خبرگزاری دفاع مقدس: محمد جواد فاضلی از آزادگان سرزمین ماست که گذشت زمان بسیاری از موارد را به او ثابت کرده است. زمانی که جنگ آغاز شد محمد جواد هنوز روزهای بهاری عمر را تجربه نکرده بود. دست تقدیر دوران خوش بهارعمر جواد را در اسارت عراق قرار داد.
محمدجواد فاضلی از آن دوران برایمان نقل می کند:
در ابتدای جنگ در آبادان زندگی می کردم. سال 59 که جنگ شروع شد، 19 ساله بودم. در آن زمان من در هیئت 7 نفره تقسیم اراضی را انجام می دادیم. برادر من در ستاد مسئول بود که در خواست اسلحه داد و بعد از تحویل اسلحه، این ستاد تبدیل به یک ارگان نظامی شد.
در آنجا وظیفه ما سر زدن و تحویل اسلحه به روستاهای اروند رود بود تا بدین صورت از منطقه خود حفاظت و نگهبانی کنند. چند ماه در این کار مشغول خدمت بودم که در نهایت این ارگان به شادگان (روبروی دارخوین) منتقل شد. در آن زمان من هنوز به خدمت سربازی نرفته بودم، بعد از گذشت چندماه از حضورم در شادگان برای خدمت سربازی به ارتش رفتم. چون نیروی داوطلب بودم، بعد از گذراندن دوران آموزشی، به جنوب ومنطقه عملیاتی بیت المقدس منتقل شدم.
آن روز از جاده خرمشهر- اهواز اسرای عراقی را دیدم. آن لحظه و نه هیچ گاه دیگر فکر نمی کردم که یک روز خود به اسارت در بیایم. فردای آن روز عملیاتی بین شهر خرمشهر و شلمچه در منطقه ای به نام "خَین" انجام شد. قرار بر پاکساز ی منطقه بود، اما شب به همه دستور عقب گرد دادند. چون ما خیلی پیشروی کرده بودیم، متوجه این دستور نشدیم. همراه تعدادی از دوستان در خین، به هوای اینکه خاک خودی است، ماندیم.
شروع ماجرای اسارت
نزدیک های صبح بود که ما را محاصره کرده اند. مهمات را در طول شب استفاده کرده بودیم و چیزی نداشتیم. آن موقع من فکر کردم که می توانم خودم را پنهان کنم. پس خود را به پشت علفزار رساندم و در یک گودالی مخفی شدم، اما عراقی ها به واسطه استفاده از سگ، از مخفیگاه من مطلع شدند و این چنین بود که ماجرای اسارت من شروع شد.
دهانی که آلوده نشد
ما را به آن طرف خین بردند. در آنجا چشم های ما را بستند و جیب های ما را خالی کردند. در جیب من یک قرآن کوچک که آن زمان به آن قرآن 11 سوره می گفتند بود. سرباز عراقی قرآن را از جیب من در آورد، ابتدای این قرآن هم عکس امام راحل چاپ شده بود. گفت: این چیه؟ گفتم: قرآن. سریع گفت: این عکس چیه؟ جواب دادم: این قرآن، من که آن را چاپ نکرده ام.
من عرب زبان بودم، ولی عربی صحبت نکردم. رو به من کرد و گفت: روی عکس آب دهان بینداز. گفتم: متوجه نمی شوم شما چه می گویید. چند بار حرفش را تکرار کرد، اما من گفتم متوجه نمی شوم که شما چه می گویید. سرباز عراقی با عمل نشان داد و گفت: می گویم این طور کن. اما من دیگر نمی توانستم انکار کنم که متوجه نمی شوم، پس گفتم: نه! نه! خمینی، سید، سید.
خانه به دوشی در اسارت
بعد از آن ما را به پادگان " تنومه" بردند. این پادگان توسط توپ خانه ایرانی زده می شد، به همین دلیل سریع پادگان را تخلیه کردند. ما را به یک سالن بزرگ در بین تنومه و بصره بردند، در آنجا بود که بازجویی های رسمی شروع شد و بسته نظامی هر فرد نوشته می شد. به شدت ما را کتک می زدند. مثلاً من که ریش بلندی داشتم، ریش من را سوزاندند. بعد از آن ما را نیمه شب به بصره منتقل کردند، و از نخلستانی عبور کردیم. چشم هایمان را بسته بودند، با این حال من از زیر چشم بند نگاه کردم دیدم روی تابلوی بزرگ نوشته است " استخبارات البصره".
قد بلندی داشتم و چون ریشم بلند بود، فکر می کردند، مسئولیت مهمی دارم، در حالی که من یک رزمنده ساده بودم. بعد از چند روز دوباره به همان سالن های بزرگ بین تنومه و بصره منتقل کردند؛ سپس ما را به وزارت دفاع در بغداد منتقل کردند، در واقع همهی اسرا را به این محل منتقل می کردند و اسرا در این محل بازجویی می شدند. این بازجویی 8 تا 10 روز طول می کشید.
سال 1361 برای اولین بار به اردوگاه الانبار، در شهرستان رمادیه که مرز بین اردن و سوریه است.
ابتدا همه دوستان باور نمی کردند که به اسارت درآمده باشند. در حالت خوف و رجا بودیم و از خود سوال می کردیم، ما زنده می مانیم یا نه؟ تکلیفمان را نمی دانستیم. برخی از سربازهای عراقی که خوب بودند به ما گفتند: شما را بعد از بازجویی به پادگان منتقل می کنند، شما ناراحت نباشید، در آنجا دوستانتان می بینید. به ما گفتند: بعد از مدتی صلیب سرخ نام شما را ثبت خواهد کرد و در ادامه می توانید با خانواده تان ارتباط داشته باشید.
با کهنگی زمان اسارت را باور کردم
کم کم با کهنه شدن زمان، به این باور رسیدیم که اسیر شده ایم. در سال 62، 150 نفر از اسرا را به اردوگاه موصل 4 منتقل کردند که من در بین این نفرات بودم. من اردوگاه های مختلفی از جمله اردوگاه موصل 1،3،4 را تجربه کردیم.
روزها در اردوگاه محلی راحت نمی گذشت. از کمترین امکانات هم بهره ای نداشت. تابستان های گرم، و زمستان های سردی داشت. حتی موکت نداشت و زمین هم سیمانی بود. راحت تر بگویم، در حد یک پادگان معمولی هم نبود. در کل این سالها، روزها برایمان یکنواخت تکرار می شد. هر روز صبح غذایی به نام آش شوربا داشتیم، یا نانی به ما می دادند به نام "صمون". غروب نشده درهای آسایشگاه را می بستند و این برای ما سخت بود. در این دوران استرس و فشار زیادی را تحمل کردیم.
دیدار با حاج آقا ابوترابی، لحظه شیرین اسارت
از جمله خبرهای خوبی که در این دوران به ما می رسید، خبر پیروزی بچه ها در عملیات ها بود و خبر دیگری که بچه ها را بسیار خوشحال کرد، خبر محکومیت عراق در سازمان ملل بود. سخت ترین صحنه هم برای ما، رحلت امام خمینی (ره) بود.
یکی از شیرین ترین خاطرات من، روزی بود که حاج آقا ابوترابی به اردوگاه ما آمدند. اولین باری که این بزرگوار را دیدم، در موصل سه بودم.
عراقی ها ازآزادی ما بیشتر خوشحال بودند
سال 1367 که قطعنامه صادر شد، اسرا تا سال 1369 بلاتکلیف بودند تا اینکه تبادل اسرا مطرح شد. من جزء دومین گروه از اسرای آزادی بودم و این آزادی از اسارت بر اساس شماره ای بود که صلیب سرخ به ما داده بود. شماره من هم در صلیب سرخ 40 96 ثبت شده بود.
بعد از الانبار ما را به موصل منتقل کردند و از آنجا به سمت مرز ایران، منظریه حرکت کردیم. در این زمان عراقی ها از تبادل اسرا بیشتر از ما خوشحال بودند، اما برای بچه های ما عادی بود، حتی تا مرز ایران باور نیم کریدم که در حال برگشت به خانه هستیم.
دیدن ماه در آسمان پس از اسارت
همه ما دوست داشتیم اولین کسی را که می بینیم حضرت امام (ره) باشد، اما متاسفانه، امام رحلت کرده بودند و ما برای دیدن حضرت آقا لحظه شماری می کردیم. بعد از رسیدن به ایران ابتدا برای دیدن مقام معظم رهبری به تهران رفتیم. بعد از گذشت چند روز با هماهنگی هایی که صورت گرفت، 4 یا 5 نفر بودیم که به ملاقات خصوصی حضرت آقا رفتیم. دیدار خوب و فراموش نشدنی بود. بعد از این دیدار بود که با هواپیما به اهواز برگشتیم. خانواده و اقوام و می توان بگویم همه خوشحال بودند. خاطره جالب من از این دیدارها این بود که من برادر خودم را نمی شناختم.
گذشت زمان همه چیز را عوض میکند. کودکی به دنیا می آید، خیلی ها از این دنیا کوچ می کنند، و خیلی ها تغییر می کنند. گذشت زمان همه چیز را به من ثابت کرد.