تاریخچه حزب‌الله، از تأسیس تا پیروزی در جنگ 33 روزه/7

جریان جالب همکاری اهل سنت لبنان با حزب الله / وقتی همکاران لبنانی اسرائیل توسط جوانان شیعه کشته می‌شوند

«گفتم بله. هرچه بخواهی انجام خواهم داد. او هم گفت بسیار خب، ولی باید بدانی مقاومت ما متفاومت است. ما پیروان امام خمینی هستیم و به ولایت فقیه اعتقاد داریم. گفتم: قطعا، من هم برای این مسائل آماده‌ام. من هم به این امور اعتقاد دارم ولی تا الان سازمانی نبوده که طبق این اعتقاداتم در آن عمل کنم.»
کد خبر: ۲۵۲۳۴
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۲:۴۹ - 16August 2014

جریان جالب همکاری اهل سنت لبنان با حزب الله / وقتی همکاران لبنانی اسرائیل توسط جوانان شیعه کشته می‌شوند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس،  در قسمت پیشین رسیدیم به اجرایی شدن طرح آریل شارون و حملهی گستردهی اسرائیل از زمین و هوا و دریا به لبنان. خواندیم که درگیری نیروهای مقاومت فلسطینی و نیروهای ارتش سوریه با اسرائیل به نفع اسرائیلیا خاتمه یافت. هچنین دیدیم که نیروهای سپاه پاسداران که رد سوریه حضور پیدا کرده بودند نتوانستنئد برای نبرد با اسرائیل وارد لبنان شوند ولی این امکان را به دست آوردند که در زمینی تشکیل ک نیروی مقاومت نقش ایا کنند، مطلبی که به صرعت با حضور نیروهای سپاه در بقاع عملی شد و بذر حزبالله با به هم پیوستن چند گروه شیعه شکل گرفت. قسمت هفتم را میخوانیم:

ماه عسل کوتاه اسرائیلیها در جنوب لبنان
در همین اثنا، اسرائیلیها از حضور آرام در جنوب لبنان برخوردار بودند. خصوصا پس از آنکه با ریخته شدن برنج روی سرشان از طرف اهالی و فریادهای خوشامد به ستونهای زرهیشان از طرف ساکنین محلی برایشان اینطور وانمود شده بود که شیعیان جنوب لبنان هیچ همّ و غمی ندارند الّا بیرون کردن فلسطینیهای «ناخوشایند» و هیچ اعتراضی ندارند که اسرائیل، خلأ حاصل از خروج فلسطینیها را پر کند. در آن هفتههای اول اشغال، سربازان اسرائیلی از فروشگاههای محلی خرید میکردند، روی خودروهای زرهیشان آفتاب میگرفتند و برای دیدن فیلم به سینما میرفتند. در راهها تابلوهایی راهنمایی به زبان عبری نصب شده بود و اتوبوسهای پر از گردشگران اسرائیلی برای بازدید از آثار باستای رومی در شهر صور به آنجا میآمدند و گردشگران برای خرید اجناس ارزان قیمت به بازارهای صیدا میرفتند. شرکت هواپیمایی اسرائیل، ال عال، هم دفتری در شهر صیدا افتتاح کرد و در همان دو هفتهی اول توانست سیصد و پنجاه بلیط بفروشد. (کریستین ساینس مانیتور، 13 آگوست 1982)
اسرائیلیها برای ترتیب دادن اوضاع امنیتی جدید در جنوب لبنان به جای اینکه به سراغ موضع امل در مخالفت با سازمان آزادیبخش فلسطین [و خودسری نیروهایش در ظلم به مردم جنوب] بروند، دست به دامن همپیمان مسیحی خود یعنی سعد حداد شدند و به او اجازه دادند منطقهی عملیاتش را از یک کمربند باریک حائل در امتداد مرز به کل جنوب گسترش دهد و تا رودخانهی اوَلی در شمال صیدا را تحت پوشش بگیرد.
تا اواسط جولای [یعنی حدودا یک ماه پس از اشغال جنوب] میلیشیای سعد حداد توانست صدها نفر شیعهی مسلح را جذب تشکیلات خود کند. همچنین نظام مالیاتی جدیدی تعیین کرد که شامل گرفتن مالیات از ثبت خودرو و فروش سیمان ساختمانی و مشتقات نفتی میشد. این امر چیزی نبود که سرهنگ اهل منطقهی مرجعیون را چندان برای شیعیان محبوب کند.
اسرائیلیها همچنین «گارد ملی روستاهای جنوب» را هم تشکیل دادند که یک نیروی مزدور بود متشکل از شیعیان محلیِ استخدام شده و قرار بود مستقل از میلیشیای ارتش لبنان آزادِ وابسته به سعد حداد فعالیت کند.
آن دسته از شیعیان که از پذیرش شیکل (واحد پول اسرائیل) امتناع میکردند در خطر برخورد با نظام امنیتی سختی بودند که ارتش اسرائیل به راه انداخته بود.
اسرائیلیها کسانی که متهم به رزمنده بودن میشدند و همچنین هوادران سازمان آزایبخش فلسطین را جمع کرده و در یکی از پادگانهای بازداشت متعددی که در جنوب ساخته بودند زندانی و از آنها بازجویی میکردند. بزرگترین زندان به صورت یک پادگان بازداشت در نزدیک روستای انصار بر روی تپهای در میانهی راه صیدا و صور ساخته شده بود.
اسرائیلیها مراکز مقدم جدیدی احداث کرده و زمینها را برای آنکه محل فرود هلیکوپتر شود، تسطیح کردند. همچنین کنترلشان را بر راههای اصلی حمل و نقل افزایش داده و برای استمرار [حضور خود] سیستمی امنیتی در جنوب ایجاد کردند.
حالا جنوب لبنان به اسم کرانهی شمالی رود اردن خوانده میشود. این اسم به تشبیه اسم کرانهی باختری رود اردن ساخته شده بود که در سال 1967 توسط اسرائیل اشغال شد و سپس شهرکنشینان یهودی در آن مستقر شدند. ولی این تشبیهی گمراهکننده بود. چراکه اسرائیلیها ارادهای برای بنای شهرک[های صهیونیستنشین] در جنوب لبنان نداشتند. ولی به رغم احساس خوشحالی شیعیان جنوبی به سبب رفتن [رزمندگان خودسر] سازمان آزادیبخش فلسطین، وقت زیادی نگذشته بود که این سوال برایشان ایجاد شده که آیا یک ظالم رفته و ظالمی دیگر جایش را گرفته است؟

اولین برخوردهای مقاومت لبنان و اسرائیل
در حالی که جنوب در اواخر تابستان 1982 در جوش و خروش بود، در شمال منطقهی اشغالی اسرائیلیها، مقاومت ظاهر میشد. در اوایل سبتامبر [شهریور 61]، جنبش مقاومت ملی تأسیس شد که در رأسش دستههای چپ سکولار قرار داشتند. این جنبش خیلی زود شروع به انجام حملات متفرقه به نظامیان اسرائیلی حاضر در بخش غربی بیروت و کوههای مشرف بر پایتخت کرد. عملیاتهای مقاومت در بیروت و اطرافش، نظر شیعیان جنوب که از اشغالگری اسرائیلی خشمگین بودند را به خود جلب کرد. در بین اینان یک عضو جنبش امل حضور داشت، جوانی لاغر اندام در میانهی دههی دوم عمر از روستای کوچکی نزدیک صیدا. اسم این شخص را [بنا به دلایل امنیتی] ذکر نمیکنیم و او را «جوان» مینامیم. «جوان» در همین روزها به سراغ فرمانده محلی امل رفت و به او گفت که مقاومت «یک کار واجب دینی است و ما باید مبارزه کنیم.» فرمانده از روی مهربانی لبخندی زد و ضمن تقدیر از شور «جوان» از او خواست که منتظر دیگران بماند. «بعد از این جریان چشمهایم باز شد و یقین کردم که امل میلی به انجام هیچ کاری ندارد. وقتی دیدم که عملیاتها [در بیروت] رو به افزایش است، تصمیم گرفتم که آهسته آهسته هم که شده و در هر حال خودم پیش بروم.»
اولین عملیاتی که «جوان» انجام داد، در آن دوره مثالزدنی به حساب میآمد. او همراه با سه نفر از دوستانش در یک باغ پرتقال در حاشیهی جنوبی صیدا مخفی شد و موقعی که یک جیپ [نظامی] اسرائیلی در حال عبور از آنجا بود، با کلاشینکوف شروع به شلیک به آن کردند.
خبر این کمین به سرعت پخش شد و فردای آن روز شخصی غریبه که خود را اباحسین معرفی میکرد به سراغ «جوان» آمد و گفت که او خبر دار شده است که «جوان» مایل است به مقاومت بپیوندد. «گفتم بله. هرچه بخواهی انجام خواهم داد. او هم گفت بسیار خب، ولی باید بدانی مقاومت ما متفاومت است. ما پیروان امام خمینی هستیم و به ولایت فقیه اعتقاد داریم. گفتم: قطعا، من هم برای این مسائل آمادهام. من هم به این امور اعتقاد دارم ولی تا الان سازمانی نبوده که طبق این اعتقاداتم در آن عمل کنم.»
«جوان» به صورت رسمی سه رفیقش را عضوگیری کرد و با توجه به مسائل امنیتی، فقط او در این هسته با ابی حسین در ارتباط بود. رفته رفته، جوانان شیعهی بیشتری به این شبکه جذب شدند و مجموعا عددشان بالغ شد به تقریبا هشتاد عضو و ده فرمانده.
«جوان» به سرعت مهارتی عالی در کشتن مزدوران و همکاران اسرائیلیها پیدا کرد. «مسئله در آن زمان خیلی ساده بود چون همکاران اسرائیلیها کاملا شناخته شده و علنی بودند. چند نفر از آنها را خودم کشتم.» این را با یک لبخند آرام تعریف میکند.
اولین کشته، یک مزدور بلندمرتبهی اسرئیلیها بود. یک شب «جوان» همراه با دوستش مخفیانه وارد خانهی آن مزدور شدند ولی به محض اینکه صدای همسر و بچههای آن شخص را شنیدند، بازگشتند. از نظر آنان، آن مزدور باید کشته میشد ولی دلیلی نداشت او را مقابل خانوادهاش بکشند. البته مدت کوتاهی بعد فرصتی دیگر برای «جوان» پیش آمد، موقعی که آن مزدور را دید که دارد وارد یک فروشگاه میشود: «درب را باز کردیم و وارد فروشگاه شدیم. جلویم ایستاده بود. شروع کردم به شلیک به او. گلولهها به او میخورد و تکانش میداد. سپس دوستم وارد شد و او هم به طرفش آن مزدور شلیک کرد. همانجا مرد. من در کشتن مزدورها خیلی حرفهای بودم. این را امری واجب میدانستم. مطلقا احساس گناه نداشتم و ندارم.»
«جوان» و شرکایش، به هیچ چیزی توجه نداشتند به جز «قضیهی مقدس مقاومت».  خانواده و دوستیهایی که در زمان صلح وجود داشت نادیده گرفته شد. این جوانان به پول یا به لذتهای دنیا اعتنایی نداشتند. «ما تا سالها پولی به عنوان حقوق نمیگرفتیم. از پولهای شخصی خودمان خرج میکردیم. اولین باری که با ما دربارهی حقوق دادن حرف زدند احساس کردم که خجالت آور است. همه ما میخواستیم که شهید شویم. ما به ولایت فقیه معتقد بودیم. در همین راستا اگر ابوحسین از من میخواست کاری را انجام دهم اطاعت میکردم. و اگر انجام نمیدادم اینطور حس میکردم که دارم اوامر خدا را زیر پا میگذارم. ما به خودمان اسم جوانان فعال داده بودیم. اوایل جریانات بود.»

همکاری با اهلسنت در راه مقاومت
پیروان شیعهی اسلامگرای امام خمینی تنها کسانی نبودند که میخواستند در جنوب لبنان جریان مقاومتی ضد اسرائیل به راه بیندازند. مثلا در صیدا (که اصولا یک شهر سنینشین است) رزمندگان وابسته به «جماعت اسلامی» شروع کرده بودند به تفکر جدی دربارهی زدن ضرباتی به نظامیان اسرائیلی که بی توجه به احدی، در خیابانهای شهر جولان میدادند.
عبدالله التریاقی (که یک عضو برجستهی جماعت اسلامی بود) برای شروع جریان مقاومت شدیدا مایل و بیتاب بود، ولی فرماندهان در صیدا، تردید داشتند. پس از مدتی که تریاقی از دست دست کردنهای فرماندهان خسته شد، همراه با برخی دوستانش از جماعت اسلامی جدا شده و شروع به گشتن دنبال تفنگ و خمپارههای قدیمی کردند تا بتوانند آنها را تبدیل به چیزهایی انفجاری کنند. درست مثل جریان «جوان» و شبکهی مقاومت شیعیای که به راه افتاده بود، اسلامگراهای سنی هم هستههای کوچکی درست کردند که هر کدام سه رزمندهی داوطلب را شامل میشد. این افراد اولین عملیات نظامیشان را در اکتبر 1982 انجام دادند: یک خمپارهی قدیمی را که در خیابان پیدا کرده بودند، در مسیر یک گشتی اسرائیلی منفجر کردند. این عملیات، عملیاتهای دیگری را هم در پی داشت ولی آنها توانستند از دست اسرائیلیها بجهند. این مسئله تا حدی برمیگشت به اینکه آنها برای گروههایشان اسمهایی که شکبرانگیز نباشد و سکولار به نظر بیاید انتخاب کرده بودند (نیروهای داخلی و حزب ملیگرای ملت) تا بدین وسیله، از تمرکز اسرائیلیها بر روی اسلامگراها جلوگیری کنند.


پس از دستگیر شدن اعضای یکی از مجموعههایشان، التریاقی و برخی از دیگر اعضا به بیروت گریختند و در آنجا توانستند آموزش ببینند و برای خود ساختارسازی کنند. اینها اسم خود را به «نیروهای فجر» تغییر دادند. این گروه به سرعت نظر سید عباس موسوی (فرمانده اصلی آن زمان در حزباللهِ در حال تشکیل) را به خود جلب کردند. در نتیجه موسوی به نیروهای فجر کمکهای لوجستیکی ارائه کرد و نیروهای آن را به سربازخانهی شیخ عبدالله [که در اختیار سپاه بود] فرستاد تا آموزش ببینند. التریاقی به یاد میآورد: «روابطمان با موسوی واقعا خیلی خوب بود. به همین دلیل شروع به همکاری با شیعیان کردیم و از وجوشان استفاده میبردیم.»
به رغم اینکه حزبالله سازمانی شیعه بود، ولی از همان زمان تأسیسش به صورت جدی تلاش داشت تا با جامعهی اهل سنت (در راستای وحدتبخشی به امت اسلام در جهت مقاومت ضد اسرائیل) رابطه برقرار کند. و به رغم اینکه عقیدهی امام خمینی در تشکیل حکومت ولایت فقیه مورد قبول اکثر اسلامگراهای اهلسنت نبود، حمایتی که آیتالله خمینی به صورت ثابت و پیوسته از قضیه فلسطین داشت به آنان کمک کرد تا بر روی تفاوتهای بین اهل سنت و شیعه متمرکز نشوند.

تشکیل مجمع علمای مسلمان
در سال 1982، ایرانیها (به هدف تشویق تقید به مبادی اسلامی و کاستن از اختلافات دینی بین شیعه و اهل سنت) به تأسیس «مجمع علمای مسلمان» [تجمع علماء المسلمین] که شامل روحانیون لبنانی و فلسطینیِ هم شیعه و هم سنی میشد، کمک کردند. شیخ ماهر حمّود که یک روحانی برجستهی سنی از صیداست و در تأسیس مجمع علمای مسلمان نقش داشته میگوید: «انقلاب اسلامی ایران باعث شد که آروزهای ما به حقیقت بپیوندد.»
در طرابلس در شمال لبنان هم ایرانیها روابط مستحکمی با سعید شعبان، رئیس «جنبش اسلامی التوحید» برقرار کردند. او یکی از طرفداران انقلاب اسلامی ایران به حساب میآمد. شعبان (که در اواسط دههی هشتاد میلادی چیزی شبیه یک امارت اسلامی در طرابلس ایجاد کرد و با سوریها جنگید) جزو حاضرین در کنفرانس اسلامی تهران در ژوئن 1982 [همزمان با آغاز حملهی اسرائیل به لبنان] بود؛ همان کنفرانس سرنوشتسازی که همزمان با آن شیخ صبحی طفیلی و شیخ راغب حرب از حمایت [ایران] برای تشکیل یک مقاومت ضداسرائیلی برخوردار شدند. امروزه هم هنوز بلال، فرزند سعید شعبان، که حالا در رأس جنبش اسلامی التوحید قرار دارد، همپیمانی گروهش با حزبالله را حفظ کرده است.

نامگذاری مقاومت
در دوسال اول پس از هجوم اسرائیل به لبنان، مقاومت شیعی الهام گرفته از امام خمینی در جنوب لبنان هیچ اسم سازمانیِ رسمیای نداشت. به گفتهی عبدالله التریاقی، اسمی که در آینده بر شاخهی نظامی حزبالله گذاشته شد، از سلسله بحثهایی که او با سید عباس موسوی انجام داده بود برخاست: «موسوی اسم گروه ما یعنی «نیروهای فجر» را دوست داشت چون ایرانیها روی بعضی حملاتشان ضد عراق این اسم را گذاشته بودند.» ولی التریاقی به سیدعباس موسوی میگوید که این اسم «خیلی کوچک» است. و بعد از چند دیدار با هم، «این فکر را مطرح کردم که آن را مقاومت اسلامی بنامند.» موسوی هم با یارانش مشورت کرد و یک هفته بعد به التریاقی خبر داد که با این اسم موافقت شده است.

مترجم: وحید خضاب
 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار