به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسرای دفاع مقدس همیشه شنیدنی و سرشار از نکات جالب و پند آموز است. دو تن از اسرای هشت سال دفاع مقدس که سال ها در بند رژیم بعث عراق بودند دعوت ما را قبول و برای نقل خاطراتشان به خبرگزاری دفاع مقدس آمدند. متن پیش رو مصاحبه ای است که در دو بخش خواهید خواند.
ابتدا بفرمایید که در کدام یگان بودید؟
محمد سلیمیان: من در لشکر 27 محمد رسول الله حضور داشتم. قبل از آن در «گشت ثار الله» بودم و اجازه نداشتم به جبهه بروم. به همین خاطر مدتی مرخصی گرفتم و به عنوان بسیجی به جبهه رفتم.
کدام عملیات اسیر شدید؟
محمد سلیمیان: در عملیات خیبر اسیر شدم.
چه مدت اسیر بودید؟
محمد سلیمیان: حدودا هفت سال.
آقای شهریاری شما چند سال اسیر بودید؟
عباس شهریاری: ما با فاصله چند روزه اسیر شدیم.
محمد سلیمیان: بیشترین اسیر را عراقی ها در عملیات خیبر گرفتند حدودا 1800 نفر اسیر شدند. مثلا لشکر امام رضا (ع) هلی برن شده بودند و متاسفانه در عراق محاصره شدند. هیچ راه فراری هم نداشتند به این ترتیب همگی اسیر شدند.
شما هم هلی برن بودید؟
محمد سلیمیان: نه ما زمینی بودیم. لشکر 27 قرار بود معبر زمینی را باز کند که بچه ها به بصره برسند که موفق نشدیم.
مثل اینکه لشکر نجف به همه اهدافش رسیده بود.
محمد سلیمیان: بله، آنها کنار جاده بودند. لشکر 27 قرار بود خط را بشکافد اما لشکر نجف دشمن را دور زده بود.
چطور شد که اسیر شدید؟
محمد سلیمیان: گردان می رفت عملیات، شب یک دسته برمیگشت. لشکر آنجا از بین رفت و بعد هم منجر به شهادت حاج همت شد.
کنار ما هور بود. بچه ها به شوخی میگفتند میرویم ساحل. عراقی ها مواضع خیلی محکمی داشتند. خیلی جنگ سختی شده بود. طوری شد که لشکر امام حسین (ع) به کمک ما آمد.
نفرمودید چطور اسیر شدید.
محمد سلیمیان: آن زمان تعداد گردان ها هم 313 تا به تعداد یاران پیامبر(ص) در جنگ بدر شده بود. یک شب همه ما را جمع کردند. گفتند: «آقای هاشمی پیغام داده اند، اگر امشب خط را شکستید که شکستید. اگر نتوانید خط را بشکنید همه بچه هایی که آنجا هستند شهید میشوند و شما مسئولید. هر طور شده باید خط را بشکنید.» آن شب بچه ها با چنگ و دندان به خط زدند و یک معبر باز شد. عراقی ها تلفات زیادی از ما گرفتند. وقتی ما خط را شکستیم و جلو رفتیم، تمام هدفمان رسیدن به جاده بصره بود. تا نیرو ها سریع به بچه هایی که آن طرف بودند، برسند. میدانستیم که اگر نرسیم همه یا کشته و یا اسیر میشوند. تا منتها علیه جاده خاکی رفتیم. نزدیک غروب بود که عراقی ها ما را قیچی کردند. بعد ها فهمیدیم که عراقی ها عمدا عقب نشسته بودند تا ما را به داخل بکشند و قیچی کنند. ما دیدیم راهی نداریم گفتیم تا جایی که میتوانیم میجنگیم. به نظر من ایران هرچه نیرو داشت به آن عملیات برده بود. من آر پی جی زن بودم. گردان ما عقب نشینی کرده بود. یکی از دوستانم به نام رضا بروجی را دیدم. به من گفت: « کجا میروی؟» گفتم : «گردانمان عقب نشینی کرده من هم عقب میروم» گفت: « تو آر.پی.جی زنی. همین جا بمان و کمک ما کن» قبول کردم. همان جا ماندم و هرچه آر.پی.جی داشتیم به سمت تانک های عراقی زدیم. غافل از این که ما در دل عراقی ها هستیم و محاصره شده بودیم. راه فراری نداشتیم.
از پشت، تلاشی برای شکسته شدن محاصره انجام نشد؟
محمد سلیمیان: نه هیچ تلاشی.
چند نفر در محاصره بودید؟
محمد سلیمیان: بچه ها پراکنده شده بودند. عراقی ها جلو میآمدند و گروهگروه بچه ها را اسیر میکردند. ما که اسیر شدیم فکر میکنم 15 نفر بودیم. یکی از بچه ها که بیسیم چی بود به دل آب زد. گفت: « من اسیر نمیشوم. میروم.» گفتم: « ما هم اسیر نمی شویم، ما می جنگیم.» گفت: « من برمیگردم عقب.» بدون اینکه شنا بلد باشد به آب زد. جلوی چشم من غرق شد. تعداد زیادی از بچه ها هم زخمی شده بودند.
مثل اینکه هرکس زخمی شده بود اسیر می شد. آقای شهریاری شما هم این طور اسیر شدید؟
عباس شهریاری: نه جریان اسارت ما متفاوت است. ما دزفول بودیم و به تیپ های لشکر آموزش میدادیم. روز دوازدهم ما را به «سد دز» بردند. دو جزیره مجنون شمالی و جنوبی مراکز نفتی عراق بود. از پاسگاه زید تا آنجا دو ساعت با قایق فاصله بود. بعضی قایق ها بخاطر این که مهمات هم حمل میکردند سنگین شدند و زیر آب رفتند. بعضی ها در همین شرایط شهید میشدند. ما سر یک دو راهی رسیدیم . مانده بودیم که از کدام راه باید برویم. رای گیری کردیم گفتیم هرچه اکثریت بگویند. اکثریت به بازگشت رای دادند! برگشتیم و کنار پاسگاه استراحت کردیم تا هوا روشن شود. صبح که شد بچه ها هم متوجه شده بودند که باید از کدام راه برویم. حرکت کردیم و به جزایر مجنون رسیدیم. گردان ما همه رفته بودند و فقط ما ماندیم. صبح که رسیدیم دیدیم تا چشم کار میکند ماشین های صفر کیلومتر باری است که بعد از عملیات ایرانی ها به غنیمت گرفته بودند. قبلا به ما گفته بودند که اگر پایتان به جزیره مجنون رسید یا شهید یا پیروز میشوید، کسی از اسارت حرفی نزده بود!
برای زمان اسارت نباید آموزشی میدادند؟
عباس شهریاری: اصلا اسمی از اسارت نمیآوردند. این یک نقطه ضعف بود. میگفتند یا شهادت یا پیروزی. وقتی به جزیره رسیدیم قایق ها هم برگشتند. بعد از پیاده شدن از قایق ها، شدیم سوار کامیون شدیم. وقتی روی بار کامیون پریدیم تا زانو داخل گریس رفتیم. مثل اینکه کامیون برای آنجا گریس حمل کرده بود. یکی از بچه ها هم که راننده شده بود، زیاد با شیوه راندن کامیون آشنا نبود. هر بار ترمز های شدیدی میگرفت و ما همه روی گریس میافتادیم. بعد از ظهر رسیدیم. از گردان حضرت علی اکبر (ع) جویا شدیم که متوجه شدیم به خط رفته اند. یک جاده بود که دو طرفش آب بود. گفتند: «این جاده را که بروید به خط خواهید رسید. » نزدیک غروب که شد دیدیم همین طور خمپاره بود که به جاده میریختند. مثل اینکه عراقی ها روز را کاملا دید داشتند و فقط زمانی که چیزی از جاده رد میشد خمپاره میانداختند و وقتی هوا تاریک میشود مدام خمپاره میاندازند. به یک کانال رفتیم تا از ترکش نجات پیدا کنیم. یک اتاقک پیدا کردیم. سریع به آنجا رفتیم. هر گلوله ای که به زمین اصابت میکرد، زیر پایمان مثل گهواره ای تکان میخورد. با یک فانوس آن اتاقک را روشن کردیم. متوجه شدیم که این اتاقک متعلق به عراقی ها بوده. خلاصه تا صبح آنجا استراحت کردیم اما از صدای خمپاره ها خواب به چشممان نیامد. صبح که شد لباس هایمان را که به گریس آغشته شده بود شستیم و راه افتادیم. یک ساعتی راه رفتیم که بالاخره به بچه ها رسیدیم. ما سه روزی در خط مقدم بودیم. در این مدت نه پوتین از پایمان در آمد و نه آب داشتیم. خاک بسیار نرم و شبیه خاکستر بود. حتی اگر کمی زمین را می کندیم به نفت می رسیدیم. روز 17 اسفند قرار شد ارتشی ها آنجا را از ما تحویل بگیرند و ما به عقب برگردیم. از یک گردان حداقل یک گروهان تا صبح نگهبانی میداد. بعد از اذان صبح نوبت من بود. متوجه صدای شلیک تانک شدم.عراقی ها به سمت ما میآمدند. فرمانده گردان را خبر کردم. فرمانده گردان آماده باش داد. عراقی ها تا 500 متری ما آمدند. ما با آر پی جی و خمپاره به سمت آنها شلیک کردیم. متوجه شدیم که عراقی ها از فاصله ای به بعد دیگر پیشروی نکردند. فرمانده گردان گفت: « حتما این ها نقشه ای دارند.» جلوی ما دهکده قدیمی به نام حضرت رسول بود. بعد از آن جاده کمی پهن و به خشکی تبدیل میشد. یعنی یک طرف آب و طرف دیگر خشکی بود. عراقی ها با بلدوز جاده را شکافتند و آب را مقابل ما آوردند تا به آنها حمله نکنیم. ما هرچه خمپاره داشتیم به سمت عراقی ها شلیک کرده بودیم. برایمان فقط اسلحه های سبک مثل کلاشینکف مانده بود. سنگر به سنگر می گشتیم تا ببینیم مهماتی پیدا می شود که استفاده کنیم یا نه. عراقی ها به قدری جلو آمده بودند که میتوانستیم صورتشان را ببینیم. از طرفی هلیکوپتر عراقی هم با کالیبری که علیه ماشین و ... استفاده میشد، در حال تیر اندازی است.
شما چند نفر بودید؟
عباس شهریاری: یک گردان سه گروهان است. ما تقریبا سه گروهان 45 نفر بودیم.
پیک گردان خیلی بچه سال بود. طوری که کلاه روی سرش ثابت نمیماند و مجبور بود بند آن را با دست بگیرد تا کلاه از روی سرش نیافتد. میرفت سنگر ها را میگشت و مهماتی که باقی مانده بود را می آورد. دیگر تمام سنگر ها خالی شدند و همان یکی دو گلوله و خشابی هم که پیدا میکرد تمام شد.
هیچ مهماتی نداشتیم. از عقب دستور آمد که بیسیم ها را خاموش کنید و هر کاری که میتوانید انجام دهید. دو تا از بچه ها گفتند: «برویم عقب بینیم می شود برگشت یا نه » این دو نفر را زدند. ما گفتیم نمیشود رفت باید تا شب سر کنیم. دیدیم عراقی ها در حال عقب نشینی هستند. این کلک آنها بود که ببینید آیا ما مهماتی داریم که در حال عقب نشینی آنها را بزنیم یا نه. وقتی مقداری دور شدند و دیدند که خبری نیست، یقین پیدا کردند که ما دیگر هیچ مهماتی نداریم. عراقی ها جلو آمدند. ما در سنگر سه نفر بودیم. پیر مردی در سنگر ما از بچه های اتابک تهران بود. پیر مرد بلند شد نگاه کند ببیند جلوتر چه خبر است که ناگهان یک تیر به پیشانی اش اصابت کرد. دو نفر در سنگر مانده بودیم. بلند شدم نگاه کردم، دیدم عراقی ها نارنجک پرتاب میکنند. همین که نشستم یک نارنجک به سنگر ما افتاد. نارنجک زیر پای هم سنگر من رفت. او تا بیاید نارنجکی که در آن خاک نرم فرو رفته بود را پیدا کند، نارنجک منفجر شد. 10 دقیقه ای از انفجار نارنجک گذشت. گفتم حتما من هم شهید شده ام. کم کم چشمانم را باز کردم دیدم از دست و سرم خون می آید. دور و اطراف را که نگاه کردم دیدم یک تانک در فاصله حدودا 50 متری شروع به تیراندازی به طرف من کرد. خیلی تیر اندازی کرد، حتی کلاهم سوراخ شد اما یکی از آن تیرها به من نخورد. دیدم تیر اندازی را قطع کرد. با خودم گفتم الان خودم را به مُردن میزنم تا با من کاری نداشته باشند. ناگهان احساس خفگی کردم. پشت سر را که نگاه کردم یک عراقی با چفیه ام داشت مرا خفه می کرد. بعد از مدتی مرا بلند کردند و به سمت تانک بردند. با خودم گفتم حتما میخواهد مرا زیر تانک بیندازد اما مرا روی تانک انداخت که به شدت داغ بود. قسمتی از بدنم سوخت.
حتی در تهران برای من ختم گرفته بودند. نمی دانم چه کسی به خانواده ام گفته بود که عراقی ها شهریاری را زیر تانک انداختند.
مثل اینکه رسم نیست که در حین عملیات اسیر بگیرند.
عباس شهریاری: نه این حین عملیات نبود، این یک پاتک بود که عراقی ها انجام داده بودند. عراق خیلی اسیر در ایران داشت و گرفتن اسیر برایشان مهم بود تا تعادل ایجاد کنند.
به هر صورت مرا روی تانک انداختند. بعد از مدتی متوجه شدم که تانک گاز میدهد اما حرکتی نمیکند. عراقی ها هم خیلی شلوغ کرده بودند، متوجه شدم که تانک در گِل گیر کرده است. ما را از تانک پیاده و سوار یک تویوتا کردند. سوار تویوتا که شدیم دو تا از بچه های دیگر را دیدم.
آقای سلیمیان شما بعد از اسارت چه اتفاقاتی برایتان رخ داد؟
محمد سلیمیان: عراقی ها جلو آمدند و به بچه ها تیر خلاص میزدند. بخاطر پیروزی هلهله می کردند. در زمان اسارت 16 ساله اما درشت هیکل بودم. عراقی جلو آمد و با او به صورت تن به تن درگیر شدم. عراقی ها بسیار عظیمالجثه بودند. یک مشت که به من میزدند به گوشه ای میرفتم. عراقی ها به صورتی که انگار مرا مسخره میکردند مدام به من لگد و مشت میزدند. دیدیم عراقی ها ما را محاصره کرده اند. دوره ام کردند و مرا با مشت و لگد بین خودشان پاسکاری میکردند.
این اتفاق در خط افتاد؟
محمد سلیمیان: در همان طلائیه بود. من تنها اسیر شدم و گردان ما همه پراکنده شدند. البته ما خیلی در گردان نبودیم و فاصله زمانی اعزام تا اسارتم حدودا 15 روز شد. من را هم مثل آقای شهریاری دست بسته روی نفربر انداخت. دیدم نزدیک غروب آفتاب است شروع کردم به اذان گفتن. خیلی حواسمان بود که از روی نفربر نیافتیم. ما را به مقر خودشان بردند. دیدیم چقدر نیرو و ادوات دارند. اصلا یک دنیای دیگری آنجا بود.
این مقدار تجهیزات تا به حال ندیده بودید؟
محمد سلیمیان: نه، با خودمان گفتیم ما با این ها میجنگیدیم؟! وقتی محاصره شده بودیم با بیسیم سعی کردیم درخواست کنیم که نیروی هوایی به ما کمک کند یا مواضع دشمن را خمپاره باران کنند، اما خبری نشد. بعد از این که اسیر شدیم، تازه توپخانه ما شروع کرد به زدن. در واقع ما را میزدند. چون فکر میکردند مواضع ما در اختیار دشمن است. عراقی ها هم مدام می گفتند: «ببینید، دوستانتان میخواهند شما را نابود کنند.»
کسی هم آسیب دید؟
محمد سلیمیان: توپخانه کور می زد. ما هم روی زمین خوابیده بودیم تا از ترکش ها در امان باشیم. می دانستیم که باید این خط بشکند. با خودمان میگفتیم امشب را اینجا هستیم، فردا بچه ها میآیند و ماجرا تمام میشود و به آنها ملحق میشویم و به سمت بصره میرویم. عراقی ها ما را در همان مقرشان در اتاقی جمع کردند. هر یک از بچه ها مشکلی داشت. خود مرا موج گرفته بود. سالم ترین فرد من بودم و بقیه همه تیر و ترکش خورده بودند. در آن قرار گاه در همان حال و هوای جوانی، بلند شدم و گفتم: «مرگ بر صدام» یکی از عراقی ها مرا به نفر دیگری نشان داد و به همان زبان عربی می گفت: « که این به سید رئیس ما توهین کرده است.» نگاهی به من کرد و پیراهن مرا گرفت و به گوشه خاک ریز پرت کرد. گفت: «صدام حسین، رئیس قاعد» آن موقع من عربی نمیدانستم از من میخواست. اما مدام اسم امام(ره) را می آورد و از من میخواست که تکرار کنم. طبیعتاً آنها چیز خوبی در مورد امام(ره) نمیگفتند. نتیجتا از من میخواست که به امام(ره) توهین کنم. سکوت مرا که دید آمد و یک سیلی محکم به من زد. کُلت خودش را در آورد و روی شقیقه من گذاشت. من هم خیلی راحت اشهدم را خواندم و سرم را روی خاکریز گذاشتم. در همین لحظه یک نفر گفت: «قف» چشمانم را باز کردم دیدم یک نفر با درجه و یال و کوپال این حرف را زد. کسی که میخواست مرا بکشد یکباره بلند شد و احترام گذاشت. درجه دار از او پرسید چرا میخواهی او را بکشی. او هم پاسخ داد: «این بچه به سید رئیس توهین کرده.» درجه دار نگاهی تمسخر آمیز به من کرد و جلو آمد. ناگهان با پوتین به ساق پای من زد. پایم شدیدا تیر کشید. پایم را گرفتم و در خودم جمع شدم. مدام به من لگد میزد. به بقیه میگفت که مرا نکشند و فقط شکنجه دهند. ما در اردوگاه عراقی ها را مسخره میکردیم و میگفتیم به آن ها بر اساس شکم هایشان درجه میدهند. مرا به اتاق دیگری بردند و به شدت کتک زدند. شب شده بود. حالم اصلا خوب نبود که از حال رفتم. صبح که به هوش آمدم از اتاق بیرون را نگاه میکردم. من مدام به این امید بودم که صبح نیروهای ایرانی میرسند و ما را آزاد میکنند. تعداد زیادی را در محوطه قرارگاه دیدم. اول فکر کردم بچه ها آمده اند ما را آزاد کنند. بعد دیدم نه بچه های خودماناند که همه مجروح شده اند. در همین حین در اتاق را باز کردند. سرباز عراقی مرا به بیرون پرتاب کرد و گفت: « برو بین سایر اسرا.» هرچه بین اسرا گشتم آشنایی پیدا نکردم. ما را سوار یک ایفاها کردند. اوضاع و احوال بچه ها اصلا خوب نبود. ما را به پادگان بصره منتقل کردند. در یک سالن را باز کردند و ما را به داخل آن ریختند. دیدیم آنجا هم پر از اسیر است. یکی افتاده و یکی دیگر شهید شده بود. هنوز هم امیدمان را از دست ندادیم و میگفتیم حتما امشب بچه ها می آیند. دنبال دستشویی میگشتم. از یکی از اسرا سوال کردم: « دستشویی کجاست؟» گفت: «همین جا» گفتم: «همین جا یعنی چه؟» گفت: « ما الان چند روز است اینجا هستیم، هرکس هر کاری دارد مجبور است همین جا انجام دهد» اوضاع خیلی بدی بود. گفتم: «یعنی چه؟! مگر ما را بیرون نمیبرند؟» گفت: «نه. ما اسیر شده ایم.» آنجا برای اولین بار بود که من واژه «اسیر» را شنیدم. گفتم: «نه. بچه ها میآیند و ما را نجات میدهند.» گفت : «ما هم چند روز است همین فکر را می کنیم. اما خبری نیست.» بعد از مدتی در را باز کردند. مقداری نان «سمون» به داخل سالن پرتاب کردند. این نان ها گاها داخل کثافت ها می افتاد. یک دکتر آوردند تا رسیدگی اولیه ای به بچه ها کند. خبرنگار آوردند و بعد از رسیدگی های پزشکی بچه ها را بیرون میبردند و عکس میگرفتند. میخواستند بگویند به ایرانی ها محبت میکنند!
دو سه روزی در آن پادگان بودیم. هر شب میگفتیم حتما فردا بچه ها می آیند و ما آزاد میشویم. در این مدت ما را مدام بازجویی میکردند. آقا نوروزی نامیبودند که از پنج انگشت دستش فقط سه انگشت سالم بود. مترجم عراقی ها که منافق بود به او رو کرد و گفت: «پیرمرد، تو برای چه جبهه آمدی، تو که اصلا نمیتوانی اسلحه شلیک کنی.» آقای نوروزی هم گفت: «چرا این انگشتی که قرار است روی ماشه فشار دهد، سالم است!» این جمله را که برای عراقی ها ترجمه کردند، بازجو خیلی عصبانی شد و با لگد به سینه آقای نوروزی زد. اصلا آموزشی به ما داده نشد که اگر اسیر شدیم چه کنیم و چه بگوییم.
عراقی ها خیلی برایشان سنگین بود که تا خرمشهر آمدند اما بعد ها ما به خاک آنها نفوذ کردیم و ما را در کشور خودشان اسیر کردند. این خیلی برایشان سنگین بود برای همین هم بسیار ما را اذیت کردند. ما هم خیلی از عراقی ها تلفات گرفتیم. مثلا بچه های لشکر نجف اشرف میگفتند وقتی از آمدن شما نا امید شدیم، هرچه ادوات و مهمات داشتیم به سر عراقی ها ریختیم.
بعد از بصره ما را به بغداد بردند و مرحله به مرحله بازجویی میکردند. بعد به موصل منتقل شدیم و بعد از چند روز حاج عباس شهریاری به ما اضافه شدند و کم کم آشنا شدیم. موصل چهار اردوگاه داشت و ما در موصل دو بودیم. موصل دو را تخلیه کرده بودند. اسرای سابق آنجا را در اردوگاه های دیگر پراکنده کردند. این اردوگاه را مختص ما در نظر گرفته بودند چون یک سالی ما را در آن اردوگاه نگه داشتند بدون اینکه کسی از وجود ما با خبر باشد.
صلیب سرخ بعد از چه مدتی شما را ثبت نام کرد؟
محمد سلیمیان: بعد از یک سال. به همین خاطر هم برای خیلی از بچه ها مراسم ختم گرفته بودند.در خطبه یکی از نماز جمعه ها حضرت آقا سخنرانی کردند و فرمودند: «اگر صلیب سرخ نمیتواند به اسرای ما رسیدگی کند بگذارد خودمان وارد عمل شویم. صدام شرایط سختی برای اسرای ایرانی فراهم کرده است.» بعد از این سخنرانی و بخاطر فشار های سیاسی مختلف، عراق آمار ما را به صلیب سرخ داد. قبل از آن هر کاری دوست داشتند میکردند. خیلی از بچه ها در این مدت شهید شدند. از دادن ابتدایی ترین خدمات و امکانات دریغ میکردند. خیلی از بچه ها الان قبر دارند.
دو سه روزی در بصره بودیم. اتفاقی برایمان در آنجا افتاد که خیلی دردناک بود. بعد ها این اتفاق را با سرگذشت اسرای کربلا که وارد شام کردند، مقایسه می کردیم. ما را به شهر بصره بردند که آنجا مردم با سنگ به بچه ها می زدند و توهین میکردند. آنها ما را مجوس و آتش پرست میدانستند. ما طلب آب برای وضو میکردیم میگفتند مگر شما هم نماز می خوانید. بعد از این قضایا به بغداد رفتیم. در بغداد، یک خبرنگار آمد.
خبرنگار عرب بود؟
محمد سلیمیان: بله عرب بود. آمد و گفت : «خودتان را معرفی کنید.» خودم را معرفی کردم. در همین حد که گفتم: « من محمد سلیمیان اعزامی از شهر ری هستم.» تا همین حد خانواده هایمان مطلع شدند که ما اسیر شدیم.
آقای شهریاری! بعد از اسارت چه اتفاقی برای شما افتاد؟
عباس شهریاری: ما به بهداری رفتیم. در حد یک باند پیچی آنجا به بچه ها رسیدگی شد. ما را به مقر گردان منتقل کردند. حدودا چهل نفر بودیم. یک سرباز عراقی از ما پرسید: «شما مسلمان هستید؟» من هم گفتم: «خب بله!» گفت: « کسی بین شما هست که بتواند اذان دهد.» پیر مردی به نام خنجری بلند شد و گفت: «من بلدم» عراقی گفت: « نامت چیست؟» خنجری جواب داد: «حاج خنجری» سرباز عراقی گفت: «حاج؟! خب یعنی مکه هم رفته ای! با این وجود عراقی میکشی؟ اذان بگو» خنجری شروع کرد به اذان گفتن. تا «الله اکبر» گفت، سه چهار نفر شروع کردند به زدن او. نگذاشتند اذان بگوید. یک پیرمرد دیگری به نام «عرب کرمانی» آنجا بود. از او پرسیدند تو برای چه آمدی؟ او هم گفت: «آمدم عراقی ها را بکشم!» عرب کرمانی تعریف میکرد که گردن کلفت سه راه ورامین بوده. و می گفت: « ما آمدیم جبهه که آدم شویم، گیر این پدر سوخته ها افتادیم.» او این طور با عراقی ها برخورد میکرد. عراقی ها گفتند: «میکشیمت!» گفت: «بکشید من نمی ترسم.» او را برای اعدام بردند. چشمانش را بستند و به سمتش تیر اندازی کردند. یک تیر به طرفی و تیر بعد به طرف دیگر می خورد. میخواستند با این کار پیرمرد را دیوانه کنند.
تیر ها که خطا میرفت، خنجری فحش می داد و میگفت: «چقدر شما احمقید، مگر سر مرا نمی بینید!»
ما را هم تک تک بازجویی کردند. راست که میگفتیم، میزدند. به من گفتند: «در جزیره چه داشتید؟» گفتم: «چیز خاصی نداشتیم، یک توپ 106 و چندتا آر پی جی» بازجو ها میگفتند: «مگر می شود یک گردان فقط یک توپ 106؟!» و دوباره میزدند. بار دوم که میپرسیدند میگفتیم 50 تا و سریع باور می کرد و می نوشت. یا مثلا میگفتند: « از پاسگاه زید تا جزیره چطور آمدید؟» وقتی میگفتم با قایق باور نمیکردند و میزدند. گفتم: «ما کانال حفر کردیم!» این را باور میکردند. از شغل من پرسیدند که من گفتم: « در تهران وانت داشتم و با آن کار می کردم.» نگفتم که پاسدار هستم. دوباره پرسید: « چرا به جبهه آمدی؟» و من گفتم: « نوبتی بود، هربار یک نفر باید بار می آورد. به من بار دادند و روی آن چادر کشیدند. من هم اشتباهی به جزیره آمدم که شما مرا گرفتید» در بازجویی ها هرچه میگفتیم باید یادمان میماند که در بازجویی های بعدی هم به یاد داشته باشیم وگرنه دستمان رو میشد. حتی من برای وانت بارم پلاک حفظ کرده بودم. بعد هم سوالات متفرقه مثل قیمت تخم مرغ میپرسید.
در همان بصره 45 نفرمان را در یک کانتینر ریختد و رادیو را روشن کردند. اتفاقا برنامه راه شب هم داشت. بچه های سالم را بیرون میبردند و میزدند. ما که مجروح بودیم را کاری نداشتند فقط مدام برق را خاموش و روشن میکردند. آقای دانشور که روحانی هم بودند گفتند :«بگذارید این ها را صدا کنیم حداقل آب یا نانی به ما بدهند» بعد هم گفت :«اخی اخی!» سرباز غول پیکری آمد و گفت :«بله؟» سربازی در عراق آن موقع چهار ساله بود. اگر هم در زمان جنگ سرباز می شدند باید تا آخر میماندند. به همین خاطر بعضی هایشان کینه ای شده بودند. آقای دانشور خیلی باادبانه پرسید :«اخی، طبیب هاکو؟» یعنی طبیب هست؟ سرباز هم با مهربانی گفت :«انی طبیب!»یعنی من خودم طبیب هستم. تمام سر و صورت آقای دانشور ترکش گرفته بود. سرباز جلو آمد و با پوتین به صورت آقای دانشور زد. خیلی هم محکم زد. گفتیم حتما دانشور شهید شد. بعد که سرباز رفت دیدیم آقای دانشور تکان میخورد. بعد از یک ساعت گفت :«برادران ! ما دیگر اسیر شده ایم. از این به بعد نباید از این ها چیزی بخواهیم و فقط بر خدا توکل کنیم.»
آن پیک که گفتم بچه سال بود را در همان کانتینر دیدیم. آنقدر بچه سال بود که وقتی سربازان عراقی او را دیدند میگفتند :«پستانک با خودت آورده ای؟»
وقتی ما طلب آب کردیم بالاخره کمی آوردند. سرباز گفت :« فقط این بچه آب بخورد.» پیک هم ذره ای آب به هرکسی داد. به قدری بود که فقط لب بچه ها تر شد. بعد هم یک ساندویچ برایش آوردند. دوباره ساندویچ را بین بچه ها تقسیم کرد. اصلا به قدری هم نبود که از گلو پایین برود. بچه ها میگفتند خودت بخور اما او قبول نمیکرد. در همین کانتینر یکی از بچه های ورامین که مجروح شده بود آنقدر گفت «آب» که جلوی چشم ما شهید شد.
صبح متوجه شلوغی شدیم. ظهر یک ایفاها آمده بود و تعداد زیادی را از آن پیاده کرد. اسرای جدید از تیپ عبدالعظیم را به کانتیر ما آوردند. البته زمانی هم که خود ما را منتقل میکردند، کاری نداشتند که چه کسی سالم یا چه کسی مجروح است. سالم ها خودشان سوار میشدند و مجروحین را هم عراقی ها پرتاب میکردند. حتی موقع پیاده شدن متوجه یکی از بچه ها شدیم که در همان شلوغی ماشین، شهید شده بود.
دیگر در کانتینر جا نبود. بعد از مدتی در آن را باز و ما را به یک سوله منتقل کردند. شش روز بصره بودیم و بعد به بغداد منتقل شدیم. آنجا در یک اتاقک مستقر شدیم. به قدری جای ما کم بود که همیشه پنج یا شش نفر، به نوبت میایستادند. در بغداد بدن های ما شپش گرفته بود. در بین ما عراقی و کسانی که میخواستند به صورت قاچاق به کویت بروند هم حضور داشتند. این افراد خیلی بیشتر از سربازان عراقی ما را اذیت میکردند. این قبل از اردوگاه بود. در آن اتاقک فقط یک پنجره کوچک بود. در این مدت یک سینی غذا به اتاق می آوردند که اصلا هم قابل خوردن نبود. یک لیوان چای هم میدادند که به هرکسی یک جرعه میرسید. روزی یک بار هم دستشویی میرفتیم. بعد از شش روز ما را به یک سالن بزرگ منتقل کردند. فردای آن هم ما را سوار یک اتوبوس کردند و به موصل بردند. به ما میگفتند به اردوگاه که برسیم حمام و دستشویی و امکانات هست. دیدیم اتوبوس کنار جاده نگه داشت و سرباز ها پیاده شدند و به سمت یک رستوران رفتند. گفتیم حتما رفتند برای ما غذا بگیرند! وقتی بالا آمدند دیدیم فقط برای خودشان غذا گرفته اند. به ما گفتند اصلا نگران نباشید، تا چند دقیقه دیگر به اردوگاه میرسیم. آنجا غذا و چای و آب خنک برایتان آماده است. بالاخره به موصل رسیدیم. تونل وحشت که می گویند اینجا شروع میشد. پرده های اتوبوس کشیده بود که یک عرب بالا آمد و گفت :«دانه دانه اسم شما را میخوانم. شما فقط بگویید نعم. ناراحت نباشید ما اینجا در خدمت شما هستیم.» اسم ها را هم این طور میخواندند که اول نام، نام پدر و بعد هم پدر جد را میگفتند. نفر اول را که خواندند خوشحال به سمت در اتوبوس رفت. به محض اینکه پایش را از پله اتوبوس پایین گذاشت یک نفر با لگد به کمر او زد. گفتیم مگر این بیچاره چه کار کرد. دیدیم نفرات بعدی هم همین طور است. من که پایین رفتم دیدم سرباز ها ایستاده اند.
تا آن موقع از این تونل چیزی نشنیده بودید؟
عباس شهریاری: نه کسی درباره اسارت به ما چیزی نگفته بود. تازه وقتی میدیدیم میفهمیدیم چه خبر است.
چقدر طول این تونل بود؟
عباس شهریاری: فکر میکنم حداقل صد متر بود. کاری که من کردم، جلوی صورتم را گرفتم تا کمتر آسیب ببینم. بالاخره که رد شدیم بقیه بچه ها را دیدیم که به حالت سجده افتاده اند. عرب کرمانی، همان پیرمردی هم که گفتم گردن کلف بود هم پشت سر من می آمد. کنار من نشست و به آرامی گفت :«بی وجدان ها چطور میزدند.» بعد که همه بچه ها پیاده شدند و همه دور هم جمع شدند دوباره سرباز ها آمدند و ما را محاصره کردند. شروع کردند به زدن، کسانی هم که وسط قرار گرفتند از ضربات سرباز ها در امان نبودند. با فانسقه میزدند. که سر فانسقه به عرب کرمانی خورد و با ناله گفت :«یا ابوالفضل، دیگر خدا به دادمان برسد.» آنجا دیگر آتش عرب کرمانی فروکش کرد و کمتر به آنها بد و بیراه گفت. بعد از این تونل ما را به یک پارکینگ سقف دار منتقل کردند و دوباره زدند. کنار من «حسن دهنوی» فرمانده گردان، نشسته بود. ریش خیلی بلندی داشت. عراقی ها گفتند سر هایتان را بالا بگیرید. وقتی دهنوی را دیدند به او مشکوک شدند. گفتند :« تو چه کاره ای؟» پاسخ داد :« من رزمنده ام.» گفتند :« تو دروغ میگویی» دست انداخت روی صورت دهنوی، یکباره ریش او را از بیخ کند. نسیم ملایمی هم میوزید که ریش دهنوی را همین طور باد برد!
بعد از مدتی ما را به آسایشگاه منتقل کردند و دوباره زدند. دیدیم چند نفری با لباس های سفید و ریش تراشیده ایستاده اند. بعد از این که عراقی ها رفتند این سفید پوش ها گفتند :«برادرا بلند شوید. عراقی ها رفتند. ما هم مثل شما اسیر هستیم.»