنواره را در مناطق خاص و نقاط محروم برای دانشآموزان برگزار میکرد که اینها همه تفکر خود شهید بوده و او همچنان از کار دست برنمیداشت. در جنوب کشور نقاط محرومی را پیدا کرده بود که بچههای آنجا اصلاً سینما را ندیده بودند؛ فیلمها و برنامههای فرهنگی دفاع مقدسی برگزار میکرد تا بتواند برای یک هفته فضای خوب برای دانشآموزان ایجاد کند.
شهید «سیاح» پس از دفاعمقدس هم از کار و بهخصوص کار فرهنگی دست نکشید. شهید سیاح هرسال رصد میکرد که کجا این جشنواره برگزار شود. یکسال تصمیم گرفت که این جشنواره در زندان شهر درود و در جمع زندانیانی که به حبس ابد و اعدام محکوم شده بودند برگزار شود و او در آنجا مسابقه کتابخوانی با موضوع کتابهای دفاعمقدس برگزار کرد.
سیده زهرا حسینی، راوی کتاب «دا»
بچه های محروم را شاد کرد
این شهید تا فهمید که در منطقه آبدانان و درهشهر بهدلیل محرومیت و فقر بیش از اندازه آمار خودکشی بالاست، سعی کرد با آوردن تمامی بچههای مدارس آنجا به جشنواره و ایجاد شادی و امید در روحیه خسته آنان حرکتی هر چند در حد توان خود برای رفع این مشکل انجام دهد.
منبع: همشهری محله