زخمها و مرهمها (11)؛
قلبی که هدف تیر دشمن قرار گرفت اما باز هم تپید
یک بار یک مجروح آورده بودند که تیر خورده بود طرف قلبش؛ با این حال خونریزی زیادی نداشت. پزشک سریع سینه آن مجروح را شکافت تا تیر را خارج کند. جالب این بود که دیدیم قلب آن مجروح طرف راست سینهاش است و تیر توی قلبش نخورده است....
به گزارش خبرنگار
دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخمها و مرهمها) توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است.
این کتاب در برگیرنده خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ؛ اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «جلال آخوندی» از استان یزد است.
خاطره اول
سال 1359 تحصیل من توی دانشگاه اصفهان تمام شد و آماده اعزام به خدمت شدم. 31 تیرماه آن سال خدمت من در دانشکده افسری تهران آغاز شد. توی دوره آموزش نظامی بودیم که جنگ شروع شد. برای همین خیلی سریع ما را تقسیم کردند. من مأمور شدم به پادگان لشکر 81 ارتش در کرمانشاه. آنجا هم ما را اعزام کردند به تیپ سوم لشکر که توی سرپل ذهاب مستقر بود. همانجا توی تهران قرار شد در رسته بهداری خدمت کنم. برای همین، به محض رسیدن به پادگان، خودم را به بهداری پادگان معرفی کردم. توی قسمت تزریقات و پانسمان بهداری مشغول به کار شدم. خیلی زود هم بر کارم مسلط شدم.
زمانهایی که عملیات میشد مجبور بودیم در نزدیکی خط، بیمارستان صحرایی بزنیم. چندتا چادر برپا میکردیم و توی هر چادر 7، 8 تا تخت میچیدیم. مجروحین را از خط به آنجا میآوردند و بعد از مداوای سرپایی منتقلشان میکردیم به بیمارستانهای مجهز توی شهر.
یک بار یک مجروح آورده بودند که تیر خورده بود طرف قلبش؛ با این حال خونریزی زیادی نداشت. تکتیراندازهای عراقی یا قلب رزمندهها را نشانه میگرفتند یا سر آنها را. آن مجروح وضعیت اورژانسی داشت و میبایست همانجا توی بیمارستان صحرایی عمل میشد. پزشک آنجا سریع سینه آن مجروح را شکافت تا تیر را خارج کند. جالب این بود که دیدیم قلب آن مجروح طرف راست سینهاش است و تیر توی قلبش نخورده است. دکتر تیر را از سینهاش خارج کرد و بعد دستور داد که مجروح را منتقل کنیم به بیمارستان کرمانشاه.
خاطره دوم
توی «پادگان ابوذر» بین ساختمان گروهان بهداری با گروهان هوانیروز فقط یک زمین والیبال فاصله بود. عصرها دو تا تیم میشدیم و با هم مسابقه میدادیم. همیشه هم تیم بچههای هوانیروز برنده میشد. یادم هست گاهی خلبان «علیاکبر شیرودی» هم میآمد و با ما بازی میکرد. جالب این بود که هیچوقت لباسش را کامل از تن درنمیآورد و همیشه در حالت آمادهباش بود. فقط دستهایش را از لباس سر همش در میآورد و آستینها را از پشت گره میزد و بازی میکرد.
شهید شیرودی ارتشی مخلص و پرتلاشی بود. مزد خودش را هم توی جنگ با شهادتش گرفت. یادم هست که هر صبح ما با صدای بالگرد او برای نماز از خواب بیدار میشدیم. همیشه نیمساعت، سهربع قبل از طلوع آفتاب او به سمت منطقه پرواز میکرد.
انتهای پیام/