به گزارش دفاع پرس، سی و چهار سال پیش وقتی جنگ شروع شد، «ننه صغری» پیشانی فرزندش را بوسید و راهی جبهه کرد. «قهرمان» نزدیک دو سال در منطقه کردستان جنگید و سر انجام در عملیات بیت المقدس حین آزاد سازی خرمشهر در منطقه دارخوئین ترکش خورد و به شهادت رسید. پدرش «نور محمد» بعد از شهادت قهرمان چهار سال شب و روز گریه کرد آنقدر که سوی چشمهایش را برای همیشه از دست داد. ننه صغری هم که روزگاری برای خودش برو بیائی داشت ، یکباره پیر و زمین گیر شد. حالا سه سال است که ننه صغری قدرت پاهایش را از دست داده و توان حرکت ندارد؛ به قولی ویلچر نشین است. شیر زن 80 سال از خدا عمر گرفته و حالا در آستانه 81 سالگی با درد پوکی استخوان و دردهای ریز و درشت دیگر دست و پنجه نرم می کند. برای آشنایی با سیره و سلوک عملی «شهید قهرمان ذوالقدری» عصر یک روز گرم به دیدار این مادر داغدیده رفتیم و پای حرف هایش نشستیم.
فرزند پنجم
قهرمان پنجمین فرزندم بود. سالی که قهرمان به دنیا آمد در محله چهار راه عباسی زندگی می کردیم. قهرمان سال 1336 به دنیا آمد. بچه تپل و دوست داشتنی بود. یک قطره قند آب به بچه هایم ندادم. به قهرمان هم همینطور. خدابیامرز پدرش هم یک تومان پول حرام به خانه نیاورد. دو سال تمام شیرش دادم و بزرگش کردم. هم اسمش قهرمان بود، هم خودش( بغض میکند). از بچگی خیلی شوخ و شیرین بود. با همه شوخی می کرد. سر به سرم می گذاشت اما خدا شاهد است یکبار نشد کاری بکند که من از دستش ناراحت باشم. نه من که هفت پشت غریبه. نشد که قهرمان کسی را اذیت کند.
کوچک اما بزرگ
هفت سالش بود. تازه می رفت مدرسه. با اینکه کوچک بود اما کارهای بزرگی می کرد. یادم هست محرم آن سال با دوستانش جمع شدند و از خانواده ها وسایل جمع کردند و کنار مسجد مهدوی(چهار راه عباسی ) یک هیئت کوچولو زدند. همین که از مدرسه می رسید خانه، یکراست می رفت هیئت. یک سماور گذاشته بود توی هیئت و چایی می داد. یک بار آب جوش سماور ریخت روی پاهای قهرمان و حسابی سوخت. رفته رفته هیئت شان سر و سامان گرفت و اسم در کرد. اسم هیئت شان را «عشاق الحسین (ع)»گذاشتند که هنوز هم دایر است. ما همه مان به امام حسین (ع) علاقه داریم. اگر نان شب هم نداشته باشیم راه امام حسین(ع) را ول نمی کنیم.
فوتبالیست
قهرمان درسخوان بود. هم درس می خواند و هم ورزش می کرد. ورزشکار بود. به فوتبال خیلی علاقه داشت. کشتی هم می گرفت. آن موقع پسر بزرگم سلمان، کشتی کچ کار می کرد. چند تا هم کاپ گرفت. قهرمان هم یک مدتی با ایشان می رفت کشتی می گرفت. اما بیشتر فوتبال دوست بود. بچه هایم همگی فوتبالیست بودند. همدوره حسین فرکی. یادم هست می رفتند در زمین بازی خدنگ (پشت خط راه آهن) امامزاده حسن تمرین می کردند. پسرم رحمان ذوالقدری الان کمک داور است. قهرمان در دوره دبیرستان مرتب فوتبال بازی می کرد. سال 56 تیم شان نائب قهرمان آموزشگاه های ناحیه 13 تهران شد. خیلی به فوتبال علاقه داشت. اما همین که انقلاب شد، همه چیز را گذاشت کنار حتی قید فوتبال را هم زد.
مرد ناشناس
تازه دیپلم گرفته بود که انقلاب شد. قهرمان بچه های هم سن و سالش را توی مسجد امام جعفر صادق (ع) جمع می کرد. هر کاری که از دستشان برمی آمد برای انقلاب انجام می دادند. یادم هست خانه به خانه می رفتند و شیشه نوشابه جمع می کردند و با آنها یک چیزی درست می کردند و سر راه گاردی ها میگذاشتند. دارو و وسایل دیگر جمع می کردند و به زخمی ها می رسیدند. قهرمان زمان انقلاب خیلی فعالیت می کرد. عاشق امام خمینی (ره) بود. بعد از پیروزی انقلاب با کمک همین بچه ها به خصوص داود گرامی در محله امامزاده حسن درمانگاه خیریه ای را راه اندازی کردند که الان هم هست. قهرمان خیرخواه مردم بود. هر وقت حقوق می گرفت، با دوستش وسایل می گرفتند و بین نیازمندان توزیع می کردند. بعد از شهادت قهرمان خانواده های زیادی آمدند در خانه مان و گفتند: یک نفر شب ها به صورت ناشناس می آمد و وسایل مورد نیاز مان را داخل نایلون می گذاشت دم در و زود می رفت. هر کاری کردیم نتوانستیم شناسایی کنیم.
اذن میدان
دفعه اول که می خواست برود جبهه، داشتم برای تلویزیون مان رویه می دوختم که قهرمان آمد خانه و گفت: «ننه جان؛ من اگر بروم جبهه و شهید بشوم شما چکار می کنی؟!» گفتم: هیچی ! مادرهای دیگر چکار می کنند. من هم یکی مثل آنها. همین که این را گفتم خوشحال شد و پرید بالا و بشکن زد و گفت: «قربان ننه جان مهربانم بشوم. ننه جان من نوکرتم. پس اجازه دادی که من بروم جبهه». پدرش ناراحت شد و مخالفت کرد. خدا بیامرز خیلی به بچه ها علاقه داشت. پدرش با من کمی جر و بحث کرد. اما قهرمان با خنده گفت :«آقا جون معامله تمام شد. خرابش نکن.» رفت خدا بیامرز پدرش را بوسید و گفت: «آقا جون هر کاری کنی من می روم جبهه .پس بی زحمت اجازه بدهید بروم.»
مسافر جنوب
بار اول رفت سمت کردستان. به نظرم اواخر اسفند 59 بود که قهرمان رفت جبهه. آن موقع کردستان خیلی شلوغ بود. اول رفته بود کرمانشاه بعد هم برده بودند سمت پاوه. قهرمان همه جای کردستان بوده. مریوان ،پاوه، نوسود، نودشه. آنقدر به منطقه کردستان رفت و آمد که به قول خودش خسته شد. دوست داشت برود منطقه جنوب. اسفند60 از کردستان آمد مرخصی. به پسربزرگم شعبان گفت: »داداش دیگر به کردستان بر نمی گردم. این سری میخواهم بروم جنوب. ». یادم هست عید سال 61 اجازه نداد سفره هفت سین باز کنیم. گفت : «رزمنده ها در جبهه هر روز شهید می شوند آن وقت ما اینجا سفره عید باز کنیم.» رفت دو بسته خرما خرید و آورد گذاشت خانه.
عکس حجله ای
سه روز قبل از اینکه برود منطقه جنوب (دفعه آخر)، رفته بود عکاسی تاجیک (امامزاده حسن) و عکس یادگاری گرفته بود. به صاحب عکاسی گفته بود: «آقا حجت ؛ من دو روز دیگه می روم جبهه. اگر از منطقه سالم برگشتم خودم می آیم و عکس را تحویل می گیرم. اگر هم نیامدم و شهید شدم، بی زحمت عکس را بدهید به مادرم که بزنند توی حجله. » بعد از اینکه خبر شهادت قهرمان را دادند ،آقا حجت عکس را داده بود بچه ها. همان عکس را بزرگ کردند و همه جا زدند. بچه ام هیچوقت آن عکس را ندید.(عکس بزرگ قهرمان را بر میدارد و به سینه خود می چسیاند و گریه می کند).
در همسایگی بهشت
عملیات بیت المقدس تازه شروع شده بود که قهرمان خداحافظی کرد و رفت منطقه. این سری، خداحافظی اش جور دیگر بود. لحظه آخر رفتنش انگار دلم از جا کنده شد. به هر حال از همه ما دل کند و رفت سمت جنوب. موقع عملیات دوستش عباس ذوالقدر شهید می شود. قهرمان عباس را سوار آمبولانس می کند بعد به بالای خاکریز می رود تا جلوی تانکهای عراقی را بگیرد . حین شلیک آرپی جی، قهرمان را هم می زنند. دوستش شمس الله تک روستا جنازه قهرمان را توی همان آمبولانس، کنار جنازه عباس می گذارد. 12 اردی بهشت 61 بودکه جنازه هر دو تا را آوردند تهران. در محله قیامت بپا شد. عباس و قهرمان را در قطعه 26 در بهشت زهرا دفن کردیم و قهرمان و عباس همسایه شدند.
گفت و گو : محمد علی عباسی اقدم