ماجرای 500 متر سینهخیز رفتن برای زنده ماندن
برای بازگشت به عقب باید خودم را به کانالی میرساندم. ساعت پنج بعدازظهر بود. طی یک روز یک قطره آب نخورده بودم. به شدت خسته بودم. جراحتم درد زیادی داشت. باید 500 متر را سینه خیز در این کانال طی میکردم تا به بقیه رزمندگان میرسیدم.
به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، «برات ایمنی» از جانبازان 70 درصد خراسان شمالی است. وی در عملیاتهای کربلای چهار، کربلای پنج و نصر هشت به عنوان دیدهبان، آر.پی.چیزن و تیربارچی در خط مقدم حضور داشت و سال 1366 در سن 18 سالگی به درجه جانبازی نائل شد.
برات ایمنی گفت: درس میخواندم اما به هیچ عنوان درس خواندن را دوست نداشتم و در مدرسه شبانه در حال تحصیل بودم. بالاخره تحصیل را رها کردم و پدرم به من پیشنهاد داد که بروم نزد یک مکانیک و این حرفه را یاد بگیرم تا در آینده مکانیک شوم. شش سال مکانیک بودم.
به شدت علاقه داشتم که در جبهه حضور داشته باشم تا دین خودم را ادا کنم اما خانوادهام با رفتن من به جبهه مخالف بودند. طاقت نیاوردم و یک روز بدون اجازه شناسنامه را برداشتم و برای ثبت نام به مرکز اعزام به جبهه رفتم. چند روز بعد از ثبت نام افرادی که باید به جبهه اعزام میشدند سوار بر اتوبوس شدند. در منطقه بدرانلو لیست افرادی که باید به جبهه اعزام شوند را اعلام کردند اما اسم من داخل آن لیست نبود. به من گفته شد که میتوانم به جبهه نروم اما با اصرارهای فراوان توانستم موافقت مسئولان مربوطه را جلب کنم و به همراه سایر رزمندگان به پادگان شهمیرزاد سمنان اعزام شدیم. 45 روز آموزش دیدیم و بعد به دزفول اعزام شدیم.
تمام لحظات هشت سال دفاع مقدس نشانههایی از ایثار، جانفشانی و از خودگذشتگی بود. هم رزمی 11 ساله با نام محمود احمدی از استان سمنان داشتم که پا به پای سایر رزمندگان در حال دفاع بود. روزی از او پرسیدم که چرا با این سن کم ترک تحصیل کردهای و به اینجا آمدهای؟ پاسخ داد من هم این سوال را از تو دارم. من برای جنگیدن آمدهام. هر زمان او را میدیدم انرژی مضاعف میگرفتم.
مدتی در نزدیکی اروندرود مستقر بودیم. در آنجا تعداد زیادی عقرب و رتیل وجود داشت و رزمندگان برای اینکه از نیش آنها به هنگام خواب در امان باشند از نبشیها و ایرانیت تخت خوابهایی را درست کرده بودند که استراحت کنند.
شب عملیات کربلای 5 در سنگرها منتظر بودیم که یکی از گروههانهای درگیر در عملیات بازگردد و ما جای آنها را پر کنیم. ساعت 4:30 صبح بود که سوار بر خودروها وارد خط مقدم شدیم، در آنجا کمک آر.پی چی. زن اول بودم.
مجید اخلاقی یکی از همرزمهای من هم آر.پی. چی زن بود که به من گفت چهرهات نورانی شده و فکر میکنم در این عملیات شهید شوی. گفتم که فکر کنم شما در این عملیات به شهادت خواهید رسید.
2 تانک دشمن از نخلستان به سمت نیروهای ایرانی در حال حرکت بودند. به ما گفته شد که آن دو تانک را منهدم کنیم. منهدم کردیم و به هنگام برگشت از پشت سنگری که موضع گرفته بودیم ناگهان صدای ناله مجید اخلاقی را شنیدم. تیر مستقیم دشمن به قلبش اصابت کرد و به شهادت رسید. وقتی به سمت این شهید برگشتم ترکشی هم به کتف من خورد و زخمی شدم. نیمی از پلاک شهید مجید اخلاقی را برداشتم.
برای بازگشت به عقب باید خودم را به کانالی می رساندم. ساعت پنج بعد از ظهر بود. طی این روز یک قطره آب نخورده بودم. به شدت خسته بودم. جراحتم درد زیادی داشت. باید 500 متر را سینه خیز در این کانال طی میکردم تا به بقیه رزمندگان میرسیدم. آنقدر خاکی شده بودم که وقتی به پشت خط رسیدم به هیچ عنوان قابل شناسایی نبودم. ابتدا بچهها نمیدانستند چه کسی هستم. بعد از ریختن آب بر روی سر و صورتم مرا شناختند. به بیمارستان اعزام شدم و بعد از یک ماه استراحت دوباره به جبهه عازم شدم.