همچنین وقایع روز عاشورا در این کتاب بدون کوچکترین تحریفی و بطور مفصل شرح داده شده است. متن زیر بازخوانی تاریخ شهادت امام حسین علیه السلام از این کتاب شریف است که به مرور منتشر خواهد شد.
قسمت دوم این یادداشت به شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه اختصاص دارد که در ادامه میخوانید.
دستگیری و شهادت مسلم بن عقیل
«چون صبح شد ابن زیاد در مجلس نشست و مردم كوفه را رخصت داد كه داخل شوند. در این وقت پسر طوعه آمد و خبر مسلم را داد. ابن زياد هم محمد بن اشعث را امر كرد كه مسلم را بياورد و عبيداللّه بن عبّاس را با هفتاد نفر با او همراه كرد. آن لشكر آمدند تا به خانه طوعه رسيدند. مسلم دانست كه لشكر به طلب او آمده است. پس شمشير خود را برداشت و به سوى آنها شتافت. سربازان در خانه ريختند آن جناب برايشان حمله كرد و آنها را ازخانه بيرون کرد.
مسلم از خانه بيرون رفت. مردم از بالاى بامها سنگ بر او مىزنند و دستههاى نى را آتش زده روی او ریختند. پس با شمشير كشيده در ميان كوچه بر كوفيان حمله كرد و به هر طرف كه میرفت از پيش او مىگريختند. چون از جنگ با او عاجز شدند بر بامها رفتند. آتش بر نى مىزدند و بر سر مسلم مىانداختند. ابن اشعث ديد كه به آسانى دست بر او نمىتوان يافت گفت:
اى مسلم! چرا خود را به كشتن مىدهى ما تو را امان مىدهيم.
با آنكه مسلم مىدانست كه به كلام آنان نمیتوان اعتماد کرد با این حال دست از جنگ برداشت و دل بر كشته شدن گذاشت.
پس استرى آوردند و آن حضرت را بر آن سوار كردند و شمشير او را گرفتند. مسلم در آن حال از حيات خود مايوس شد و اشك از چشمان نازنينش جارى شد و فرمود: اِنّالِلّهِ وَ اِنّا اِلَيْهِ راجعُونَ.
عبداللّه بن عباس سلمى گفت:
اى مسلم! چرا گريه مىكنى؟ آن مقصد بزرگى كه تو در نظر دارى اين آزارها در تحصيل آن بسيار نيست.
گفت: گريه من براى خودم نيست، بلكه گريهام بر آن سيد مظلوم جناب امام حسين عليهالسلام و اهل بيت او است كه به فريب اين منافقان غدار روى به اين جانب آوردهاند و نمىدانم بر سر ايشان چه خواهد آمد.
ابن اشعث مسلم را به قصر برد و احوال مسلم را به عرض آن ابن زیاد رسانيد.
ابن زياد گفت: من ترا نفرستادم كه او را امان بدهى.
ابن اشعث ساكت ماند. چون مسلم را در قصر بازداشتند تشنگى بر او غلبه كرده بود. نگاهش افتاد به كوزهاى آب سردكه بر در قصر گذاشته فرمود: جرعه آبى به من دهيد.
عمرو بن حريث غلام خود را فرمان داد كه آب براى مسلم بياورد و آن غلام كوزه پر آب با قدحى نزد مسلم آورد و آب در قدح ريخت و به مسلم داد چون خواست بياشامد قدح از خون دهانش پر شد آن آب را ريخت و آب ديگر طلبيد اين دفعه نيز خوناب شد. در مرتبه سوم خواست كه بياشامد دندانهاى او در قدح ريخت.
مسلم گفت: مقدور نیست كه من از آب دنيا بياشامم .
مسلم چون داخل مجلس ابن زياد شد سلام نكرد يكى از ملازمان ابن زياد بانگ بر مسلم زد: بر امير سلام كن.
فرمود: او بر من امير نيست. اگر مرا خواهد كشت سلام كردن من بر او چه معنا دارد.
ابن زياد گفت: خواه سلام بكنى و خواه نكنى من تو را خواهم كشت.
پس مسلم در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده گفت:
ميان من و تو قرابت و خويشى است، من به تو حاجتى دارم مىخواهم وصيت مرا قبول كنى.
آن ملعون گوش به سخن مسلم نداد.
ابن زیاد گفت: اى عُمر! مسلم با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصیت او امتناع مىنمايى؟
عمر چون از ابن زياد دستور يافت دست مسلم را گرفت به كنار برد.
مسلم گفت: وصيتهاى من آن است كه اولاً من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن .دوم آنكه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زياد رخصت بطلبى و دفن نمایى .سوم آنكه به حضرت حسين عليهالسلام بنويسى كه به اين جانب نيايد چون كه من نوشتهام كه مردم كوفه با آن حضرتاند و گمان مىكنم كه به اين سبب آن حضرت به طرف كوفه مىآيد.
پس عمر سعد تمام وصيتهاى مسلم را براى ابن زياد نقل كرد.
عبيداللّه گفت: اى عمر تو خيانت كردى كه راز او را نزد من افشا كردى اما جواب وصيتهاى او آن است كه ما را با مال او كارى نيست هر چه گفته است چنان كن و اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد. اما حسين اگر او اراده ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد.
ابن زياد بكر بن حمران را طلبيد و امر كرد كه مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن. بكر بن حمران لعين دست مسلم را گرفت و بر بام قصر برد و مظلوم را در موضعى از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد پس بدن شريفش را دنبال سر از بام به زير افكند.
بعد از آن ابن زياد هانى را براى كشتن طلبيد و فرمان داد هانى را به بازار برند و در بازار گوسفندفروشان گردن زنند. چون مسلم و هانى كشته شدند. به فرمان ابن زياد، عبدالاعلى، كثيربن شهاب و عماره بن صلخت ازدى را كه قصد يارى مسلم داشتند را دستگير و شهيدكردند.
ابن زياد امر كرد كه تن مسلم و هانى را در محله گوسفند فروشان به دار زدند. چون قبيله مذحج چنين ديدند، جنبشى كردند و تن ايشان را از دار به زير آوردند و بر ايشان نماز گزاردند و به خاک سپردند.
پس ابن زياد سر مسلم را به نزد يزيد فرستاد و نامهای به يزيد نوشت و احوال مسلم و هانى را شرح داد. چون نامه و سرها به يزيد رسيد شاد شد و امر كرد تا سر مسلم و هانى را بر دروازه دمشق آويختند و جواب نامه عبيداللّه را نوشت و افعال او را ستايش كرد و او را نوازش بسيار نمود و نوشت كه شنيدهام حسين عليهالسلام متوجه عراق گرديده است، بايد كه راهها را ضبط نمایى و در ظفريافتن به او سعى بليغ به عمل آورى و به تهمت و گمان، مردم را به قتل رسانى و آنچه هر روز اتفاق مىشود براى من بنويسى.»
ادامه دارد...