گفت‌وگو با اسماعیل حاجی‌بیگی (قسمت پایانی)

صلیب سرخ به ایمان بچه‌های ما اعتراف کرد/ در اسارت زمان مرده‌ای وجود نداشت

درِ آسایشگاه باز شد و اسم‌ها خوانده شد و ما به سوی سرنوشتی نامعلوم فراخوانده شدیم. اما وقت برگشتن فرا رسیده بود و اعلام شد که شما به وطنتان برمی‌گردید. باورمان نمی‌شد. بعد از گذشت 10 سال، حالا آزادی بال‌های خود را گشوده بود.
کد خبر: ۲۵۱۴۹
تاریخ انتشار: ۲۲ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۵:۳۵ - 13August 2014

صلیب سرخ به ایمان بچه‌های ما اعتراف کرد/ در اسارت زمان مرده‌ای وجود نداشت

خبرگزاری دفاع مقدس: گاهی اوقات باید خاطرات را ورق زد و گرد و غبار گذشته را از روی آنها پاک کرد؛ باید به گذشته برگشت و بی بهانه کوچه های ذهن را با واژه هایی تازه آب و جارو کرد. هر کدام از لحظه ها فرصتی بی انتها پیش روی ما آدمهاست تا از ناگفتههای زندگی مان بگوییم. اسماعیل حاجی بیگی، هم یکی از بزرگمردان سرزمین ایران است که بعد از گذشت تقریباً 24 سال در کوچههای ذهنش خاطرات دوران دفاع مقدس را جمع میکند و واژههای ارزشمند آن را، در آسمان این سرزمین به پرواز در میآورد.

اسماعیل حاجی بیگی متولد سال 1333 است. سال 1357 وارد کمیته و پس از مدتی به عنوان نیروی رسمی کمیته شناخته شد.

با آغاز جنگ تحمیلی در همان روزهای آغازین به سوی جبهه نبرد رفت و در همان ابتدای جنگ در 19 مهر سال 1359 به اسارت در آمد. حالا بعد از گذشت سالهای بسیار صفحات خاطرات خود را در گفتوگو با خبرنگار دفاع مقدس، ورق میزند. در قسمت اول این مصاحبه با وی در مورد نحوه اسارت، چگونگی بازجوییها، حضور در اردوگاه تنومه و موصل1 و... صحبت شد. در ادامه قسمت دوم و پایانی مصاحبه را میخوانیم.

"احمد ساواکی" و داستان پایان زندگی

پر استرسترین دوران اسارت زمانی بود که افسر عراقی که بچهها او را "یالله بیا" یا "احمد ساواکی" صدا میزدند با یک برگه داخل میشد. او اسمها را میخواند و بچهها را با خود به بیرون از آسایشگاه میبرد و این یعنی انتهای یک زندگی. چون آنها دیگر هیچ وقت برنمیگشتند و معلوم نبود تقدیر چگونه برای آنها رقم خواهد خورد.
یک بار هم قرعه به نام من افتاد. بعد از اینکه بیرون رفتم، افسر عراقی از من پرسید تو پاسدار خمینی هستی که من گفتم نه. از او اصرار و از من انکار. به من گفت برگرد به داخل آسایشگاه، فکر میکردم نقشهای دارد. اینطور نبود و من به داخل آسایشگاه برگشتم و من تنها نجات یافته چنگال خصم، یعنی احمد ساواکی بودم.

زمانی که خبر انفجار دفتر حزب جمهوری به من داده شد مانند بقیه دچار شوک بزرگی شدم تا حدی که توان راه رفتن را نداشتم و این درد تا پایان اسارت همراه من بود.

موصل 3، آغاز یک آرامش

پس از زندگی در موصل 1، به موصل 3 منتقل شدم که یکی از بهترین اردوگاهها بود. زیرا به زعم عراقیها مخربترین افراد در این اردوگاه قرار داشتند.

نیم ساعت به اذان مانده بود که همهمهای در اردوگاه ایجاد میشد و همه در تلاطم برای یک عبادت خالصانه بودند. با صدای بلند دعای کمیل میخواندند که این کار موجب عصبانیت نگهبان آسایشگاه میشد. وی وارد آسایشگاه شده و فردی را که گمان میکرد او با صدای بلند مشغول دعا خواندن بود را با خود میبرد. اما پس از رفتن نگهبان، سوز دعای بچهها و دعای کمیل آنها بلند میشد و باز هم تکرار ماجرا. سرانجام هم نگهبانان عراقی مجبور میشدند پس از گوشمالی کوچکی بچهها را رها کنند.

سواری گرفتن روحالله از افسر عراقی

روحالله در اردوگاه موصل 3، ارشد آسایشگاه بود و چون سیگار خیلی کم در آسایشگاه پیدا میشد با بچهها سر سواری گرفتن از افسر عراقی شرط گذاشت. همه گفتند: روح الله نمیتوانی. بهتر است خودت را ضایع نکنی.

اما او مصمم بود و پس از چند دقیقه دیدیم که روح الله سوار بر افسر عراقی است که بلند میشود و مینشیند. بعد از چند دقیقه روح الله وارد اردوگاه شد. ماجرا را از او پرسیدیم. گفت: به افسر عراقی گفتم، شما قویتر هستید یا من؟ گفت: من. گفتم: نشان بده و اینطور نشان داد و من در برابر قدرت او اظهار عجز و ناتوانی کردم.

الانبار؛ بهشت اردوگاههای عراق

الرمادیه و سپس اردوگاه الانبار مقصد بعدی ما بود. اردوگاه الانبار با دیگر اردوگاهها متفاوت بود. در موصل، الرمادیه و... تقسیم کار صورت گرفته بود و افراد بر حسب وظیفه کاری را  انجام میدادند. اما الانبار جایی بود که افراد در آنجا در انجام کارها از یکدیگر سبقت میگرفتند و همه، همیشه داوطلب انجام کار برای یکدیگر بودند. حتی زمانی که تعدادی از بچهها میخوابیدند، کسانی که بیدار بودند آنها را باد میزدند.

زیارت بارگاه ائمه(ع) در اسارت

پس از اعلام آتشبس بین ایران و عراق، قرار شد به زیارت امام علی(ع) و امام حسین(ع) برویم. صبح یک از همین روزها، افسر عراقی وارد شد و گفت همه بیدار شده و برای زیارت آماده شوید. حتی اجازه خواند نماز صبح را به ما نداد. سوار اتوبوس که شدیم نماز صبحمان را همانجا به جا آوردیم. ما را به زیارت مولایمان علی(ع) بردند و سپس عازم کربلا شدیم. شوری عجیب در وجود تک تک ما بود. دوری از خانواده، چندین و چند سال اسارت و حالا دیدن حرم معصومین(ع) در ما شوقی بی پایان ایجاد کرده بود و بچهها از خود بیخود شده بودند.

در این بین عراقیها هم از فرصت استفاده کرده و کسانی را که بلند بلند صلوات میفرستادند، با کشیدن یک خودکار پشت لباس نشانهگذاری میکردند تا بعداً حساب آنها را برسند. بچهها هم که خودکار داشتند پشت یکدیگر خط کشیدند و بدین ترتیب پشت همه خودکاری شده بود.

در اسارت زمان مردهای وجود نداشت

در اردوگاهها بچهها به کارهای متفاوتی مشغول بودند و در واقع زمان مردهای وجود نداشت. در این بین چند مهندس شرکت نفت نیز به اسارت درامده بودند که آنها به دیگر بچهها آموزش زبان میدادند. شاید به جرئت بتوان گفت در طول اسارت، رزمندگان زبانهایی از جمله انگلیسی، فرانسه و عربی را آموختند. اسرایی که زبانی یاد میگرفتند آن را به دیگری یاد میدادند. یادم هست که بچهها بعد از شش ماه تا یک سال میتوانستند مسلط زبان انگلیسی صحبت کنند و به همین دلیل زمانی که صلیب سرخ میآمد، خیلی راحت با آنها ارتباط میگرفتند.
 
صلیب سرخ از این همه پشتکار بچههای ما تعجب میکرد. این در حالی بود که کاغذ و خودکاری وجود نداشت. بچهها از کاغذهای تاید و یا سیمان بهعنوان دفتر استفاده میکردند. یک بار هم خود عراقیها تعداد زیادی خودکار بین بچهها پخش کردند که بعد پشیمان شده و پس گرفتند، با این حال تعداد زیادی خودکار دست بچهها باقی ماند.

یکبار یکی از بچههای به نام اصغر که هیکل فوقالعاده درشتی داشت به جرم اینکه یک مداد به اندازه بند انگشت داشت، تنبیه و شکنجه سختی شد. وقتی وارد آسایشگاه شد همه بچهها شروع به خندیدن کردند و گفتند، اصغری تو با این هیکل به خاطر بند انگشت مداد این همه کتک خوردی؟!

با این سختیها بود که کسانی که سواد نداشتند، خواندن و نوشتن و فراتر از آن را آموختند و تعدادی از اسرا که دانشآموز بودند نیز همانجا ادامه تحصیل میدادند.

خطاطی از دیگر کارهایی بود که بچهها در اوقات فراغت خود انجام میدادند و در کنار این امر، کسانی بودند که بهصورت مخفیانه و به دور از چشمان نیروهای عراقی، ورزش میکردند که در صورت دیده شدن شدیداً تنبیه میشدند.
 
صلیب سرخ به ایمان بچههای ما اعتراف کرد

در اردوگاه موصل که بودیم خبر رسید که قرار است صلیب سرخ برای بازدید خواهد آمد و این همزمان بود با تولد حضرت عیسی مسیح(ع). پس رزمندگان با خورده نانهایی که داشتند حلوا درست کرده و آن را برای ورود صلیب سرخ و برپایی جشنی به مناسبت میلاد عیسی مسیح(ع) آماده کردند. مأموران صلیب سرخ از دیدن این صحنه متعجب شده و انگشت حیرت به دهان گرفته و نسبت به ایمان و شجاعت اسرا اعتراف کردند. آنها متوجه ایمان بچههای روحالله شده بودند.

همدلی و یکرنگی میان بچهها پررنگ بود. همه بهدنبال راضی نگهداشتن یکدیگر بودند تا شاید کمی از تلخی اسارت کاسته شود. تا دو سال اول که هیچ میوهای به ما داده نشد، پس از دو سال به هر دو نفر یک سیب و تعدادی حبه انگور داده میشد که آن را نیز بچهها برای یکدیگر نگه میداشتند. بدین ترتیب که یک نفر مسئول جمعآوری میوهها بود. میوهها جمع میشد و به مجروحین و کسانی که زخمی بود داده میشد.

سالها از اسارت میگذرد، این نظم و این آرامش و امنیت مرهون کسانی است که زندگی خود را وقف کردهاند و این به حرف نیست. زیرا بچهها در عمل ثابت کردند، چیزی که شاید امروز کمرنگ شده باشد.
 
وقت برگشتن فرا رسیده بود
 
در آسایشگاه باز شد و اسمها خوانده شد و ما بهسوی سرنوشتی نامعلوم فرا خوانده شدیم. اما وقت برگشتن فرا رسیده بود و اعلام شد که شما به وطنتان برمیگردید. باورمان نمیشد. بعد از گذشت 10 سال، حالا آزادی بالهای خود را گشوده بود. اما تا زمانی که سوار بر هواپیما از مرزهای ترکیه نگذشتیم باور نمیکردیم.

هواپیما بر زمین نشست و ما به خانه برگشته بودیم. دیدن چهرهها بعد از گذشت 10 سال  برایم جالب بود. مادرم فوت شده بود و فرزندان برادرم که کودکی بیش نبودند حالا نوجوان و جوان شده بودند.

تا یک ماه پاسخگوی مادران  و پدران چشمانتظاری بودم که با عکسی از فرزندانشان مهمان خانهمان میشدند.
تنها چیزی که در اسارت به ما امید زنده ماندن میداد الگو گرفتن از سیره ائمهای بود که سالها در خفقان زندگی کردند. الگو گرفتن از امام کاظم(ع) بود که سالها در زندان مقاومت کرد.

10 دیماه سال 1369 روز آزادی و تولد دوباره من رقم خورد. حالا پس از گذشت سالها به همراه همسرم و دو فرزندم زندگی خوبی را میگذرانم.
 
 
گفتوگو از مهدیس میرزایی
نظر شما
پربیننده ها