به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر
دفاع پرس، «مرتضی سرهنگی» چهره برجسته ادبیات پایداری است. علاوه بر نویسندگان و ناشران حوزه ادبیات دفاع مقدس بسیاری از مخاطبین این حوزه به واسطه فعالیتهای گسترده وی، با این چهره خوشنام ادبیات فاخر دفاع مقدس آشنا هستند.
سرهنگی کارش را در روزهای آغازین دفاع مقدس در نشریات، با انجام مصاحبه با رزمندهها شروع کرد. وی علاقمندی به کتاب و نویسندگی را مربوط به دوران کودکی میداند. سرهنگی اهمیت ادبیات دفاع مقدس را به خوبی میداند و از این رو در عرصه ادبیات کودک و نوجوان نیز ورود پیدا کرده و رسالت مهم خویش را به انجام رسانده است.
«اسم من خاکریز است» نام یکی از داستانهای سرهنگی است که برای کودکان به نگارش در آورده است. این کتاب تلاش دارد تا با بیانی کودکانه شرحی از ویژگیها و کارکردهای خاکریز را برای بچهها بیان کند. اسم من خاکریز است در 15 صفحه نقاشی شده، فضایی را به وجود آورده که میتواند برای کودک جذابیت داشته باشد تا با آن ارتباط برقرار کند. تصویرگری این کتاب را نیز سحر فرهادروش انجام داده که انتشارات سوره مهر آن را به چاپ رسانیده است.
«روزهای خرمشهر»، «اسم من پلاک است» و «اسم من چفیه است» از جمله دیگر کتابهای مرتضی سرهنگی است که ساده و روان به زبانی کودکانه به معرفی ویژگیها و خاصیتهای پلاک و چفیه برای کودکان پرداخته است.
در بخشی از این کتاب آمده است:
«وقتی لودرها، با آن ناخنهای فولادی، زمین را میکنند و خاکها را روی هم میریزند، من به دنیا میآیم. من دیوارهای از خاک هستم! لودرها با آن رانندههای نترس، در آفتاب تابستان و برف و باران زمستان، قدم را تا سه متر بالا میبرند؛ آن هم درست جلو چشم عراقیها که لحظهای دست از تیراندازی نمیکشند.
طول من تا آن جایی ادامه پیدا میکند که آخرین سرباز عراقی رو به روی رزمنده ایرانی ایستاده است. آشنایی من با رزمندههای ایرانی در منطقه «دارخوین» بود. همان اوایل جنگ، وقتی در دشت دارخوین قد و بالای مرا ساختند،، نامم را «خط شیر» گذاشتند.
همین جا بود که دیدند، من چه قدر به آنها وفادارم. از آن روز دوستی ما بیشتر شد. من پناه همه رزمندهها بودم. آنها در دل من سنگر میکندند؛ سنگرهای بزرگ و کوچک هم برای خودشان، هم برای تانکها، توپها و جیپهای شان.
من جعبه گلولهها و موشکها را در دل خود پنهان میکردم. حتی آب، غذا و داروهای رزمندهها را در آغوش خودم نگه میداشتم و مثل چشمم از آنها مراقبت میکردم.
سربازان عراقی، از دوستی من و رزمندههای ایرانی باخبر بودند. عراقیها آن قدر مرا با گلولههای بزرگ و کوچک میزدند تا از هم بپاشم. آنها میخواستند این پناه را از رزمندههای ایرانی بگیرند. رزمندههای ایرانی به این کار عراقیها میگفتند: «تیر تراش». آن قدر از گلولههای عراقی در تن من مانده است که اصلاً نمیشود آنها را شمرد.»