زخم‌ها و مرهم‌ها (10)؛

خواب‌های صادقه‌ای که نشان از شهادت داشتند

یک شب، زمانی که توی «موقعیت شهدای بدر» بودم، خواب مادرم را دیدم. توی خواب دیدم که مجروح شده‌ام و با بدن باندپیچی‌شده به خانه‌مان برگشته‌ام. مادرم تا مرا دید هول شد و مدام احوالم را می‌پرسید.
کد خبر: ۲۵۴۵۶۷
تاریخ انتشار: ۰۵ شهريور ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۲ - 27August 2017
خواب های صادقه ای که نشان از شهادت داشتندبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم‌ها و مرهم‌ها) توسط «محمدهادی شمس‌الدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.

این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آن‌هایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهم‌گذار آن زخم‌ها بودند.

دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «محمدحسین باقری‌نسب» از استان یزد می‌باشد.

خاطره اول

به محل اعزام نیروها توی خیابان امام مهدی (عج) رفتم و به کسی که آنجا مدارک را برای ثبت‌نام دریافت می‌کرد گفتم: «می‌خوام برای جبهه ثبت‌نام کنم.» نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: «سنت کمه. نمی‌شه اعزامت کنیم.» حرف دیگری نزدم و فقط شرایط و مدارک لازم برای ثبت‌نام را پرسیدم و از ساختمان بیرون آمدم. شنیده بودم که بعضی‌ها دست می‌برند توی شناسنامه‌شان و با همان تاریخِ تولد دستکاری شده اعزام می‌شوند. من هم تصمیم گرفتم همچون کاری را بکنم.

یک روز بدون اینکه پدر و مادرم بفهمند شناسنامه‌ام را برداشتم. اول با آب دهانم شماره 1350 را که تاریخ تولدم بود پاک کردم و به‌جایش نوشتم 1348. بعد هم از رویش یک کپی گرفتم و به محل اعزام نیرو بردم. وقتی که کپی شناسنامه‌ام را تحویل مسئول انجا می‌دادم، نفهمیدم متوجه دستکاری توی شناسنامه‌ام شد یا نه؛ اما اگر هم فهمیده بود چیزی نگفت و اسم من را توی لیست اعزامی‌ها نوشت. بالاخره بهمن‌ماه سال 1364 به جبهه اعزام شدم.

 خاطره دوم

کم‌کم داشت دستم می‌آمد که کدام یک از بچه‌های توی خط قرار است شهید شود. قضیه برایم جالب شده بود. هر بار که با یکی از بچه‌ها، گوشه خلوتی پیدا می‌کردیم و با هم درد و دل می‌کردیم و او از خانواده و پدر و مادرش حرف می‌زد، ظرف چند روز بعدش شهید می‌شد. یکی از خوابی که دیده بود می‌گفت، دیگری از دلتنگی‌اش برای خانواده‌اش حرف می‌زد و بعدی خاطره جالبی که یادش آمده بود را تعریف می‌کرد؛ اما کمی بعد همگی‌شان شهید می‌شدند. یادم هست آخرین بار که با «شهید عباس رنجبر بافقی» حرف می‌زدم، بهم گفت: «محمدحسین! این بار که برگردم عقب، برای مادرم یه خط تلفن می‌خرم که مجبور نباشه مدام بره خونه مردم تلفن بزنه. تازه وقتی هم خواستم بهش تلفن کنم خودش مستقیم گوشی رو بر می‌داره.» آن موقع دیگر مطمئن بودم که عباس هم رفتنی است. همان هم شد و چند روز بعدش عباس شهید شد.

یک شب، زمانی که توی «موقعیت شهدای بدر»  بودم، خواب مادرم را دیدم. توی خواب دیدم که مجروح شده‌ام و با بدن باندپیچی‌شده به خانه‌مان برگشته‌ام. مادرم تا مرا دید هول شد و مدام احوالم را می‌پرسید. این خواب را دو، سه هفته قبل از اینکه وارد خط بشویم دیدم. تمام آن مدت منتظر یک اتفاق بودم. فکر می‌کردم شاید شهید ‌شوم؛ اما خواست خدا چیز دیگری بود.

یک شب توی خط، فرمانده دسته‌مان گفت که پاس‌بخش باشم و به نگهبان‌ها سر بزنم. آن شب وقتی که کارم تمام شد و داشتم به سنگرم برمی‌گشتم، یک خمپاره 60 پشت سرم منفجر شد و ترکش‌هایش به کمر من گرفت. یکی از ترکش‌ها توی مهره چهارم ستون فقراتم برای همیشه جا خوش کرد. بعد هم که به عقب منتقل شدم، دکترها ترسیدند که بهش دست بزنند. می‌گفتند: «ممکن است قطع نخاع شوی و از همین راه رفتنت هم بیفتی.» داستان مجروحیتم بعد از دیدن آن خواب و داستان شهادت بچه‌ها بعد از درد و دل‌هایشان با من، بیشتر من را توی فکر فرو برد. راستی که اتفاقات غریبی توی جبهه برای ما پیش می‌آمد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها