به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، در سه قسمت اول این نوشتار، ضمن بررسی وضعیت اقتصادی، اجتماعی، سیاسی شیعیان لبنان دیدیم که چطور با حضور متحول کنندهی امام موسی صدر در لبنان و در ظرف زمانی جنگ داخلی لبنان و حملات اسرائیل، امل تشکیل شد. همچنین دیدیم که فعالیتهای فکری و فرهنگی علامه سید محمد حسین فضلالله چطور در کنار تفکرات امام صد، در حال پیریزی بنیان نسل تازهای از مجاهدین شیعه بود. اینک قسمت چهارم:
اولین فعالیتهای عماد مغنیة
از جملهی کسانی که در اواسط دههی هفتاد میلادی [دهه پنجاه شمسی] به صورت منظم در سخنرانیهای سید فضل الله در مسجد «خانوادهی برادری» حاضر میشد، جوانی بود لاغر اندام، با صورتی جدی، در اواسط دههی دوم عمرش با نام عماد مغنیة. عماد مغنیة در سالهای بعد به عنوان فرمانده نظامی حزبالله شهرتی جهانی یافت؛ شخصیتی کارآزموده و با اراده که طراحی بسیاری از عملیاتهای استشهادی و ربایش اتباع غربی در لبنان در دههی هشتاد میلادی را به او منسوب مینمایند.
عماد مغنیة در سال 1962 میلادی متولد شد و در محلهای فقیرنشین در ضاحیهی جنوبی بیروت رشد کرد. هرچند میدانیم که اصلیت خانوادهی او به منطقهی طیر دبا که روستایی کوچک در تپههای شرق صور است، بر میگردد. چیز زیادی از کودکی او نمیدانیم ولی دوستان دوران کودکیاش به خاطر میآورند که او ذاتا فرمانده بود؛ از همان کودکی شخصی بود متدین و طرفدار سید محمد حسین فضل الله و وفادار به او. دوستان مغنیه و کسانی که او را میشناسند او را اینگونه توصیف میکنند: «شدیدا باهوش بود»، «دائما حواسش جمع بود»، «انگار اصلا نمیخوابید»، «شوخ طبع بود» و «زیاد میگفت و میخندید.»
در سال 1976، مغنیه به همراهی تعدادی از دوستانش به یک پادگان آموزشی سازمان فتح در نزدیک دامور رفتند. دامور یک روستای مسیحی در کنار راه اصلی ساحلی در جنوب بیروت بود که در ژانویهی همان سال، برخی از اهالیاش توسط شبهنظامیان فلسطینی و شبهنظامیان چپگرا کشته شده و مابقی هم از آنجا بیرون رانده شده بودند.
این پادگان زیر نظر انیس نقاش قرار داشت، کسی که آن زمان یک شخصیت اسطوریای برای اعضای سازمان آزادیبخش فلسطین بود. امروز، این مرد خوش برخورد با موهای روشنش و محاسنش که حالا خاکستری شده و باعمری بیش از شصت سال، بیش از آنکه یک انقلابی باشد، یک استاد دانشگاه است. انیس نقاش (که یک مسلمان اهل سنت بیروتی بود) در سال 1968 به فتح پیوسته بود. نقاش همکار ایلیچ رامیرز سانچز (معروف به کارلوس) و جزو همان گروهی بود که با تهور فراوان، وزرای نفت اوپک را در سال 1975 در وین به گروگان گرفتند.
بعد از سقوط دامور و افتادنش به دست سازمان آزادیبخش فلسطین، انیس نقاش در آنجا پادگان نظامی کوچکی تأسیس کرد تا به مجوعههای مختلف (از گروههای کوچک تا افراد) در مدت بیست روز تاکتیکها و مهارتهای لازم برای بهکارگیری سلاح را آموزش دهد.
انیس نقاش یادش میآید: «عماد مغنیة پیش من آمد و گفت که او و دوستانش یک گروه اسلامگرا هستند و میخواهند آموزش نظامی ببینند ولی این گروه نمیخواهد که به سازمان فتح بپیوندد.» انیس ادامه میدهد: «اکثرشان سنشان کم بود. 17-18 ساله بودند. عماد با بقیه متفاوت بود چون خیلی به یادگیری مسائل اهتمام داشت، در حالیکه همه میخواستند هرچه زودتر دوره تمام شود تا بتوانند با تفنگ، تیراندازی کنند. او تنها کسی بود که در آن دوره، نکتهها را یادداشت برداری میکرد. مثل بقیه همهی هوش و حواسش پی این نبود که تیراندازی کند.»
انیس نقاش به شاگردانش ضرورت طراحی و نقشهریزی تاکتیکی و استراتژیک را آموزش میداد و در حین بحث میگفت: «برای اینکه جریان مقاومت، فعال و کارآمد باشد، نباید فقط با وقایعی که درحال رخ دادن است تعامل کند، بلکه باید نسبت به مسائل پیشدستی داشته باشد تا بتواند عنصر غافلگیری را آنطور که باید و شاید حفظ کند و گام بعدی دشمن را پیشبینی نماید.»
انیس نقاش با یادآوری آن روزها میگوید: «عادت داشتم که دربارهی ضرورت این برایشان صحبت کنم که باید بدانیم یک سال بعد یا دو سال بعد یا سه سال بعد میخواهیم چه کنیم. در آن زمان فعالیتهای احتمالی دشمن چیست؟ انتشار نیروهایش چه وضعی خواهد داشت؟ چه آمادگیهایی برای مواجهه با حوادث احتمالی خواهد داشت؟ این چیزهایی بود که از همان اول به عماد یاد دادم.»
انیس، با لبخندی خفیف ادامه میدهد: «مردم خیلی به من لطف میکنند که به من میگویند تو استاد عماد بودهای. ولی همهی کاری که من کردم این بوده که نکات کلی و اساسی را به او یاد دادم. عماد بعدها از دانشگاه [عملی] مقاومت فارغ التحصیل شد و مکتب مقاومت خاص خودش را برای آموزش به دیگران به وجود آورد.»
آغاز دوستی دو دبیر کل حزبالله
سید حسن نصرالله، جوان متدین دیگری بود که هوش و گوشش به سخنرانیهای سید محمد حسین فضل الله بود. آن نوجوان لاغراندام و خجالتی، که هنوز ده سالش نشده بود که شروع کرد به رفت آمد به «خانوادهی برادری» در النبعة در اواخر دههی شصت میلادی، در سالهای بعد تبدیل شد به دبیرکل حزبالله و شخصیتی محبوب و یکی از پرنفوذترین رهبران جهان عرب که یاران حزب، دوستش میدارند و دشمنان حزب با او با احترام تمام رفتار میکنند.
سید حسن در سال 1960 متولد شد، او بزرگترین فرزند خانواده در بین 9 برادر و دو خواهر بود. پدرش (سید عبدالکریم) روی یک چرخ دستی در محلهی فقیرنشین کرنتینا در نزدیکی النبعة، میوه و سبزی میفروخت. سید حسن نوجوان، وقتش را با قرائت قرآن و فکر کردن دربارهی نوشتجات کتب دینی میگذارند. خودش یادش میآید از هممان سن 9 سالگی شدیدا و صد در صد به تعالیم دینی مقید بوده است.
با شروع جنگ داخلی لبنان در سال 1975، خانوادهی سید حسن، پیش از آنکه محله به دست شبهنظامیان مسیحی بیفتد، مجبور به فرار از آنجا شده و به بازوریة (که از صلح نسبی برخوردار بود) نقل مکان کردند. بازوریه، روستای پدریشان بود، روستایی در حاشیه صور در جنوب لبنان که اطرافش پر بود از باغهای انبوه پرتقال.
بازوریه در اواسط دههی هفتاد یکی از پایگاههای کمونیستها شده بود. آگاهی سیاسی سید حسن به سرعت رو به رشد گذاشت، او شروع کرد به دعوت جوانهایی که مثل خودش گرایشهای دینی داشتند تا به گروه پژوهشیای که در کتابخانهی اسلامی روستا تشکیل میشد بپیوندند.
سید حسن در همان سال به جنبش امل پیوست و به رغم اینکه تنها پانزده سال داشت، به عنوان نمایندهی جنبش امل در روستایش انتخاب شد.
با همهی اینها، درس خواندن در نجف، سید حسن نوجوان را به خود جذب میکرد. بالاخره به بغداد و از آنجا به نجف سفر کرد، درحالیکه یک معرفینامه از یکی از علمای صور همراه داشت و امیدوار بود بتواند آیتالله سید محمدباقر صدر (مؤسس حزب الدعوة و دوست قدیمی سید محمد حسین فضل الله) را ببیند.
مراکز دینی شیعیان در اواخر دههی هفتاد از طرف نظام بعثی عراق زیر فشار بودند. وقتی سید حسن به نجف رسید، یکی از رفقای قدیمیاش در لبنان را دید و او به سید حسن هشدار داد که فعلا به دیدار سید محمد باقر صدر نرود چون دیدار با او میتواند برایش از طرف حکومت عراق مشکلساز شود. آن رفیق قدیمی گفت که او را با شخصی که جزو نزدیکان سید محمد باقر صدر است آشنا خواهد کرد و آن شخص زمینهی دیدار بین او با آیتالله صدر را فراهم خواهد کرد. این واسطه کسی نبود جز سید عباس موسوی.
سید حسن نصرالهو سالها بعد یادش میآمد: «موقعی که داشتیم میرفتیم سید عباس موسوی را ببینیم، اتفاقی در خیابان به خود او برخوردیم. به دلیل رنگ پوستش ابتدا خیال کردم عراقی است. دو روز بود در بغداد و نجف بودم و لهجهی عراقی را یاد گرفته بودم. شروع کردم با سید عباس به لهجهی لبنانی که رنگ و بوی لهجهی عراقی داشت حرف زدن ولی سید عباس خندهای کرد و گفت: من لبنانیام، عراقی نیستم.» این آغاز رابطهی طولانی و ثمربخش بین این دو جوان بود.
سید عباس موسوی که از اهالی روستای کوچک نبی شیت در منطقهی بقاع بود، از نظر سنی، هشت سال از سید حسن بزرگتر بود و از سال 1970 در نجف پیش سید محمدباقر صدر مشغول تحصیل بود. بعد از آنکه به دیدار سید محمد باقر صدر رفتند، آیتالله صدر از سید عباس خواست که این جوان تازه رسیدهی لبنانی را زیر بال و پر بگیرد و معلم و راهنمای او باشد.
سید حسن نصرالله هجده ماه بعد از آن روز را در کنار گروه کوچکی از طلاب دیگر که همه زیر نظر سید عباس موسوی بودند غرق درس خواندن بود. سید حسن نصرالله سید عباس موسوی را (که بعدها دبیرکل حزباله شد) «پدر، مربی و دوست» توصیف میکند.
سید حسن میگوید: «زیر نظر سید عباس، گروه ما همهی عادتهای مرسوم را کنار گذاشت. مطلقا استراحتی نمیکردیم. سید عباس تبدیلمان کرده بود یه یک کندوی عسل پرجنب و جوش. ما را تشنه و هلاک یادگرفتن کرده بود.»
ولی درس خواندن سید حسن و دوستانش در آنجا ناتمام ماند، چراکه نظام عراق در اوائل سال 1978 اقدام به اتخاذ تصمیماتی حاد و شدید ضدحوزهی نجف کرده و طلاب لبنانی را دستگیر و از عراق اخراج میکرد. سید حسن نصرالله هم برای دستگیر نشدن مجبور شد خودش از عراق بیرون بزند. او به لبنان برگشت و وارد حوزهکوچکی شد که سید عباس در بعلبک تأسیس نمود.
حملهی اسرائیل به جنوب لبنان
بازگشت سید حسن نصرالله به لبنان در اواسط ال 1978 همزمان شد با چندین تحول محوری که اثری عمیق بر شیعیان لبنان گذاشت:
در یازدهم مارس، گروه کوچکی از رزمندگان فتح از طریق دریا به شمال فلسطین اشغالی نفوذ کرده و یک اتوبوس حامل مسافران اسرائیلی را ربودند و از جادهی اصلی به سمت تل آویو راهی شدند، در خلال حرکت هم تبادل آتش ادامه داشت. وقتی زد و خوردها تمام شد، همهی فلسطینیها (جز دوتایشان) کشته شدند و از سی و هفت اسرائیلی کشته شده در این قضیه هم بیست و پنج نفرشان وقتی رزمندگان فتح، اتوبوس را با بمب دستی منفجر کردند، زنده زنده سوختند.
اسرائیلیها در این زمان دنبال بهانهای برای وارد شدن به جنوب لبنان و بیرون کردن سازمان آزادیبخش فلسطین از آنجا و تقویت گروه شبهنظامی سعد حداد بودند. حالا بهانهی مناسبی گیرشان آمده بود.
شب 14 مارس، اسرائیلیها به جنوب لبنان حمله کردند و از 4 محور اصلی فیمابین راه ساحلی در غرب و منطقهی کوهستانی العرقول در شرق، به سمت شمال راه افتادند. دولت اسرائیل اعلام کرد که قصد اشغال منطقه را ندارد. رئیس ستاد مشترک ارتش اسرائیل ژنرال مردخای گور اعلام کرد کرد هدف از این حمله، متصل کردن مناطق مسیحی نشین تحت سلطهی سعد حداد به یکدیگر است تا یک «کمربند امنیتی» در مرز شکل گیرد.
خود سازمان آزادیبخش فلسطین هم انتظار داشت که بعد از ربودن اتوبوس، اسرائیل دست به عملیات بزرگی بزند، ولی حجم این هجوم اسرائیل را چندان دست بالا نگرفت و به سمت شمال لبنان عقبنشینی کرد.
روز نوزدهم مارس، شورای امنیت سازمان ملل قطعنامه 425 را تصویب نمود. این قطعنامه خواستار «احترام شدید به تمامیت ارضی، سیادت و استقلال سیاسی لبنان» شده و از اسرائیل خواسته بود «فورا همهی فعالیتهای نظامیاش علیه لبنان را متوقف کند» و «فیالفور همهی نیروهایش را از تمامی اراضی لبنان خارج نماید». در این قطعنامه همچنین با حضور نیروهای اضطراری بین المللی در لبنان (UNIFIL) برای نظارت بر عقبنشینی اسرائیل و کمک به حکومت لبنان جهت بازگرداندن سیطرهاش [بر مناطق جنوبی] موافقت شده بود.
اسرائیلیها در 21 مارس با آتشبس موافقت کردند. تا آن روز، اسرائیل بخش زیادی از مناطق مابین مرز تا رودخانهی لیتانی را اشغال کرده بود.
در روز 22 می [یعنی دو ماه بعد] اسرائیل اعلام کرد که قصد دارد در روز 13 ژوئن [یعنی حدود سه هفته بعد] نیروهایش را از لبنان خارج کند. ولی در روز عقبنشینی، اسرائیلیها به جای تحویل دادن نوار مرزی به یونیفل، آن را به همپیمانشان سعد حداد تحویل دادند و این حرکت، مانع انتشار نیروهای حافظ صلح در مرز شد و در عوض موجب محقق شدن وعدهی ژنرال گور در تشکیل «کمربند امنیتی»در جنوب لبنان گردید.
اسرائیلیها اجرای قطعنامه 425 را رد کردند، و ارادهی جهانیای هم نبود که اسرائیلیها را مجبوبه اجرای آن نماید. بدین ترتیب نیروهای صلحبان سازمان ملل، خودشان را در محاصرهی دو دشمن میدیدند: نیروی شبهنظامی سعد حداد در جنوب و گروههای وابسته به سازمان آزادیبخش فلسطین در شمال.
با سختتر شدن مسیر یونیفل در انجام مأموریتهایش، هدفی که برای آن تشکیل شده بود دیگر اساسا معنایی نداشت. (در سال 2011 تعداد نیروهای یونیفل به بیش از دو برابر افزایش یافت، درحالیکه تعداد نیروهای یونیفل که 33 سال پیش از آن در لبنان حاضر شدند فقط 6 هزار نظامی بود).
مدت زمان زیادی نکشید تا یونیفلِ محاصره شده از دو طرف، شد آماج حملات مداوم رزمندگان سازمان آزادیبخش فلسطین که میخواستند به این نطقه نفوذ کنند. از طرف دیگر، فشارهای هر روزهی نیروهای سعد حداد (از طریق خمپارهباران و توپباران و آتشبارهای سنگین) هم شروع شده بود.
مترجم: وحید خضاب