به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» خاطرات «ابوالفضل حسنبیگی» به قلم «محمدمهدی عبداللهزاده» به رشته تحریر در آمده است و توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سمنان منتشر شده است.
حاج ابوالفضل حسنبیگی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) جهاد سازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان نموده است.
خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه میباشد که در ادامه میخوانید.
اولین اعزام
همین که خبر آغاز جنگ رسید، دوست داشتیم به منطقه برویم. جهاد استان سمنان میگفت: «حق ندارید! شما باید آبادانی کنید!» گفتیم: «ما باید برویم». دو روز بعد حاج محمد بوغیری که عضو شورای مرکزی دامغان بود با یکی دیگر از اعضای شورای دامغان، به تهران رفتند. جهاد مرکز اجازه داد جهاد دامغان به جبهه برود.
سومین روز حمله عراق به ایران تصمیم گرفته شد در حد یک گردان امکانات و نیرو از دامغان به جبهه اعزام شود. روز هفتم مهر به طرف خوزستان حرکت کردیم. حاج محمد بوغیری مسئول اصلی کاروان بود، امّا از آنجا که باید هماهنگیها را انجام میداد، آقای بهرام کرامتی را به عنوان مسئول این کاروان تعیین کردند تا آقای بوغیری به تهران برود، کارهایش را انجام دهد و بیاید. من هم به دلیل اینکه قبلاً کمیتهای و پاسدار بودم دو تا اسلحه از سپاه گرفتم و محافظ همراه مجموعه کاروان شدم. کاروان تعداد زیادی ماشین داشت و یک تیم راهسازی بود. برای کارهای مهندسی، کمک به مردم جنگزده، پشتیبانی نیروها و هر کاری که لازم بود، از اهواز به طرف دشت آزادگان اعزام شدیم.
همراه ما دو بولدوزر، دو کمرشکن، یک گریدر، یک لودر، یکی دو تانکر آب، سه چهار کمپرسی، دو خاور بار و یک ماشین تدارکات بود. این ماشین در گذشته سردخانۀ آمریکاییها بود. موتورش سوخته بود که تعمیر کردیم. ماشین تدارکات دست آقا سید عبدالله امیرخلیلی بود. یک دستگاه آهو بیابان هم داشتیم که من داخل آن بودم. یک آمبولانس هم تیم پزشکی بود و آقای زمانی عضو آن بود. آذوقه یکی دو ماه را برداشتیم تا اگر با مشکل مواجه شدیم و جنگ دو ماه طول کشید! آذوقه داشته باشیم. نمیدانستیم که هشت سال طول میکشد! تا زمانی که امام گفت: «این جنگ 20سال هم طول بکشد ما ایستادهایم! » باورمان نمی شد که جنگ طولانی است. کاروان وسیعی بود و حرکت که میکرد، طول آن یک کیلومتر میشد. باید همه کاروان با هم میرفتند. کمرشکنی که ابراهیم سرخان رانندهاش بود و بولدوزر دی9 رویش سوار بود، غولی بود. باید همۀ کاروان همراه این ماشین حرکت میکردیم. بعد از خرمآباد، در گردنههای لرستان، گفتیم ماشینهایی که میتوانند جلوتر بروند و جایی اتراق کنند تا کمرشکن بیاید. فقط دو تا اسلحه داشتیم؛ نمی¬شد از هم فاصله بگیریم. میترسیدیم. یکی از افراد مسلح سر کاروان و یکی ته کاروان بود. بعد گفتم :« اشکالی ندارد، کسی با این کاروان کار ندارد».
در مسیر، در آخرین پیچ نرسیده به پادگان دوکوهه، نزدیک پمپ بنزین، چند فروند هواپیما آمدند و یک قطار را بمباران کردند. این اولین ضرب شست بود که از ما گرفته شد. واگنهای قطار را که داشت مهمات میبرد زدند. مرتب منفجر میشد. ایستادیم تا هواپیماها رفتند. فکر کردیم جنگ اصلی اینجاست. سئوال کردیم. گفتند: «نه، اینجا جنگ نیست. قطار مهمات بمباران شده است. باید بایستید تا انفجار مهماتها تمام شود». آتش همه را از بین برد. جاده از دو طرف بسته شد. 2،3 ساعت ایستادیم تا اینکه ابراهیم سرخان و کمرشکن به ما رسید. گفت: «من را ول میکنید! دیدید خدا چه طور جلوتان را گرفت!» با هم شوخی میکردیم. بچهها در هر فرصتی با شوخی همدیگر را شاد میکردند تا کسی به لَک نرود. به قول خودشان تا میدیدند کسی به لک رفته، میگفتند: «فلانی مثل شِوید یخزده شده». در اینجا برای اولین بار صدای بمب هواپیما را شنیدیم و ترسمان ریخت.
مهندسی رزمی
آن موقع سازماندهی منظم نظامی وجود نداشت. هر نیرویی که میآمد، تلاش میکرد کارهایی در منطقه انجام دهد. ما مهندسی رزمی شهرستان دامغان را به صورت مستقل تشکیل دادیم. ابتدا آقای «محمد بوغیری» مسئول جهاد یا اکیپ دامغان بود که بعدها «گردان» شد. پس از مدت کوتاهی، ایشان فرماندار شهرستان دامغان شد و حاج «ابراهیم رجببیگی»، مسئول جهاد سازندگی دامغان در منطقه دشت آزادگان شد.
در جنگ بعضی وقتها میترسیدیم، البته بعد از مدتی عادت کردیم. زمانی که فرمانده گردان شدم، بچهها را با خود به خط میبردم. خوششان میآمد و آرامآرام عادت میکردند و مأنوس میشدند. منطقه جبهه تقسیمبندی شد. استانها و شهرستانهای مختلف، هر یک مناطقی در دست گرفتند و پشتیبانی جنگ را انجام دادند. چون شهرستان دامغان، شهرستان گمنام و کوچکی بود، مسئولین منطقه باور نمیکردند که بتواند یک منطقه جنگ و جبهه را بگیرد و کار بزرگ انجام دهد! دائم میگفتند: «جهاد خراسان، جهاد مازندران، جهاد استان فارس، اصفهان و یزد آمد». اما میگفتند: «کل استان سمنان چیه که شهرستانش یک جهاد آورده چه باشد». ولی وقتی میدیدند ما چه امکاناتی داریم، ذوق زده میشدند. غیر از ما کسی بولدوزر D9 نداشت. به ما گفتند: «بروید دشت آزادگان و در پادگان حمیدیه مستقر شوید».
آن موقع هنوز سپاه قوام نگرفته بود. بیشتر گروه چمران بود و حدود 200 الی هزار نفر نیرو داشت. در دشت آزادگان و جبههها توپخانه 130 و 175 ارتش مستقر بود. فرماندهاش سرگرد آجری بود. میگفت: «وقتی هواپیما میآید و بمباران میکند، 200 تری ما هم که بمب میاندازد، موج و ترکشش بچههای ما را میگیرد. به وسائل ما میخورد. چه کار کنیم؟ بیایید گونی خاک بگذاریم دور این توپها، یک مقدار محفوظ باشد و سرباز و افسرمان خاطرش جمع شود». فکر کردیم همان کاری که داخل روستاها دور قنات میکردیم، همین کار را بکنیم. قبول کردند. برای اولین بار، سید عباس شاهچراغی و حسین فتاح با بولدوزر، دور یکی از توپها را خاکریز زدند. دیدند چه قدر خوبه! توپ دیگر دیده نمیشد. عراق هم وقتی فیلمبرداری میکرد، به اشتباه میافتاد. تا آن زمان روی توپها را تور میکشیدند. گاهی هم تور سوراخ میشد. این را که دیدند، گفتند: «این کار را برای همۀ توپها بکنید. دور همه مهماتمان همین کار را بکنید». بعد گفتند: «زمین را بکنید تا مهمات را داخل زمین بگذاریم و دورش پناهگاه درست کنید». آن موقع خاکریز نمیگفتند. بعد از مدتی گفتند که چرا در بمبارانها ماشینهایمان منهدم شود، دور ماشینها هم این کار را بکنید. این کار داشت انجام میشد که خبر آن به جبهه هم رسید. در جبهه گونی هم نداشتند. بچهها چهار تا گونی با خاک پر میکردند و دورشان میگذاشتند تا خمپاره که میخورد، حداقل بتوانند کنار این گونی بخوابند. آهسته آهسته این، فرهنگ شد.
خدمت به مردم
در کنار کارهای مهندسی، به علت خدماتی که جهاد سازندگی دامغان میداد، عشایر به جهاد علاقمند شدند؛ جهاد سازندگی دامغان به جابهجایی اموالشان، حفظ جانشان، حفظ ناموسشان و حفظ موجودیتشان، اهتمام داشت. تا آنجا که امکان بود، کمپرسیها و ماشینهای ما برای حمل و نقل مردم میرفتند. در آن زمان عراقیها با مردم قاطی شده بودند. و لازم بود مردم از منطقه بیرون بروند. در این موضوع جهاد سازندگی فعال بود. در عین حال که جهاد کمکرسانی میکرد، ارزاق عمومی و امکانات نیز به آنها میداد. بعضیشان راضی میشدند که عقب بیایند. در بعضی مناطق، مردم از دست عراقیها فرار میکردند و عقب میآمدند. تا جایی عقب میآمدند و از آنجا ما توسط کامیون و کمپرسی به اهواز منتقلشان میکردیم. پایگاهی هم در امیدیه اهواز درست شد؛ خودشان بیشتر به آنجا علاقه داشتند.
چه برای مردم، چه برای برادران ارتشی، سپاهی و بسیجی، هر کاری از دستمان برمیآمد، انجام میدادیم. ارتش در هر جا کمبود داشت تأمین میکردیم. روزهای اول، با آقای بهرام کرامتی و آقای شهابی دو تا ماشین برداشتیم و به ارتش رفتیم. من به واحد توپخانه 106 مأمور شدم. آقای کرامتی راننده ماشین بود. با دو تا از افسران ارتش کار میکردیم. آنجا بودیم تا اینکه دشمن آمد و ما را عقب زد و بستان را گرفت. ماههای اول جنگ بود. ماشین غذای واحد توپخانه 175 خراب شد. درعین حال که کار انجام میدادیم غذا هم میبردیم. دشمن منطقه وسیعی را میزد. چند تا آتشبار دشمن هم طرف دب حردان را میزد. هنوز هویزه را نگرفته بود. قبل از آنکه هویزه را بگیرد، از طرف تنگه چزابه آمده و بستان را گرفت. ما به منطقه روستاهای یزدنو و مجریه و از آنجا نزد عشایر کنار هور میآمدیم. بعضی از اوقات هم به بالای هور و کرخه نور میآمدیم. یک روز در یزد نو بودم. یک ستوان وظیفه به نام محمودی یا محمدی دیدهبان بود. آن روز مریض احوال بود. به من یاد داد که چوب را داخل زمین بگذارم و گرا بدهم تا توپخانه بزند. من خیلی توجیه نبودم که تا کجا باید بروم. خیلی جلو رفتم. روز اول خیلی عالی بود. چند گلوله توپ خودی روی هدف خورد. مهماتی هم آتش گرفت. ترسیدم و فرار کردم. آمدم به او گفتم. گفت زاغه مهمات را زدی. یک دفعه به خودروشان و یک دفعه هم به تانکشان خورد. به من میگفت آن قدر جلو نرو! مردم هم آنجا بودند. حدود 20 روز با او میرفتم تا ماشینشان تعمیر شود. آنها هم خوششان آمده بود. از انبار، کنسرو و چیزهای دیگر میبردم و در سایه درخت یا نیهای بلند مینشستیم. بعضی وقتها چیزی درست میکردیم که سایه باشد. من هم خوشم میآمد و لذت میبردم. وقتی گرا میدادم، صد تا صلوات نذر میکردم تا بخورد.
بومیان غیور
لب رودخانه نیسان یک سه راهی بود. قبلاً از آنجا یک لودر عراقیها را در آورده بودیم. به آن منطقه میآمدیم و میرفتیم. زنها آنجا لباس میشستند؛ وقتی هم ما را میدیدند، نان درست میکردند و به ما میدادند. ما هم به آنها کمپوت میدادیم. 22 سالمان بود. به ما عین بچههایشان نگاه میکردند. کنار رودخانه یک موتور پمپ بود که آب را پمپ میکرد و برای کشاورزی به داخل زمینهای کشاورزی میفرستاد. تانکر آب هم بود. یک روز دیدم یک جیپ دارد میآید. پنج شش تا از خانمها لباس میشستند. یک دفعه دیدم زنها شلوغ کردند: «روح، روح یا اخی رح، رح! عراق! عراق!» نگاه کردم دیدم دارند میآیند. از هول، سریع بیسیم را خاموش کردم و به داخل نیها پرت کردم. خودم را هم داخل آب انداختم و زیر آب رفتم. نیها بلند بود. میترسیدم مار داشته باشد. شیلنگ بزرگی که برای گازوئیل بود، گرفتم. آن سرش، به جایی وصل بود. یک خانم کشید و انداخت سمت من. زنها همین طور عادی کارشان را ادامه دادند. ماشین به آنها رسید. یک جیپ عراقی بود. رفتم زیر آب و با شیلنگ نفس میکشیدم. چون گازوئیلی بود، اُغم میآمد. گاهی میآمدم بیرون تا هوایی بگیرم. دیدهبان فرار کرد و رفت. ماشین ما حدود یک کیلومتر دورتر بود. آنجا هیچ نیرویی نداشتیم. دیدهبان بودیم. سرم را یک کم بالا آوردم. خانمی یک دندان قروچه کرد! یعنی برو پایین. خیلی کتکشان زدند. صدا و جیغشان را میشنیدم. سرم کمی زیر آب بود. آب گلآلود بود. داخل نیها بودم. چند متر بلندی نی بود. دو سه مرتبه آمدم بیرون که خودم را تسلیم کنم تا آنها را نزنند. خیلی بد میزدند. با لگد میزدند. به عربی توهین میکردند. میفهمیدم دارند توهین میکنند. بعضی کلماتشان بد بود. می فهمیدم. سر یک دختر را چند بار داخل آب کردند. دلم سوخت. پیرزنی آنجا نشسته بود. به او کار نداشتند. مثل اینکه پیرزن فلج بود. تکان نمیخورد. تا آمدم بالا اشاره کرد برو پایین. اشاره کرد که گردنت را میبرند. خیلی کتک خوردند؛ ولی لو ندادند. به هر حال نجات یافتم. پیارسال وقتی در تبریز این خاطره را گفتم، یکی از خانمها گفت: «اونی که گفتی من بودم! آن موقع دختر بچه بودم. بقیه از دنیا رفتهاند. فقط یک پیرزن زنده هست». پارسال رفتم مجریه تا پیدایش کنم، امّا نتوانستم.
اوایل جنگ، مثل آخر جنگ خاکریز نبود تا بدانیم دشمن کجاست. عراقیها زیر هر درختی مینشستند. حجم آتش ما بسیار کم و محدود بود. عراقیها احساس ناامنی نمیکردند! هر جا بودند مثل وطن خودشان، والیبالشان، ساز و رقصشان و دمبکشان را داشتند؛ شاد بودند.
آقای بوغیری که مسئول ما بود، رفت دامغان و فرماندار شد و رجببیکی رئیس شد. به من گفت: «ابوالفضل! تو جانشین من باش!» ایشان بیشتر کارهای ستاد، هماهنگیها، تدارکات و رفتن به اهواز را انجام میداد. به من گفت: «تو برو جبهه!» بعضی از بچهها رفتند مرخصی و برنگشتند. بعضیها هم جدید آمدند. با بچههای خراسان و بچههای ارتش شروع به کار کردیم. پشت جبهه دیگر کسی ما را نمیشناخت. فرمانده قرارگاه ما را نمیشناخت. عملیاتیها من را میشناختند.
خاکریز
یک روز در تپههای اللهاکبر 1 و 2 یکی دو گردان نیرو پیاده کرده بودند. نیروها گود کنده بودند. عراقیها تانک زیاد داشتند. ما نداشتیم. به دشت مسلط بودند، ولی بچهها تلاش میکردند تا نیروهای پیاده عراقی تپههای اللهاکبر1 و2 را نگیرند. یک بار تپههای اللهاکبر1 را ازشان گرفتیم، ولی آنها از ما پس گرفتند و آنجا ماندند. با لندرور شش سیلندر باری که مال جهاد دامغان بود، برای اینها غذا میبردم. ماشین ارتش، ماز و اورال بود؛ ماشینهای بلندی بودند و دیده میشدند. گواهینامه نداشتم. مسئول غذا یک سروان اصفهانی بود. با او میرفتیم و میآمدیم. گاهی اوقات از ترس غذایشان را از همان بالا پرت میکردیم پایین تا نایستیم. آنها هم گاهی غذا نمیخوردند؛ میگفتند: «ما غذا نمیخواهیم برید! برید!» چون پشت سر ما خمپاره میآمد. ماشین کم داشتیم. صبح که میرفتم تا ظهر میایستادم که با خودم غذا هم ببرم. ارتشیها که میدیدند ماشینهای کوتاه داریم، خوشحال بودند. ارتشیها ریو و ماشینهای بلند داشتند. همهشان هم درب و داغان بود. ما داخل پادگان یک تعمیرگاه درست کرده بودیم. کم کم به جایی رسید که تانک و ماشینهای ادوات زرهی هم تعمیر میکردیم.
یک روز گفتم گونی میآوریم و سنگر درست میکنیم. با تراورس هم سرش را میپوشانیم و شب با لودر رویش خاک میریزیم. الا و بلا گفتند نمیشود. فرمانده تیپ گفت: «اصلاً امکان نداره! این کار را نکنین. دشمن بفهمه خط ما کجاست، زیر و رومان میکنه». دو سه مرتبه غذا بردم. یک بار تند رفتم که دیگ غذا پایین افتاد؛ غذا کامل پرت شد پایین. آب هم نداشتند.
یک روز رفتم پیش مصطفی چمران؛ سلام کردم و با دستم ماسهها را به صورت خاکریز درآوردم. گفت: «چه کار میکنی؟ خاصیتش چیه؟» گفتم: «نیروهایی که این اطراف هستند تانک نمیبیند که هی بزند. شانسی میزند و خمسهخمسه که این طرف میخورد ترکشهاش ما را نمیگیرد. بیچاره شدیم. تمام ماشینهایمان سوراخ سوراخ شدند». گفت: «میتوانی این کار را بکنی؟!» گفتم: «آره! چرا نتوانم؟».گفت: «برو به آقای خامنهای بگو!» گفتم: «آقای خامنهای کجا ما رو قبول میکنه؟» گفت: «پسرم! مگر تو جبهه میشه کسی کسی رو قبول نکنه؟! برو بگو من مسئول جهاد دامغانم». رفتم آنجا. دروغ گفتم. رجببیگی مسئول جهاد دامغان بود. من مسئول محور و مسئول خط بودم. رجببیگی فرماندهمان بود که در پادگان مستقر بود. رفتم خدمت آقا. ایشان دائم در تردد بود. گفتند دارد به طرف حمیدیه میرود و از حمیدیه میخواهد به طرف دبحردان برود. رفتم آنجا. آقا خیلی به ارتشیها نزدیک میشد و گرمشان میگرفت. گفتم: «حاج آقا! من مسئول جهاد دامغانم». آقا نگاهی به من کرد. گفتم :«رفتم پیش آقای چمران گفت خدمت شما برسم». همان جا روی زمین نشستم. با خاک، خاکریز درست کردم. گفتم: «ما بولدوزر داریم. لودر داریم. گریدر داریم. همه چیز داریم. از دامغان گونی آوردیم. این بچهها دارند دائم شهید می شوند». البته گفتم: «کشته میشوند». آن موقع هنوز خیلی شهید به زبانمان نمیآمد. گفتم: «همه دارند کشته میشوند». گفت: «برو آنجا و آزمایشی بزن تا ما بیاییم ببینیم». قبول کردم. آن وقت ما در تپههای اللهاکبر1 بودیم. با بچهها هماهنگ کردیم و یک بولدوزر دی7 برداشتیم و تِلِق تِلِق بردیم به طرف دشتِ بین تپه اللهاکبر 1و2. خدا، خدا کردیم تا یک خاکریز زدیم. به راننده گفتم با سرعت کار کند تا بیشتر درست کنیم. تاریک بود. فاصلهمان تا دشمن 2،3 کیلومتر بود. فکر کنم سید محمد شاهچراغی راننده بولدوزر بود. سید محمد شاهچراغی یک پایش عاجز بود ولی آدمی با مهارت و نترس بود. با لودر هم کار میکرد. با همه چیز کار میکرد! آچار فرانسه بود! گفتند: «سربازها را پشت این نمیگذاریم». نگرانیشان این بود که عراقیها اینها را داخل خط ببینند و بزنند. صبح که عراقیها بیدار شدند دیدند چیزی جلویشان هست و شروع به زدن کردند. ولی آنها هم محدودیتی داشتند. آن قدر مهمات نداشتند. غروب نور به طرف ما و دید دشمن بیشتر بود؛ صبح دید ما بیشتر بود. وقتی رفتیم نتیجه را ببینیم، فرمانده تیپ نیامد، یکی را با ما فرستاد. یک فرمانده گردان زرهی بود. دید خمپاره و توپ زدهاند ولی چند تا گلوله بیشتر به ادوات نخورده است؛ بیشتر به پشت خاکریز خورده بود. پس، معنا و مفهومش این بود که این کار، خوب است. گفتم: «بروید توپخانه 175 را ببینید. همین پریروز بمباران بود، یک شهید هم ندادند. به یک دانه توپشان هم نخورد. برای آسیب دیدن باید حتماً رویشان بخورد. اگر پشتش میخورد آسیب نمیدید. در گذشته اگر در 50 متریاش هم میخورد، لامصب، ترکشها همه را زیر و رو میکرد».
شب دوم برنامهریزی کردیم وخاکریز یک کیلومتر هم جلوتر رفت. جلوتر از ما، چالههایی کندند و داخلشان نیرو گذاشتند که عراقیها، شب به این طرف نیایند. به ما نیرو نمیدادند که محافظ بولدوزر باشد. نگران بودیم؛ اگر بولدوزر را میزدند، دیگر بولدوزر نداشتیم! هیچی نداشتیم! اگر میزدند باید از جبهه به خانههایمان میرفتیم. گفتند آقای چمران برای بازدیدآمده. من آنجا نبودم. چمران دیده بود چیز خیلی خوبی است. دو تا از مسئولین ما، محمد طرحچی و محمد شهشهانی هم آمده بودند.
نیروهای مسلح در بخش مهندسی رزمی صفر بودند، چون در گذشته مهندسی رزمی وجود نداشت. همه کارشان را با دست و بیل و کلنگ انجام میدادند. وقتی نیروهای ارتش دیدند که مهندسی رزمی جهاد در یک شب شاهکار میکند و نیازمندیهایشان را برطرف میکند و چند سنگر اضافه هم میزند، خیلی زود با ما رفیق شدند. از تجربیات هم استفاده کردیم. بچهها دنبال من آمدند به پادگان. گفتند آقای طرحچی دنبالت میگردد. گفتم: «چی شده؟» گفتند: «همه جا پر شده که شما خاکریز زدید». ما فهمیدیم که خاکریز چیه! هنوز خاکریز نمیگفتند؛ سیلبند میگفتند. میگفتیم: «ما سیلبند میزنیم». میگفتند: «سیل نمیآید که سیلبند بزنید؟!» مهندس طرحچی گفت: «خاکریز». شهشهانی گفت: «دژ». طرحچی گفت: «برای مرزها دژ میسازند. دژ آن چیزی است که جلوی آب رودخانهها را میگیرد. چند متر هست. لایه لایه میکوبند. خاک رس میریزند». ما یک بولدوزر میخواهیم که خاکریز بزند. نزدیک غروب با طرحچی رفتیم و نشانشان دادم. چند روز بعد چند راننده لودر و بولدوزر از بچههای خراسان، اصفهان و خوزستان آوردند و برایشان توضیح دادیم. صبح زود هم رفتند و محل را دیدند. این کار انجام شد و اسمش شد خاکریز. البته قبل از ما، در جای دیگر هم خاکریز میگفتند. بچههای اصفهان هم در ایستگاه 7 آبادان این کار را کرده بودند. آنجا از خاکریزهایی که کشاورزها زده و کانال درآورده بودند، به عنوان سنگر استفاده میکردند و میگفتند چیز خوبی است. بچههای شیراز هم یک سری کارهایی انجام داده بودند، ولی در آن منطقه، اولین خاکریز را جهاد سازندگی دامغان زد. بچههای سپاه هم آمدند و گفتند خاکریز چیز خوبی است. دیگر در منطقه، خاکریز جا افتاد. بچههای خراسان هم در منطقه طراح خاکریز زدند. بعد از این گفتیم جان پناه درست کنیم. گفتند: «سنگرِ جان پناه». زمینها را کندیم و خاکریز هم زدیم. گفتیم بیاییم برای حفظ جان و روحیه بچهها، دیوار درست کنیم و رویش هم حلب که پلیت میگفتیم و چوب بیندازیم. بعضی جاها که تیرهای برق شکسته بود، آوردیم و روی سنگرمان انداختیم تا اگر روی سنگر و بغلش خمپاره بخورد، شهید نداشته باشند. گرما شدید بود و پشههای بدی داشت. به آنها پشهبند میدادیم. ولی نمیشد از پشهبند استفاده کرد. داخل این سنگرها مقداری راحتتر بودند. بعداً به این نتیجه رسیدیم که کاری بکنیم تا ماشینهای بزرگ هم بتوانند از پشت خاکریز عبور کنند. گفتیم خاکریزها را تقویت کنیم. یعنی بولدوزر که خاکریز میزد، دو متر هم بالا میآورد. لودر هم میرفت از پشت خاکریز و باز بالاتر میبرد. چون ارتفاع لودر سه متر بود، میرفت بالا و روی آنها خاک میریخت تا وقتی کامیون از کنار خاکریز رد میشود، دیده نشود، چون تا دیده میشد تانکهایشان شلیک میکرد. اگر از پشت خاکریز، گرد و خاک میدید، نمیتوانست با دقت بزند. این موارد تقریباً منطقه را تثبیت کرد. خاطرمان از تپههای الله اکبر جمع شد که عراقیها نمیتوانند بیایند و بچهها را عقب بزنند. در عین حال عراقیها نمیدانستند که پشت این خاکریز چقدر نیرو هست. کمکم تلفات و مجروحان ما کم شد. بعد تانکرهای آب هم گذاشتند و پر کردیم.
راهسازی
در جنوب، زمستانها باران زیاد میآمد ولی جاده نداشتند. گاهی ارتباط جبهه با پشت جبهه، 4تا 5 روز قطع میشد. ماشین تدارکات و مهمات داخل گل فرو میرفت و راه بسته میشد. در دامغان تجربه راهسازی داشتیم. پیشنهاد کردیم در جادههایی که میسازیم، برای اینکه برای ساخت پل معطل نشویم، لولههای آهنی ترکشخورده شرکت نفت را بیاوریم و در راه آب کار بگذاریم؛ البته به استثنای جاهایی که پلهای بزرگ میخواهد. آن زمان توان ساختن پل را نداشتیم. جاده را شیب میدادیم که آب رو باشد تا وقتی سیل میآید، برود و بتوانیم تدارکات انجام دهیم. بعد به این فکر افتادیم که خاکریز دوجداره درست کنیم. پشت خاکریزی که به طرف دشمن بود، یک خاکریز دیگر هم میزدیم و از وسط عبور میکردیم تا ترکش گلولههایی هم که عقب میخورد، ماشینهای ما را نگیرد.
فرماندهان، دیگر جهادیها را باور کردند؛ سپاه هم همین طور. آن وقت بود که ستادهای پشتیبانی و مهندسی رزمی تشکیل شد. ارتشیها هم میگفتند: «نگویید ستاد پشتیبانی! آنهایی که در شهرستانها هستند، پشتیبانی هستند. بگویید مهندسی رزمی». به ما میگفتند: «باید روی کاغذ بیاورید که دستهاید؟ گروهانید؟ گردانید؟ تیپید؟ لشکرید؟ تا بتوانیم روی عدد و آمارتان حساب باز کنیم و برنامهریزی کنیم». رفتیم سمت سازماندهی نظامی.