به گزارش خبرنگار دفاع پرس از البرز، مدیریت امور بانوان اداره حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس، به مناسبت گرامیداشت هفته دفاع مقدس و تجلیل از مقام زنان حماسه ساز کرج، به دیدار «افسانه قاضی زاده» دختر مبارز خرمشهری رفت.
«افسانه قاضی زاده» در این دیدار از روزهای آغازین جنگ گفت؛ از ساعت هایی پر از دلهره. از روزهایی که گاهی غذا خوردن و خوابیدن را فراموش می کرده اند و دخترها دوشادوش مبارزان خرمشهر با دست خالی در مقابل دشمن ایستادند.
خانواده ما جزو مرفهین خرمشهر بود. پدرم کارمند دولت بود و با فعالیت های مذهبی و انقلابی ما به شدت مخالفت می کرد. خاطرم هست که من برای این که غیر از لباس بلند و روسری چادر هم سر می کردم از پدرم کتک می خوردم. پدرم برای ما نگران بود. دوست نداشت که با رژیم درگیر شویم. من و خواهرم انقلابی بودیم. مادرم زن مذهبی بود و ما را در انجام تکالیف دینی تشویق می کرد.
با خواهرهای شهید جهان آرا دوست شده بودم و تحت تاثیر افکار و خط مشی ایشان بودم. قبل از شروع جنگ به علت حضور ناوهای جنگی آمریکا در خلیج فارس به ما آماده باش دادند و یک آقای مسنی را مسئول آموزش خواهران کردند.
با این حال در 31 شهریور با حمله صدام به مرزهای ایران غافلگیر شدیم. ما دختران آموزش دیده حدود 13 نفر بودیم که بلافاصله در تمام نقاط شهر پخش شدیم.
از درگیری مسلحانه در کوچه ها گرفته تا پرستاری و پانسمان، آشپزی، مرده شوری، حمل مهمات و نگهبانی از مسجد جامع خرمشهر. هنوز با آن روزها و خاطراتش زندگی می کنم.
نزدیک ماه مهر که می شود قلبم تندتر می زند. خواب آن روزها را می بینم. خواب دوستانم را. بچه هایی که شهید شدند، بچه هایی که مثل گل مظلومانه پرپر شدند.
خرمشهر شهر کودکی های من است . شهر دخترانه هایم. الان هم که با همسرم می نشینیم و به یاد آن روزها می افتیم، در کنار تلخی هایش، شیرینی هایش را هم به خاطر می آوریم. همسرم از مبارزین خرمشهر بود. ما در جنگ بزرگ شدیم و رشد کردیم. درس عشق و محبت را در جنگ آموختیم. سختی ها و تلخی هایش را که کنار بگذاریم، موفقیت هایمان، دوست هایمان وعشق هایمان را از همان دوران داریم.
روز 31 شهریور بود. خاطرم هست در روز 1 مهر همیشه راهپیمایی وحدت توسط دانش آموزان برگزار می شد. من مسئول انجمن اسلامی مدرسه مان بودم و آماده راهپیمایی می شدیم. با وجود این که ظرف 10 روز گذشته دو نفر از بچه های سپاه شهید شده بودند و منطقه آماده درگیری بود، اما کسی فکر جنگ را با این جدیت نمی کرد.
ساعت 5 عصر روز 31 شهریور بود که صدای انفجارهای مهیبی به گوش رسید. قبل از آن هم تروریست ها و منافقین درخرمشهر فعالیت زیادی داشتند. ما ابتدا فکر کردیم مثل همیشه بمب گذاری شده است. خواستم با سرعت از خانه خارج شوم ولی پدرم اجازه نداد. خودش رفت و نیم ساعت بعد با خبر آغاز جنگ به خانه برگشت.
همان روز نزدیک منزل شهید جهان آرا را زدند و مادرشان مجروح شد. آن روز هرکاری کردم پدرم اجازه نداد که از منزل خارج شود. فردای آن روز برادرهایم رفتند، اما من همچنان اجازه خروج نداشتم. تا این که آن ها حدود 3 نیمه شب برگشتند. خاطرات برادرانم را تا صبح گوش می کردیم و اشک می ریختیم.
خانم قاضی زاده اشک هایش را پاک می کند و ادامه می دهد: برادرانم از صحنه هایی که در زیر آوارها دیده بودند تعریف می کردند، می گفتند بچه های کوچکی که سال اولی بودند، با لباس مدرسه خوابیده بودند و وسایلشان در کنارشان بود. دیروز که نوه ام لباس و کیف تازه ی مدرسه اش را آورده بود تا به من نشان دهد، به یاد آن روزها بودم. به یاد بچه هایی که بر اثر ظلم صدام هرگز روز اول مدرسه شان را ندیدند.
با شنیدن سخنان برادرانم دیگر طاقتم تمام شد. به پدرم گفتم که دیگر تحمل ندارم و باید برای کمک به مردم بروم. صبح پوتین هایم را پوشیدم و آماده شدم. چون احساس می کردم که من به عنوان یک نیروی دوره دیده باید در خدمت مردم و رزمندگان باشم. رادیو وضعیت قرمز را اعلام کرد. هواپیماهای دشمن همزمان نقاط بسیاری از ایران را بمباران کردند. صورت خیس از اشک پدرم را بوسیدم. مادرم را بغل کردم و راهی خیابان های خرمشهر شدم.
آن روز با یک وانت توانستم خودم را به بیمارستان برسانم و این شد آغاز زندگی من و جنگ ...
آن وقت ها از هیچ چیز نمی ترسیدیم. حتی از زخمی شدن و مرگ یا گرسنگی. فقط از اسارت و بی احترامی به ناموسمان وحشت داشتیم. حفظ حجابمان برایمان خیلی مهم بود. خیلی ها به ما دختران می گفتند که باید از شهر خارج شوید، اما ما پافشاری می کردیم و می گفتیم تا سپاه به ما دستور ندهد از خرمشهر نمی رویم.
روزهایمان به سرعت و پر زخم و درد و خون می گذشت. تا این که به علت نزدیکی بیش از حد دشمن به مسجد جامع خرمشهر، دستور شهید «جهان آرا» مبنی بر خروج تمام دختران از شهر به گوشمان رسید. آن اواخر با اسارت برخی از خواهران، رزمندگان مستقر در شهر روحیه شان را از دست داده بودند. دستور اکید شهید جهان آرا باعث شد ما را شبانه از شهر خارج کنند و ما را در تاریکی شب در امامزاده سید عباس (ع) رها کردند و رفتند.
آن شب تلخ ترین ساعت های تمام زندگی مان را گذراندیم. غربت، آوارگی و ترک خرمشهر روحمان را به شدت آزرده بود. آن قدر تلخ بود که هنوز هم از کام مان پاک نشده است.
خانم قاضی زاده با گذشت این همه سال بازهم به یاد آن شب گریه می کند و غرق می شود در تلخی های روزهای آغازین جنگ ...
«افسانه قاضی زاده» در پایان صحبت هایش می گوید: حضرت امام گفته بودند اگر جنگ 20 سال هم طول بکشد؛ ما ایستاده ایم. ما هم همین اعتقاد را داشتیم و آماده بودیم تا آخرین نفس و تا آخرین قطره خون بجنگیم.
همسر خانم قاضی زاده از راه می رسد و با پایی که نیست و مشخص است که در روزهای جنگ آن را جا گذاشته، آهسته می آید و در کنار همسرش می نشیند.
احساس می کنم این زوج مبارز خرمشهری که تا آخرین نفس مقاومت کردند و از شهرخارج نشده اند، اکنون که پس از سال ها کنار هم نشسته اند و به چشمان یکدیگر نگاه می کنند شاید خاطرات آن روزها را در نی نی چشمان دیگری مرور می کنند. خاطراتی که با زخم های بدن و روحشان در هم آمیخته و تک تک تارهای سپید موهایشان گواهی می دهد بر ایستادگی شان.
انتهای پیام/