...در اواخر جنگ ما در منطقهی دزفول مشغول آموزشهای آبی- خاکی بودیم که به ما پیغام دادند هر چه سریعتر باید به طرف کرمانشاه حرکت کنیم. خبر رسید که نیروهای عراقی در مناطق قصرشیرین و سرپلذهاب قصد عملیات دارند.
بیست و نهم تیرماه 1367، چند روز بعد از قطعنامه وارد منطقهی سرپلذهاب شدیم. صبح روز بعد عراقیها در منطقهی قصرشیرین اقدام به عملیات کردند و تا سرپلذهاب پیش آمدند. به واسطهی پراکندگی دشمن، حضور آنها در منطقه نامشخص بود. چند بار که به شناسایی رفتیم، اطلاعات دقیقی از حضورشان به دست نیامد چون عراقیها مدام در حال تغییر موضع بودند.
دو تا از گردانهای تیپ نبیاکرم (ص) کرمانشاه برای مقابله با دشمن وارد منطقهی سرپلذهاب شدند و آمادگی پاتک داشتند. آقای قدوسی مسئول اطلاعات عملیات تیپ، یک تیم دو نفره برای شناسایی خطوط عراقیها با یک دستگاه موتور تریل 250 اعزام کرد. آنها به طرف سرپل رفتند و به دام دشمن گرفتار شدند و تا زمانی که اسرا آزاد شدند دیگر برنگشتند. این دو برادر، عبدالحسین ثالثی و نصرالله چقاکبودی بودند که اکنون به افتخار بازنشستگی نایل آمدهاند. بعد از این که هوا تاریک شد و آنها برنگشتند، برادر قدوسی به تیم ما گفت: «شما برای شناسایی بروید و ببینید عراقیها در کجا مستقرند تا گردانها را برای پاتک ببریم».
تیم 6 نفرهی ما آماده شد. آقای یوسف رضایی مسئول تیم، ثباتی و بهرام امیری که هر دو بعداً شهید شدند، علی کرمی، من و آقای بهروز سلطانی، با یک جیپ «اوواز» عراقی که در عملیات والفجر 10 به غنیمت گرفته شده بود، به طرف منطقهی سرپل حرکت کردیم. کمی از نیروهای خودی فاصله گرفتیم. قرار شد چهار نفر از دوستان، پیاده از جلو بروند. من و بهرام امیری هم برای حفظ امنیت با ماشین و با فاصله پشت سر آنها حرکت کنیم که اگر با عراقیها برخورد کردیم، همه با هم نباشیم.
کمی که پیش رفتیم، با گروه پیاده فاصلهمان زیاد شد. نزدیک روستای «مشکنار» یک دستگاه تانک ارتشی، بدون سرنشین کنار جاده پارک شده بود. همین طور که داشتیم میرفتیم، ماشین را از دور دیدیم که چراغ روشن میآمدند. من جیپ را جلوی تانک «ام 60» ارتش پارک کردم. من و برادر امیری روی جاده ایستادیم. ماشینها یک جیپ اوواز و یک زیل بودند. برای آنها دست بلند کردم. زیل دقیقاً روبهروی ما ایستاد؛ اما جیپ کمی جلوتر توقف کرد. فکر کردیم از برادران ارتشی هستند. گفتم: «شما بچههای ما را ندیدید»؟ در زیل باز شد. یک نفر در حال پیاده شدن صحبت میکرد. متوجه شدم به زبان عربی حرف میزند. سریع اسلحه را به طرف زیل گرفته، شلیک کردم. یک خشاب خالی شد. بلافاصله به پشت تانک آمدم و خشاب عوض کردم. امیری هم به طرف جیپ شلیک میکرد.
به طور کلّی ما نیروهای اطلاعاتی به دلیل اینکه مأموریتمان شناسایی بود، همیشه مهمّات کمی حمل میکردیم؛ یعنی یک خشاب روی اسلحه، دو خشاب یدک و دو نارنجک با خودمان میبردیم. آن روز به خاطر وضعیت خاصّ منطقه، من چهار نارنجک با خودم برده بودم. سه تا خشاب خالی شد و نارنجکها را هم به طرف آنها پرتاب کردم.
جیپ خودمان دقیقاً کنار زیل عراقی پارک بود. به امیری گفتم: «مهمّات داری؟» گفت: «نه». راهی جز فرار از دست آنها نمانده بود. گفتم: «به کنار جیپ برویم و سریع از مهلکه فرار کنیم». یک دفعه برق اسلحهای را از کنار چرخ عقب جیپ دیدم و بیاراده به زمین خوردم. اصلاً متوجه نشدم پایم تیر خورده! بلند شدم به سمت جیپ بروم که دوباره افتادم. تازه متوجّه شدم که زخمی شدهام. با هر زحمتی بود، خودم را به ماشین رساندم و روی صندلی عقب دراز کشیدم. به امیری گفتم: «من زخمی شدم، تو رانندگی کن».
ما باید به اجبار دنده عقب از کنار جیپ عراقی رد میشدیم. جیپ حدود ده متری از ما فاصله داشت. شهادتین را خواندیم. مهمّات تمام کرده بودیم و امیدی به زنده ماندن خود نداشتیم. منتظر بودیم که به طرف ما شلیک شود. پیش خود گفتم: «الان آن کسی که مرا مجروح کرده، کنار جیپ ایستاده و قطعاً به ما شلیک میکند». از کنار جیپ با سرعت رد شدیم و خود را به پادگان رساندیم. از عراقیها هم هیچ خبری نبود.
چند ماهی در بیمارستان مشهد بستری شدم. وقتی به کرمانشاه برگشتم، بعضی از بچههای شناسایی را دیدم. آنها گفتند: «ما ماشینهای عراقی را دیدیم که به طرف شما میآمدند، ولی ما از جاده خیلی فاصله داشتیم و فقط توانستیم از دور به طرف آنها شلیک کنیم».
برادر امیری بعدها به کمین نیروهای منافقین افتاد و به فیض شهادت نایل آمد.
انتهای پیام/