۷ داستان از ۸ سال حماسه و ایثار؛

ماجرای گلی که پس از شهادت «حسن» رویید

«حسن خان‌بیگی» برای لحظه‌ای سر خود را از کانال بالا آورد تا منطقه را دید بزند که از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت. او را دیدم که با آرامش و طمانینه‌ای خاص به زمین افتاد و هیچ صدای ناله و فریادی از او بلند نشد. پس از چند روز در پیشخوانِ سنگرِ حسن گلی رویید که بسیار زیبا بود.
کد خبر: ۲۷۱۳۹۰
تاریخ انتشار: ۱۱ فروردين ۱۳۹۷ - ۰۸:۰۰ - 31March 2018

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران جنگ ایران و عراق، برگ دیگری از تاریخ کشور را روایت می‌کند، برگی که سختی‌ها، شکیبایی‌ها و رشادت‌های رزمندگان ایرانی را به تصویر می‌کشد که خواندن آن‌ها خالی از لطف نیست.

ملائک کمک کردند

ابوالقاسم شریف نیا

عراق در سال ۵۹ در منطقه «گیلانغرب» روی تنگه حاجیان و قله چغالوند مستقر بود و بر منطقه اشراف و دید کامل داشت. روز‌ها در شیار‌ها و سایبان‌های موجود در کوه به استراحت پرداخته و شب‌ها برای ساخت سنگر‌های دیده‌بانی، سنگر دوشکا و تیربار از پناهگاه خارج می‌شدیم. روزی به اتفاق برادران «حسن فریدون» و «اکبر معصومیان» سنگ بسیار بزرگی را با زحمت و تلاش بر روی یکی از سنگر‌های احداث شده قرار دادیم تا استحکام آن بیشتر شود. پس از قرار گرفتن سنگ، آقای معصومیان گفت: «ملائک کمک کردند تا این سنگ جابه جا شد». رو به او کردم و گفتم: «از بس به خودمان فشار آوردیم، کمرمان خم شد و نفس‌مان گرفت. تو می‌گویی ملائک کمک کردند؟»

آن روز بسیار خندیدیم و جمله (ملائک کمک کردند) تا مدت‌ها برای ما به یادگار ماند و موجبات شادی و خنده نیرو‌ها را فراهم می‌آورد.

خون من گردن شماست

در تعاون سپاه مشغول خدمت بودیم. پیکر مطهر شهیدی را به سمنان آوردند که نامش «حمید صفایی» بود. از قضا دوستی داشتیم که نامش حمید صفایی بود و ما گمان کرده بودیم که این شهید همان حمید خودمان است. چهره مطهر این شهید در اثر آسیب دیدگی تغییر کرده بود. به طوری که نتوانستیم او را شناسایی کنیم. پیکر را به حیاط سپاه آوردیم، صورتش را باز گذاشتیم و به دنبال پدرش فرستادیم. پس از اینکه پدر حمید به سپاه آمد به نزدش رفتم و پس از مقدمه چینی او را به سمت شهید برده و پرسیدم: «آقای صفایی این پسر توست؟» نگاهی انداخت و بلافاصله پاسخ داد: «خیر» و رفت. تمام این اتفاق در کمتر از یک دقیقه افتاد. بعد‌ها پدر حمید به شوخی به من گفت: «اگر تا ۴۰ سال دیگر سکته کنم تاوان خون من گردن شما است».

لحظه عروج

فریدون پهلوانی

در گردان موسی کلیم‌الله (ص) در جزایر جنوبی مجنون، مسئولیت دفع پاتک عراق را در خطوط مقدم عهده‌دار بودیم. در طی ۱۱ روزی که مستقر بودیم عراق دائم پاتک می‌زد و آتش سنگینی روی منطقه می‌ریخت. روزی در یکی از پاتک‌های سنگین دشمن، یک گلوله خمپاره ۶۰ به نزدیکی یکی از نیرو‌ها که از هموطنان آذری زبان ما در لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) بود به زمین اصابت کرد و در اثر انفجار آن ترکش‌های زیادی بر پیکر این رزمنده نشست و بین خاکریز‌ها به زمین افتاد. شدت جراحت و آسیب دیدگی او بسیار بالا بود به طوری که تمام پیکرش به خون آغشته و زخمی شده بود. ظهر شده بود. بعضی از نیرو‌ها در حال گفتن اذان بودند. او را دیدم که دست و پایش تکان می‌خورد و به سختی و زحمت بسیار دستانش را به صورتش می‌کشید. نفس نفس می‌زد. لحظات آخر عمر شریفش بود. کارهایش برایم تعجب‌آور بود. با دقت او را زیر نظر داشتم که متوجه شدم در حال تیمم است. با توجه به درگیری سخت و آتش زیاد دشمن و همچنین عدم وجود نیرو‌های کمکی و وسیله نقلیه امکان جابجایی زخمی‌ها به عقب نبود. به ناچار او را در کانالی که در آن نزدیکی وجود داشت گذاشتیم. ساعتی بعد روح ملکوتیش به آسمان پر کشید. او ثابت کرد که ما برای اسلام و نماز می‌جنگیم.

گل به جای شهید

امداد الهی

عباسعلی یعقوبی

پاتک عملیات «بدر» بود. «سبوحی» مجروح شده بود. از کنار جاده خاکی در حال انتقال او به عقب بودیم، خودرویی حامل مهمات را دیدیم که به سرعت از مقابل ما به قصد ورود به صحنه درگیری گذشت. کمی جلوتر.

خودرو مورد اصابت موشک هلیکوپتر دشمن قرار گرفت. به دوستان گفتم: «راننده به شهادت رسید». اما پس از نشستن گرد و غبار در کمال ناباوری دیدم کاپوت و سقف خودرو از جا کنده شده و راننده در سلامت کامل به سر می‌برد. گلوله‌ها یکی یکی در حال شلیک شدن بودند که آن راننده با زیرکی و چابکی خاص از سقف خودرو پایین پرید. آن روز شاهد امداد غیبی الهی بودم.

گل به جای شهید

عباس خرم منش

در خط پدافندی «پاسگاه زید» با تعدادی از دوستان در سنگر نشسته بودیم. آتش شدید دشمن رو به کاستی می‌رفت. (شهید) «حسن خان بیگی» برای لحظه‌ای سر خود را از کانال بالا آورد که منطقه را دید بزند که از ناحیه پیشانی مورد اصابت گلوله مستقیم دشمن قرار گرفت. او را دیدم که با آرامش و طمانینه‌ای خاص به زمین افتاد و هیچ صدای ناله و فریادی از او بلند نشد. در سنگر‌ها محلی بود که رزمندگان وسایل شخصی خود را در آن‌جا می‌گذاشتند که به آن پیشخوان می‌گفتیم. پس از چند روز در پیشخوانِ سنگرِ حسن گلی رویید که بسیار زیبا بود. خاطره شهادت حسن و آرامش شهادتش هیچ‌گاه از ذهنم خارج نخواهد شد.

گل به جای شهید

کولر ابتکاری

در منطقه «پاسگاه زید» به عنوان نیروی پدافندی حضور داشتیم. منطقه رملی بود و باد‌های گرم و تندی می‌وزید. گرمای هوا کلافه‌مان کرده بود. برای رهایی از این اوضاع (شهید) «علی‌آبادی» تدبیری اندیشید. او جعبه میوه‌ای را پر از بوته‌های سبز کرد. زیر چند قوطی کنسرو خالی را تعدادی سوراخ ریز گرفت. درونش را پر از آب کرد و روی بوته‌ها گذاشت. هنگامی که آب قطره قطره روی بوته‌ها می‌ریخت، آن را خیس می‌کرد و وزش باد موجب خنک شدن هوا می‌شد.

خبر شهادت

نبی‌الله جوادی‌پور

پس از خواندن نماز مغرب و عشاء در مسجدالنبی جهادیه، به همراه دیگر بسیجیان جهت سازماندهی مانور عملیات بستان به سالن آزادی واقع در استادیوم تختی رفتیم. در جمع دوستان نشسته بودیم، پس از ساعتی دیدم پدرخانم برادرم با مسئول اعزام بسیجیان به طور خصوصی شروع به صحبت کرد. پس از آن به طرفم آمد و گفت: «ظاهرا برادر شما ذبیح‌الله زخمی شده است». به خارج سالن رفتیم. سوار بر موتورش به سمت منزل حرکت کردیم. بین راه حرف شهادت ذبیح را پیش کشید و گفت: «باید خبر شهادت ذبیح را به آرامی به خانواده بگویی». پیکرش نیز الان در سردخانه بیمارستان امداد است. به منزل رسیدم. وارد شدم. پدر، مادر، خواهر و برادر کوچکترم در کنار کرسی هیزمی هر یک کاسه‌ای را در دست گرفته و مشغول خوردن آبگوشت بودند. ناخودآگاه گفتم: «بلند شوید. ذبیح‌الله شهید شد».

همگی خشکشان زد. با تعجب گفتند: «چه می‌گویی؟ مگر می‌شود ذبیح شهید شده باشد؟!»

حرفم را تکرار کردم. سفره به یک‌باره جمع شد و گریه و اشک بود که بر منزل حکم فرما شد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها