شهید «حسن محمدی» فرزند محمد و کبری يكم اسفند 1344، در روستاي شاهرخآباد از توابع شهرستان كرمان به دنیا آمد. تا پايان مقطع متوسطه درسخواند، بهعنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. سيام مهر1362، در مريوان براثر اصابت گلوله و تركش به شهادت رسيد.
امام دنیا را تکان داد
مادر شهید روایت می کند: حسن علاقه زیادی به امام (ره) داشت، آنقدر كه حاضر بود جانش را فدای او كند. هر زمان صحبتی از امام خمینی (ره) به میان میآمد، میگفت: اگر خدایی ناكرده بعد از 120 سال طول عمر امام، كوچکترین بیماری بگیرد من حاضرم تمام اعضای بدنم را به آقا بدهم كه زنده بماند. همیشه میگفت: امثال ما كه عددی هم نیستم زیاد است و بودن یا نبودشان فرقی ندارد ولی امام باید باشد، او یک دنیا را تكان داد و با انقلابی كه به راه انداخت همه دنیا را روشن كرد.
اگر تو را به اجبار آوردهاند من میتوانم كاری كنم كه جنگ نروی
برادر شهید روایت میکند: حسن بچه باهوشی بود، دو سال زودتر از بقیه به مدرسه رفت و جهشی درس خواند و با اینكه هنوز به سن قانونی نرسیده بود تصمیم گرفت به جبهه برود. بالاخره با مخالفتهای شدید، روانه منطقه شد. با جثه كوچكش لباس رزم برایش گشاد بود.
یكی از دوستان تعریف میكرد روزی پدرم وارد پادگان قدس میشود و با دیدن حسن با جثه كوچک و نحیفش تعجب میكند و با دلسوزی میگوید: این كه خیلی بچه است و میدان جنگ به او نیاز ندارد، بهتر است او را برگردانند. بعد به خود حسن میگوید اگر تو را به اجبار آوردهاند من میتوانم كاری كنم كه جنگ نروی. حسن سنگین و مردانه نگاهش میكند و میگوید: من به میل خودم آمدهام و میخواهم بمانم.
لباسهایم را به من برگردان
برادر شهید روایت میکند: بعد از شهادت حسن از طرف سپاه ساک او را به منزل آوردند. همه وسایلش داخل ساک بود. با یک دست لباس نوی بسیجی كه هنوز به تن نرفته بودند. شلوار آن را پوشیدم و آن را برای خودم برداشتم.
همان شب خواب حسن را دیدم، نگاهی به شلواری كه پوشیده بودم كرد و گفت: شلوار رو به من میدی؟ گفتم: بله حتماً. گفت: خب پس بده به من. همان لحظه از خواب بیدار شدم، خوابی كه دیده بودم را برای مادرم تعریف كردم، او هم گفت: این لباسها را به سپاه پس بده.
من امروز شانس بزرگی آوردم، اگر توی لباسهایم بودم تركش میخوردم.
برادر شهید روایت میکند: در جبهه غرب روزی به همراه چند نفر از بچهها به کرمانشاه رفتیم. وقتی برگشتیم حسن لباسهایش را شسته و آویزان كرده بود. وقتی وارد سنگر شدیم، حسن گفت: من امروز شانس بزرگی آوردم، اگر توی لباسهایم بودم تركش میخوردم. از حرفش تعجب كردیم، حسن ادامه داد: وقتی لباسهایم را آویزان كردم، خمپارهای نزدیک آنها منفجر شد تركش آن به لباسهایم اصابت كرد.
طاقت دوری حسن را ندارم
همرزم شهید روایت میکند: چند روزی به اتفاق حسن به مرخصی آمده بودیم. یک روز قبل از اعزام به منزل آنها رفتم. در اتاقش نشسته بودیم، حسن برای انجام كاری از اتاق خارج شد، همان لحظه مادرش وارد شد گفت: فردا میروید جبهه؟ گفتم: بله. نگاهی به بیرون انداخت، میخواست مطمئن شود حسن نمیآید. بعد رو به من كرد، غمگین و گرفته گفت: حسن هم با شما میآید؟ گفتم: بله اگر خدا بخواهد با هم میرویم. چهرهاش دگرگون شد، نشست مقابلم و گفت: میترسم حسن شهید شود. من طاقت و تحمل دوری او را ندارم. او عصای دست من است اگر نباشد میمیریم، از طرفی هم نمیتوانم مانع او شوم كه قیامت پیش خدا و امام مسئول باشم. همان لحظه حسن وارد اتاق شد، حرفهای مادرش را شنیده بود و رو به او كرد و گفت: مادر، من نمیتوانم از جبهه رفتن دست بكشم. مادرش گفت: من كه مانع تو نیستم پسرم، فقط كمی صبر كن تا حسین از جبهه برگردد آن وقت برو.
حسن كنار مادرش نشست و گفت: من با حسین فرق میكنم، نمیتوانم تا آمدن او بمانم، همین چند روز هم كه ماندهام زیاد است. خواهش میكنم دیگر چیزی نگو و اجازه بده بروم. مادرش راضی شد و ما فردای آن روز عازم منطقه شدیم.
انتهای پیام/