گفت و گو با علی خیرآبادی، آزاده 8 سال دفاع مقدس (بخش اول)؛

بیرون آمدن از هور آغاز داستان اسارت من بود / تو را به جایی می فرستم که حتی سرباز خودمان آب ندارد

خودم را به هور انداختم و شنا کردم، سعی کردم به عقب برسم. در حین شنا پاسداری را دیدم که به من گفت: نیروهای خودی الان می‌رسند. من به امید نیروهای خودی به جای اول بازگشتم تا بتوانم قلب بی‌سیم را که در زیر خاک پنهان کرده بودم پیدا کرده و با نیروها ارتباط بگیرم. اما هنگام بیرون آمدن از هور، عراقی‌ها مرا دیدند و این گونه داستان اسارت من آغاز شد.
کد خبر: ۲۶۲۰
تاریخ انتشار: ۲۲ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۸:۵۱ - 13September 2013

بیرون آمدن از هور آغاز داستان اسارت من بود / تو را به جایی می فرستم که حتی سرباز خودمان آب ندارد

خبرگزاری دفاع مقدس: باید شنید، باید گوشی برای شنیدن داشت. من بارها و بارها از زبان خودم، جنگ را روایت کردهام، اما این بار باید داستان جنگ را از کسی شنید که تمام لحظههای آن دوران را حس  کرده است. این بار با علی خیرآبادی همراه میشویم و دفتر خاطرات او را ورق میزنیم. خاطرات گرچه تکرار واژهها هستند، اما با خود حرفها برای گفتن دارند. علی خیرآبادی در گفت و گو با خبرگزاری دفاع مقدس، خط به خط داستان جنگ را این طور روایت میکند:

15 دی ماه 1346 به دنیا آمدم. چون سابقه چندین و چند ساله بسیج داشتم و علاوه بر آن به بازدید مناطق جنگی رفته بودم، اجازه حضور در جبهه را با سن کم پیدا کرده و سپس در سال 61 از سبزوار عازم جبهه کردستان و مریوان شدم. در آن جا به منطقهای به نام سروآباد برای پاکسازی منتقل شده و بعد به روستایی به نام پای گلان رفتیم.

مجروح شدن در برف

در پای گلان به عنوان بی سیم چی فرمانده انتخاب شدم. دو، سه ماهی که در آنجا بودم برف شدیدی بارید که باعث قطع شدن ارتباط ما با سروآباد شد. همین موضوع باعث شد که معلم ها نتوانند به روستا رفت و آمد داشته باشند. بنابراین من و دوستانم تصمیم گرفتیم به تدریس مشغول شویم؛ علاوه بر این در همان روستا به وظیفه نگهبانی خود نیز عمل میکردیم. بعد از سه ماه، عملیات پاکسازی روستای دیگری مطرح شد که من در آن عملیات در آذرماه در برف گیر کردم و پای چپم مجروح شد. من را به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند و مدتی را تحت نظر فیزیوتراپ بستری بودم.

من بی سیم چی رعد بودم

درمرداد ماه سال 62 از لشکر نصر 5، گردان رعد به منطقه گیلانغرب اعزام شدم. در آنجا هم به عنوان بی سیم چی خدمت کردم تا اینکه عملیات خیبر در منطقه هور الهویزه پیش آمد. در 4 اسفند 62 که این عملیات آغاز می شد، رضا پروانه، فرمانده عملیات به ما گفت: هرکس می خواهد برگردد! چرا که هرکس در این عملیات شرکت کند، برنمیگردد. یا اسیر می شود، یا شهید و یا مجروح.

پرواز پروانه در هور

ما به سمت هورالهویزه به راه افتادیم. در آنجا  قایقهایی به نام قایق عساکره وجود داشت که سوار بر آنها از هور گذشته و به مرز خاکی عراق رسیدیم. شبانه شهر را گرفتیم. فردای آن روز عراق متوجه این موضوع شد و نیروی خود را متمرکز در این ناحیه کرد. عراقیها ما را به عقب رانده، تا جایی که به منطقه هور رسیدیم. در آنجا بین ما و عراقیها تنها یک دژ بود. در ادامه با همان مقدار مهماتی که داشتیم به مقابله پرداختیم. رضا پروانه در این عملیات  به شهادت رسید و دوست صمیمی من هم، مجید میری هم در آن جا همچون گلی پرپر شد. در نهایت من ماندم و دو تا بی سیم و چند نفری که از گوشه و کنار دستمالهای سفید را به نشانه تسلیم تکان میدادند. در واقع با شهادت رضا پروانه، گردان از هم پاشیده بود. من اما نمیخواستم تسلیم شوم بنابراین قلب بی سیم را باز کرده و در زیر خاک پنهان کردم و کدهای بی سیم را جویدم و خوردم.

بی سیم چی رعد در اسارت دشمن

خودم را به هور انداختم و شنا کردم، سعی کردم خودم را به عقب برسانم. اما در همین حین پاسداری را دیدم که به من گفت: نیروهای خودی الان میرسند. من به امید نیروهای خودی به جای اول بازگشتم تا بتوانم قلب بی سیم را که در زیر خاک پنهان کرده بودم پیدا کنم و با نیروها ارتباط بگیرم. اما وقتی میخواستم از هور بیرون بیایم، عراقیها من را دیدند و این گونه داستان اسارت من آغاز شد.

 

بعد از آن ما را به نزدیکی های شهر القرنه بردند و اسرا را به عنوان قربانی در مقابل کشتگان خود میکشتند. آخرین نفر یکی از بچههای مشهد بود، اما تعداد کشتههای عراقی تمام شده بود که فرمانده عراقی یک تیر به دست او زد.

بعد از آن به بصره رفتیم. در آنجا حدود 2 هزار اسیر وجود داشت. پس از آن به موصل 4 منتقل شدم و سپس افراد کم سن و سال را جدا و به رمادیه 2 (کمپ اطفال) منتقل کردند. زمانی که به رمادیه 2 آمدیم حدود 6 ماهی می شد که از اسارت ما می گذشت، اما هنوز صلیب سرخ برای ثبت نام نیامده بود. 7813 نیز شمارهای بود که بعد از ملاقات با صلیب به من داده شد.

ابومیران تا انتهای اسارت به نام علی فرخی ماند

یک شب قبل از عملیات، آقایی وارد چادر فرماندهی شد که رضا پروانه او را به نام "ابومیران" و جزء سازمان حزب الدعوه عراق معرفی کرد. ابومیران، بلدچی ما بود و به خاطر اینکه عراق او را شناسایی نکند، اسم و فامیل او را "علی فرخی" گذاشت. ابومیران از کردهای عراق بود و به خوبی به زبان فارسی سخن میگفت. به جز چند نفر، هیچ کس دیگر از این موضوع خبر نداشت.

منشی گردان، اسامی افراد و پست هر یک از آنها را داشت. زمانی هم که ما در بصره بودیم، این لیست به دست عراقیها افتاده بود. آنجا خودم را به عنوان تک تیرانداز معرفی کردم، اما فرمانده عراقی که فارسی را هم خوب صحبت میکرد، دستور کتک زدن مرا داد و به من گفت: اسم تو علی خیرآبادی است و بی سیم چی فرمانده بودی. آنجا بود که متوجه شدم اسامی در اختیار آنهاست. اسم ابومیران هم در آن لیست بود اما کسی از اسرا نمی دانست که علی فرخی که او هم اسیر شده بود، همان ابومیران است.

وقتی من به پیش بچه ها برگشتم به آنها گفتم که لیست در دست عراقی ها است. خصوصاً به معاون گردان تاکید کردم که اسم خودت را عوض کن.

عراقی ها خیلی دنبال ابومیران گشتند، اما تا انتهای اسارت هم نتوانستند او را بشناسند.

تبلیغات از همان لحظه اول

از همان ابتدای ورود به بصره، تبلیغات شروع شد. آنها همه اسرا را در مقابل دوربین قرار داده و تعداد اسرا را اعلام میکردند. حتی روی در دیگهای بزرگ، برنج و مرغ می ریختند تا در مقابل خبرنگاران و دنیا بتوانند تبلیغات خوبی انجام دهند. اما هیچ کدام از بچه ها دست به غذاها نمیزدند.

زندگی در اسارت در دریاچه

ما را به استخبارات بغداد و به سولهای بردند که بچه ها اسم آن را دریاچه گذاشته بودند. آن محل بوی تعفن گاو میداد. حتی اسرا مجبور بودند دورتا دور این سوله قضای حاجت کنند که به همین دلیل نام آنجا را دریاچه انتخاب کرده بودند.

در ادامه عراقیها ما را کتک میزدند. آن سوله یک محیط کاملاً غیربهداشتی بود و ما در وضعیت نامناسبی به سر میبردیم. پس از آنکه  به موصل منتقل شدیم، تا چند ماه با شپش درگیر بودیم و برای خلاصی از آن راه حلهایی به ذهنمان رسید، بدین ترتیب که با تهیه المنتهایی آب را داغ و لباس ها را در آن میجوشاندیم، سپس در مقابل آفتاب قرار میدادیم تا از بین بروند.

اسارت با نام موزین

سال 65 عراقی ها تعدادی از اسرا را با نام اسرای مخالف یا " موزین" از تمام اردوگاه ها جدا کردند. این افراد کسانی بودند که به دیگران، آموزش قرآن یا زبان داده و یا پیش نماز بودند. به هر حال آنها را به کمپ 17 منتقل کردند که در آنجا شش آسایشگاه قرار داشت و در هر کدام 120 اسیرگلچین شده از اردوگاه های مختلف جای میگرفتند. روزی سرباز عراقی که "عدنان" نام داشت و خیلی هم با من لج بود، به من گفت: تو را به جایی می فرستم که حتی سرباز خودمان هم در آنجا آب نداشته باشد. قبل از آن عدنان مرا به یک حمام برد و بعد از باز کردن دوش آب شروع به کتک زدن کرد. یادم هست زمانی که من را به تکریت فرستادند دچار بیماری بیرون روی شده بودم و در وضعیت بسیار بدی قرار داشتم. هر چه به عراقیها گفتم بیمار هستم توجه نمیکردند. یکی از دوستانم به نام "منصور صفایی" که پزشکی میدانست یک سرم از عراقی ها دزدید و نصف آن را به من و نصف دیگر آن را به یکی دیگر از اسرا که دچار همین بیماری شده بود زد. یک روز دیگر هم یک سرباز عراقی چند تکه هندوانه برایمان آورد که کمی حالمان بهتر شد. اما در نهایت آن اسیر به شهادت رسید.

 

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار