دو خاطره زیر برگرفته از این
مجموعه و از خاطرات «خلیل جعفری نجفآبادی» از استان یزد است.
خاطره اول
به صورت نوبتی نیروهای توی خط
را عوض میکردند. مدتی یک گروه توی خط مستقر میشد. سپس، آن گروه را به عقب منتقل میکردند
و نیروهای توی بنه (محلی در پشت جبهه) را جایگزین آنها میکردند.
روزی که عراق توی منطقه کوشک
تک کرد، گروه ما توی بنه تیپ مستقر بود. یک دفعه صدای شلیک گلولههای فرانسوی دشمن،
منطقه را برداشت. خبر رسید که عراق حمله کرده و قسمتی از خط ما را گرفته است.
از همانجا میتوانستیم صدای درگیری را بشنویم. دستور
رسید که آماده اعزام شویم. خیلی سریع ما را مسلح کردند و با چند ماشین تویوتا به پشت
خط رساندند.
بعد از حمله دشمن از قرارگاه
سپاه برای فرماندهان ما پیام آورده بودند «اگر میخواهید، برایتان نیروی کمکی بفرستیم.»
اما فرماندهان ما گفته بودند «ما خودمان یزدیها، حریف دشمن هستیم.» و قبول نکرده
بودند که نیروی کمکی اعزام شود.
آن روز فرماندهان تیپ الغدیر،
تمام نیروها را به سرعت سازماندهی کردند و از سه محور به دشمن حمله کردند. آن روز نبرد
سختی درگرفت؛ اما با شجاعت افرادی چون «شهید محمود پاگردکار» توانستیم قبل از غروب
آفتاب منطقه را از عراقیها پس بگیریم.
خاطره دوم
با «حسین جعفری» خیلی رفیق بودم.
آدم مخلصی بود. یکی از بزرگترهای پایگاه محله ما به حساب میآمد و همه احترامش میگذاشتند.
زمانهایی که از جبهه برمیگشت و یزد بود بچهها را جمع میکرد توی پایگاه و برایشان
برنامه اجرا میکرد. کار اصلی حسین، بنایی بود.
پدرش کشاورز و آدم زحمتکشی بود. حسین هم سختکوشی را از پدرش یاد گرفته بود.
توی پاتک کوشک با هم بودیم. از دو سه ناحیه مجروح شد. ترکش خورده بود توی دستش و آن را قطع کرده بود. به سرش هم ترکش خورده بود. وقتی از جبهه برگشتیم یک روز دم در پایگاه من را صدا کرد که بروم داخل. وقتی رفتم تو، به ضبط صوت توی دستش اشاره کرد و گفت: «ببین! من وصیتم رو ضبط کردهام. تو هم باید وصیتت رو بخونی و ضبط کنی.» هرچه مخالفت کردم، اصرار حسین بیشتر شد. دستبردار نبود.
آن روز هرطور که بود از دست حسین فرار کردم؛ اما چند روز بعد دوباره آمد سراغم.
داشتم توی موزة آیینه، نگهبانی میدادم که با همان ضبط صوتش جلوی رویم ظاهر شد. گفت:
«امروز باید وصیتنامهات رو بخونی.» دیگر چارهای نداشتم. چند جملهای را خواندم و
حسین ضبط کرد و رفت. بعد هم شنیدم نوار را به یک نفر داده است تا به صورت امانت برایش
نگه دارد. به او گفته بود که اگر سالم از جبهه برگشت، ازش پس میگیرد و اگر هم که شهید
شد یادگار بماند پیشش.
چند وقت بعدش حسین شهید شد و
من هم توی عملیات بدر اسیر شدم. بعد از اسارت رفتم سراغ نوار. تا مدتها وقتی دلم برای
آن روزها تنگ میشد آن نوار را میگذاشتم توی ضبط و به صدای خودم و حسین گوش میدادم.
انتهای پیام/