خاطره زیر برگرفته از این
مجموعه و از خاطرات امیر سرتیپ خلبان «حبیب بقایی» از استان یزد است.
...با شهید اردستانی به پرواز درآمدیم، اردستانی انسان متقی و والایی بود. در طول هشت سال دفاع مقدس، خود و زندگیاش را وقف اسلام و انقلاب کرد. قرار بود مرکز فرماندهی یکی از قرارگاههای ارتش بعث عراق در منطقه عملیاتی والفجر هشت را بمباران کنیم. صبح زود پس از ادای فریضه نماز، آماده خروج از منزل بودم که صدای گریه دختر کوچکم مرا به خود آورد.
به سرعت خودم را به او رساندم و دیدم که از شدت التهاب خیس عرق شده و با
صدای بلند فریاد میزند: بابا مواظب باش! دستی به سر و رویش کشیدم. با دیدن من قدری
آرام گرفت و دوباره به خواب رفت. با توکل به خدا از خانه خارج شدم.
هواپیما از قبل توسط متخصصان
فنی به انواع بمب و موشک مسلح شده بود. با ورود من و شهید اردستانی به آشیانه، کارکنان
به استقبال آمدند. پس از وارسی هواپیما و انجام
مقدمات، در دو گروه پروازی به پرواز در آمدیم. از قبل هماهنگیهای لازم صورت گرفته بود تا پس از پرواز هیچ گونه تماسی
با برج مراقبت نداشته باشیم. حالات روحی خاصی در من ایجاد شده بود. احساس می کردم که
بیش از همیشه به خدا نزدیکم.
به منظور پوشش هوایی اردستانی
به فاصله کمی از من در پرواز بود. هنوز دقایقی از پروازمان نگذشته بود که به مرز رسیدیم.
با عرض ارادت به آقا حضرت اباعبداللّه الحسین، حضرت ابالفضل العباس و سایر ائمه (علیهمالسلام)،
درحالی که سخت در راز و نیاز بودم، انبوهی از نیروها و چادرهای عراقی را در لابه لای
نخلستان دیدم. برای این که از پوشش مناسبی برخوردار باشیم و یکدیگر را خوب ببینیم،
در کنار هم پرواز میکردیم. با سرعت 500 کیلومتر در ساعت و ارتفاع 50 پا از سطح زمین
در حال پرواز بودیم. با دیدن نیروهای عراقی که در میان نخلستان بودند، به این فکر افتادم
که هر لحظه ممکن است چون صاعقههایی ویرانگر بر سر ملت مظلوم کشورمان فرود آیند. با
مسلسل هواپیما به سمتشان تیراندازی کردم. در حالی که سخت سرگرم جنگ بودم، دختر کوچکم
را جلوی چشمانم مشاهده کردم که فریاد میزد بابا مواظب باش!
ناگهان درخت خرمایی که ارتفاع
زیادی داشت، در مقابل دیدگانم قرار گرفت. به یک باره اوج گرفتم اما قسمت
زیر بدنه هواپیما به نوک نخل خرما برخورد کرد و سرعت هواپیما که در آن لحظه به 800
کیلومتر رسیده بود، به کمتر از 400 کیلومتر اُفت کرد. احساس کردم تمام نشاندهندهها
و علایم هشدار دهنده از وضعیت وخیم هواپیما خبر میدهند. تصمیم به ترک هواپیما گرفتم،
اما پس از چند لحظه از این فکر منصرف شدم.
اردستانی را از وضعیت با خبر
کردم. او مرا به آرامش دعوت کرد و گفت: نگران نباش. خونسردیات را حفظ کن و تا جایی
که ممکن است هواپیما را تحت کنترل داشته باش و هدایت کن. هواپیما را تا حدودی به کنترل
در آوردم، اما واماندگی در یکی از موتورها مشاهده میشد. در این زمان بیش از دو کیلومتر
از اردستانی عقبتر بودم. او هر لحظه از طریق رادیو از وضعیت من جویا میشد. در حالی
که هنوز به هدف اصلی چند مایل باقی مانده و از من جلوتر بود، یک آتشبار 57 میلیمتری
به سمت هواپیمای اردستانی شلیک کرد. با تمام توان بر روی پدافند دشمن شلیک کردم و آن
را از بین بردم.
از چپ و راست به سمت ما شلیک
میکردند. خود را به هدف اصلی قرارگاه سپاه یکم عراق رساندیم و با یک حرکت تاکتیکی حساب
شده، بمبها و موشکهای خود را فرو ریختیم. با رها کردن بمبها، هواپیما وضعیت بهتری
پیدا کرد. خود را به مرز ایران رسانده و در یکی از پایگاهها به زمین نشستیم، کارکنان
زیادی به استقبال آمدند. با دیدن شاخ و برگهای درخت خرما و باک اضافی هواپیما که بر
اثر برخورد با درخت به صورت صفحه مقاومی در مقابل جریان هوا در آمده بود، تعجب کرده
بودند و بازگشت هواپیما و فرود آن را از امدادهای الهی میدیدند.
هر یک از نیروها شاخ و برگها
را کنده و با خود میبردند زیرا آن را تبرک و یادگاری از امام علی (علیهالسلام) میدانستند. پس از چندین ساعت کار و تلاش شبانه روزی کارکنان فنی، هواپیما دوباره به حالت
عملیاتی در آمد و در زمره جنگندههای کشورمان، به مأموریتهای نظامی خود ادامه داد.
انتهای پیام/