محسن کنگرلو :

هر کدام از برخوردهای شهید شاه آبادی پیامی در بر داشت

واقعاً ما از خیلی از برخوردهایی که آقای شاه آبادی داشتند، پیام دریافت می کردیم و همین برخوردها باعث شد که بحمدالله مانند خیلی از گروه های دیگر منحرف نشویم و مصون بمانیم.
کد خبر: ۲۷۲۵۴
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۲:۰۸ - 07September 2014

هر کدام از برخوردهای شهید شاه آبادی پیامی در بر داشت

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، روحانی نستوهی چون آیت الله شهید مهدی شاه آبادی در هدایت صحیح و جلوگیری از انحراف نیروهای مؤمن و معتقد، نقش بارزی ایفا می کرد و نیز تلاش هایی بعضاً موفق در جذب نیروهای به اصطلاح روشنفکر، الحادی، مارکسیست و غیردینی به سمت نهضت تحت رهبری حضرت امام داشت. محسن کنگرلو از یاران شهید در این گفت و شنود ضمن شکافتن این نقش، وجوه بارز دیگری از زندگی و شخصیت آن شهید عزیز را تبیین کرده است.


می دانیم مسیر جذب نیروهای مذهبی به سمت روحانیون مبارز حداقل به دو صورت بوده است. برخی افراد از ابتدا توسط علما و بیشتر تحت تأثیر فعالیت های حضرت امام و یاران ایشان به مبارزه گرایش پیدا می کردند و برخی هم در طول مسیر به مبارزین مذهبی می پیوستند یا مبارزه-شان رنگ مذهبی به خود می گرفت. شما از کدام دسته بودید؟
من از همان ایام طفولیت توسط روحانی منطقه مان مرحوم آیت الله محمدتقی عبد شیرازی(ره) در کلاس درس قرآن، با جهاد و مبارزه آشنا شدم. ما در ادامه مسیر، بیشتر نگران انحراف بودیم و توسل به روحانیت ـ و در رأس همه آن ها حضرت امام خمینی ـ را بهترین وسیله برای جلوگیری از انحراف می دانستیم. خیلی از نیروهای انقلابی، مثل بنده، با هدف سرنگونی نظام شاهنشاهی فعالیت می کردند و به علت این که ما بیشتر زمان خودمان را در خانه های تیمی می گذراندیم و با بسیاری از انقلابیون و روحانیون و بسیاری از گروه هایی که بعداً خیلی از آن ها منحرف شدند آشنایی داشتیم، همیشه این نگرانی در من وجود داشت که یک وقت خدای ناکرده ما هم منحرف نشویم. طبیعتاً خیلی از گروه های آن زمان که به اصطلاح افکار روشنفکری داشتند، به سلسلة جلیلة روحانیت چندان خوش بین نبودند و دوستان ما به ویژه در زندان های رژیم ستم شاهی به این گروه ها برمی خوردند. ولی ما بیشتر به فکر آن بودیم و تلاش می کردیم که دنباله رو مکتب حضرت امیر مؤمنان علی(ع) و راه امام خمینی(ره) باشیم و بر همین اساس می کوشیدیم به آن عده از روحانیونی که در خط مبارزه تحت رهبری حضرت امام قرار داشتند، نزدیک شویم و با راهنمایی-های آنان از خطر انحراف مصون بمانیم. ما به ملاقات اکثر علمایی که تبعید بودند می رفتیم، نظیر آقایان حجتی کرمانی، حاج شیخ محمد یزدی، شهید دستغیب و مرحوم آقای احمدی که از سادات اصفهانی و امام جمعة شهرضا بود. همچنین حضرت آیت الله خامنه ای آن زمان در ایرانشهر تبعید بودند و من یکی از اقوام را به آن جا فرستادم تا عکسی از معظمٌ له بگیرد. این عکس ها را می انداختیم، چاپ می کردیم و با ذکر این که این بزرگواران در کجا تبعید هستند، به همراه جدیدترین اعلامیه های حضرت امام خمینی(ره) در میان مردم منتشر می کردیم. چون مردم نمی-دانستند که این عزیزان در تبعید یا زندان هستند و یک کار مهم ما افشای جنایات رژیم بود، این رویه را در پیش گرفته بودیم. یادم است یک بار در شهر سردشت به دیدار مرحوم آیت الله ربانی شیرازی رفتیم. از ایشان پرسیدیم تکلیف ما که مدام نمی توانیم در امر مبارزه با حضرت امام، صلاح و مصلحت کنیم چیست؟ آقای ربانی شیرازی(ره) بر شهید بهشتی صحه گذاشتند و گفتند از ایشان کسب تکلیف کنید.
با شهید شاه آبادی چگونه آشنا شدید؟
با حضرت آیت الله شهید حاج آقا مهدی شاه آبادی از طریق آقایان فومنی و جعفریان آشنا شدیم. حجت الاسلام مصطفی فومنی عالم مبارز و زندانی کشیده ای بود که در ضمن، روحانی هیأت ورامینی های مقیم مرکز موسوم به متوسلین به چهارده معصوم(ع) هم بود. من به نوعی مسؤول این هیأت بودم و رضا جعفریان نیز از اقوام بنده و دوست مشترک ما بود. ما ابتدا «سازمان آزادی-بخش اسلام» و بعد «گروه فجر اسلام» را تشکیل دادیم. آقایان فومنی و جعفریان رابطه شان با علمای مبارزی مثل شهید دکتر بهشتی و شهید شاه آبادی خیلی خوب بود. خوشبختانه ما با همان روحیه مبارزاتی، رفقای زیادی پیدا کردیم ـ از جمله در میان علمای اعلام ـ و من شهید بهشتی را اولین بار از طریق دوستان در منزل شان دیدم.
و شهید شاه آبادی را در کجا؟
رضا جعفریان همیشه از آیت الله حاج آقا مهدی شاه آبادی تعریف می کرد و از خوبی های فراوان ایشان می گفت، این که ایشان بسیار خاکی و خودمانی و بی تکلف هستند. من هم علاقه مند شدم تا آن بزرگوار را ببینم. به جعفریان گفتم: حالا که شما این قدر از حاج آقا تعریف می کنید، بگویید فردا صبح ساعت 4 به میدان شوش تشریف بیاورند. این را مخصوصاً گفتم وگرنه ابتدا باید ما خدمت آقای شاه آبادی می رسیدیم. در خصوص همه علما نیز بدان روش معمول اقدام کرده بودیم، راه درستش هم این بود که در مسجدشان دوزانو می نشستیم و حرف مان را مطرح می کردیم اما راستش با هدف مبارزاتی ای که ما در پیش داشتیم، به دنبال یک روحانی مبارز و به اصطلاح «پاکار» می گشتیم. این گونه بود که جرأت طرح چنین خواسته ای را پیدا کردم. القصه، ساعت 4 صبح فردا رفتم میدان شوش و ایشان بدون حتی یک دقیقه تأخیر آمدند، بدون این که قبلاً مرا دیده باشند، آن هم در جایی مثل میدان شوش! متوجه شدم که ایشان همان گمشده ما هستند. زمانی که من با شهید شاه آبادی برخورد کردم، یک روحانی با سواد و عاشق و خوش برخورد را دیدم که آن چه می خواستیم و به دنبالش بودیم در وجود ایشان بود. ما به سرعت رفیق شدیم و ارتباط زیادی با هم داشتیم و خیلی از مسائل را با آن بزرگوار در میان می گذاشتیم و به ما کمک فکری و مالی می کردند و ما واقعاً از همه نظر از ایشان بهره می بردیم.
از آن پس با دو روحانی بزرگ و دو یار حضرت امام از نزدیک مرتبط بودیم: شهیدان بهشتی و شاه آبادی. ما از دکتر بهشتی در مسائل کلان مبارزاتی کسب تکلیف و راهنمایی می کردیم، اما با آیت الله شاه آبادی با توجه به روحیات شان خیلی راحت تر و خودمانی تر بودیم.
خوب است برای آشنایی با سیره شهید، موارد و خاطراتی را در همین زمینه بیان کنید تا بهتر با روحیات و شخصیت آن بزرگوار آشنا شویم.
واقعاً ما از خیلی از برخوردهایی که آقای شاه آبادی داشتند، پیام دریافت می کردیم و همین برخوردها باعث شد که بحمدالله مانند خیلی از گروه های دیگر منحرف نشویم و مصون بمانیم. مثلاً ما از ایشان سؤال می کردیم که مگر اصحاب پیامبر(ص) در جیب یکدیگر دست نمی-کردند و هر چه احتیاج داشتند برنمی داشتند؟ می گفتند بله، و ما هم می گفتیم که می خواهیم دست کنیم در جیب شما و این گفته ایشان واقعاً شعار نبود. من یک روزی پول نداشتم و آمده بودم منزل حاج آقا و دست کردم در جیب ایشان و مقدار پولی را که نیاز داشتم برداشت کردم. یعنی آن برخورد صمیمی آقای شاه آبادی و این که معظمٌ له اهل عمل بود و شعار نمی داد به من اجازه و جرأت چنین کاری را می داد. علت این که خیلی از گروه ها کلاً با روحانیت اختلاف داشتند، بیشتر بر سر همین برخوردها بود و سر این بود که برخی از آقایان حرفی را که می-گویند به آن عمل نمی کنند و ایشان عامل به همان حرف هایی بودند که می گفتند. بعد از انقلاب همه دیدیم گروه هایی که دست به عملیات تروریستی می زدند ـ مثل گروه فرقان ـ در بازجویی-های شان گفتند که فلان روحانی که ما از شاگردانش بودیم، این طوری بوده، یعنی حرفی می زده و بدان عمل نمی کرده و به همین دلیل ما منحرف شدیم. برخلاف چنان روحانیونی شهید شاه آبادی با همه شوخی و بحث می کردند و خیلی ها را با این ارتباط ها و اخلاق شان جذب می کردند، تا کمتر کسی دچار مشکلات انحرافی شود. این تفاوت عالمی است که به صورت باز با مسائل برخورد می کند با دیگرانی که خیلی از درها را هم به روی خود و هم به روی مردم می بندند.
خط دهی های شهید شاه آبادی در امر مبارزه چگونه بود؟ آیا مواردی را هم به خاطر دارید؟
یک بار آقای شاه آبادی برای اولین بار آمده بودند منزل ما، من آخر شب به خانه رسیدم و همسرم خبر داد که آقای شاه آبادی گفته اند حتماً با من تماس بگیرید. همان شب به سرعت خدمت حاج آقا رسیدم. بعضی وقت ها اسم من را به نام همان شخصیتی که نقشش را در نمایش سربداران بازی کرده بودم صدا می کردند ـ تئاتر سربداران محصول سال 1356 بود ـ حاج آقا به من گفتند می خواهم فردا تهران را به هم بریزید. گفتم چه شده؟ گفتند فردا «کورت والدهایم» دبیر کل سازمان ملل متحد می-خواهد به تهران بیاید. این رفت و آمدها تماماً صوری است و شاه می خواهد بگوید در ایران هیچ خبری نیست، همه چیز در امن و امان است، ما نه زندان داریم و نه شکنجه گر؛ ما نیز می خواهیم تهران را به هم بریزیم. این ها را به همین سادگی و با بگو و بخند گفتند! گفتم الان ساعت 12 شب است، تا فردا چگونه می توانم یک چنین کاری بکنم؟ گفتند شما اگر بخواهید می توانید. سپس قدری صحبت کردیم و یک مقدار هم شوخی چاشنی حرف های مان کردیم و کلی فکر کردیم که چه کار باید بکنیم. آن موقع یاد گرفته بودیم از حرکات حضرت امام خمینی(ره) پیروی کنیم که همیشه می گذاشتند میوه کاملاً می رسید و بعد با یک تلنگر کوچک آن را از درخت برمی گرفتند. ما هم دیدیم شرایط آن قدر آماده است که می توانیم یک اطلاعیه صادر کنیم و بازار تهران را ببندیم. به علاوه، همان نیمه شب، با شهید بهشتی تماس گرفتم و با ایشان نیز در مورد عملیات مشورت کردم، گفتند اگر موفق شوید کار بزرگی کرده اید.
وقتی از همه چیز مطمئن شدید چگونه دست به کار شدید؟
ما یک خانه تیمی در قرچک ورامین داشتیم. رفتم آن جا و آقای رضا جعفریان را از خواب بیدار کردم و به او گفتم یک اطلاعیه بنویسد. جعفریان قلم خیلی خوبی داشت و بچة شاه عبدالعظیم(ع) بود. گفتم یک آیه از قرآن مجید پیدا کند که خیلی انقلابی باشد، بالای اعلامیه آن آیه را بنویسد تا مردم را تهییج کنیم و به آن ها بگوییم که شاه این جنایت ها را کرده و این خطاها را مرتکب شده و به فرمودة قرآن و علما و حضرت امام، شما باید در راه آزادی و برقرای حکومت اسلامی از جان های تان بگذرید.
چقدر از نتیجة کار مطمئن بودید؟
چون می دانستیم که اگر بازاریان، بازار تهران را ببندند، بازار کلیه شهرهای دیگر هم بسته می شود، اطلاعیه را صادر کردیم اما زیرش ننوشتیم «گروه فجر اسلام» بلکه نوشتیم: «از طرف بازاریان تهران». خلاصه نوشتن اعلامیه که تمام شد همان نیمه شب در قرچک، راه افتادیم و بچه ها را از خواب بیدار کردیم همان شب با سردار شهید محمد بروجردی از پیش آقای شاه آبادی که آمدم رفتم پیش گروه عملیات که شامل خود شهید بروجردی، شهید هادی بیک زاده، حسن راودمند، عبدالله جعفرزاده، محمد شقاقی و تعدادی دیگر بودند.
این بچه های شهید بروجردی یک تیمی داشتند و در یک کارگاه تشک دوزی می کردند و تا آن جا که من یادم هست به این ها شبانه گفتم آماده باشید و با بقیه بچه ها صحبت کنید؛ من با خودم اعلامیه ها را می آورم و سپس آن ها باید بروند اعلامیه را پخش کنند و به دیوارها بزنند. چون ما دیگر نیرو نداشتیم. تعدادی موتورسیکلت دست دوم هم برای انجام عملیات ایذائی تهیه کرده بودیم. ما طبق برنامه کار را انجام دادیم ولی این یکی خارج از برنامه های همیشگی بود که هر کس از اعضای گروه انجام می داد.
شهید محمد بروجردی همه بچه ها را بسیج کرد. ما به سرعت آن موتورسیکلت هایی را که برای عملیات گذاشته بودیم، آماده کردیم. من ساعت شش صبح توانستم حدود دو تا سه هزار نسخه اعلامیه را آماده کنم و با خود بیاورم بازارچه نائب السلطنه. حدود 2 ساعت طول کشید تا این اطلاعیه ها پخش شد و هر کس که آن را می خواند به سرعت مغازه اش را می بست. خلاصه در عرض یکی ـ دو ساعت کل بازار تهران و شهرستان ها تعطیل شد و همان شب نیز رادیو BBC اعلام کرد: «امروز همه آمده بودند بازار؛ در حالی که نمی دانستند آن جا تعطیل است.» بین مردم و مأموران رژیم درگیری به وجود آمده بود. آن قسمت از شهر و منطقه بازار خیلی شلوغ شده بود و مردم شعار می-دادند، و تیراندازی و زخمی شدن چند نفر را به دنبال داشت. تانک های رژیم آمده بودند چهارراه مولوی و گلوبندک و ما هم چند تا نارنجک انداختیم که خوشبختانه عمل نکرد.
برگردیم به زندگی شهید شاه آبادی. خصوصیات اخلاقی ایشان از نظر شما که همراه و هم-سنگرشان بودید چگونه بود؟
ایشان خیلی صمیمی و به دور از تکبر بودند، پیوسته اخبار را دنبال می کردند و در هیچ زمینه ای ادعایی نداشتند و برخوردشان طوری بود که ما اصلاً احساس کوچکتری و بزرگتری نمی کردیم. درست است که آقای شاه آبادی شخصیتی روحانی و بلند پایه، فرزند حضرت آیت الله العظمی شاه آبادی و شاگرد و یار حضرت امام خمینی ـ رحمت الله تعالی علیهم ـ بودند، ولی هیچ وقت برخورد کم و سطح پایینی با هیچ کس نمی کردند و با همه افراد رابطه صمیمانه و خوبی داشتند و به لطف خدا و با راهنمایی های ایشان همیشه کارها به خوبی انجام می شد.
از آن جذابیت های خاص شهید شاه آبادی چه نکاتی را به یاد دارید؟
مثلاً این که من بیشتر اوقات سوار موتور سیکلت می شدم و وقتی می رسیدم منزل آقای شاه آبادی، ایشان می دانستند که من گرسنه هستم و بدون این که چیزی گفته باشم، ظرف چند دقیقه غذایی گرم برایم می آوردند و این نکات به ظاهر ریز، جزئی و در نظر عده ای پیش پا افتاده، همان چیزی بود که آدم را جذب می کرد...
هیچ وقت می شد که این نکات را به خودشان بگویید؟
البته آن موقع ها که به اصطلاح آدم خیلی داغی بودیم و خیلی از حرکات و رفتارهای ایشان را تحلیل نمی کردیم ولی همان موقع هم تأثیر خودش را هم می گذاشت و احترام فراوانی که برای شان قائل بودیم در نوع مواجهه و رفتارمان هویدا بود. ولی خوب که فکر می کنیم، حالا بعد از چندین سال متوجه می شویم که هر یک از آن کارها برای ما پیامی داشته است. آیت الله شاه آبادی یک روحانی انقلابی بودند با یک معیار و انگیزه و فرمول که در وجودشان بود و برای همان چیزها انقلاب، مبارزه و جان فشانی کردند. بعد از انقلاب هم باید همان مواضع و همان روش ها را دنبال می کردند تا انقلاب باقی بماند؛ که چنین کردند و جان عزیز خود را نیز بر سر این کار گذاشتند.
فجر اسلام چگونه گروهی بود و کلاً چه فعالیت هایی انجام می داد؟
با توجه به وضعیت رژیم ستم شاهی و فضای غیر قابل تحمل آن موقع و رغبت نیروهای مردمی که واقعاً معتقد به مبارزه و تشکیل حکومت اسلامی بودند ما قبل از سال 1354 با انگیزة مبارزة مسلحانه رسماً گروهی به نام «سازمان آزادی بخش اسلام» را تشکیل دادیم. ما حتی کتاب «حکومت اسلامی، ولایت فقیه» به قلم حضرت امام را که همراه داشتن آن 15 سال زندانی به دنبال داشت، با آرم این گروه چاپ می کردیم و چند تا از سلاح های مان نیز همین آرم را بر خود داشت. کمی بعد که دیدیم مردم ما را در حد گروه های مبارز فلسطینی تصور می کنند و ما واقعاً در آن سطح نبودیم، با خود گفتیم حالا که مردم دارند ما را آن گونه می بینند، مخصوصاً اسمش را تغییر دادیم و گذاشتیم «فجر اسلام».
قبل از آن، چه مدت با عنوان «سازمان آزادی بخش اسلام» فعالیت کرده بودید؟
یک سالی می شد. اعتقاد داشتیم که قوی ترین عملیات علیه نظام، شناساندن شخصیت والای حضرت امام خمینی به مردم است. رژیم حتی از نام معظمٌ له به شدت می ترسید و ما همین کار را بالاترین ضربه به رژیم می دانستیم و دنبال مسائل عملیاتی نمی رفتیم. البته به این دلیل که خود حضرت امام هم نظرشان مبارزه مسلحانه نبود، در عین حال ما همواره برای مبارزه مسلحانه آمادگی داشتیم ولی دست به عمل نمی زدیم. برای خودمان حرکات نظامی داشتیم. در منطقه ورامین نارنجک می ساختیم و چندین و چند خانه تیمی داشتیم.
در این میان، رابطه شما و گروه تان با شهید شاه آبادی به چه صورت ادامه یافت؟
مدام با ایشان در تماس و ارتباط بودیم. یادم می آید که یک روز، یکی از دوستان و هم رزمان که به اصطلاح خیلی در مسائل شرعی حساس بود به دوست دیگری که پیراهن آستین کوتاه پوشیده بود می گفت که پوشیدن لباس آستین کوتاه شرعاً اشکال دارد و حرام است. ما رفتیم خدمت حاج آقا و گفتیم نظرتان درباره پوشیدن این لباس چیست؟ گفتند: «بساط تان را جمع کنید، حالا آمده اید این جا تا فقط به آستین کوتاه این آقا گیر بدهید؟» یعنی آقای شاه آبادی با این گفتار و رفتار می خواستند بگویند اسلام این گونه نیست. ما بسیاری از گروه هایی را که بعدها منحرف شدند می شناختیم که نسبت به این مسائل خیلی متعصب بودند، عجیب این که امثال همان ها بعداً بزرگانی چون استاد مطهری را شهید کردند.
گروه فرقان؟
بله، ما نوعاً این گروه ها را می شناختیم و دورادور آن ها را می دیدیم. مثلاً روحانی یک گروه، افراط را به جایی رسانده بود که هر وقت می خواست استراحت کند روی تشک نمی خوابید، فقط نان خشک می خورد و همین تفکر خشک و دوری از زندگی طبیعی باعث شد که بچه های آن گروه ها منحرف شوند.
و در مقابل، عالمی بزرگوار همچون شهید شاه آبادی به هر نوعی در جذب یاران خویش می-کوشیدند.
نه تنها در جذب و نیرو دادن به نیروهای خودمان که حتی در جذب اغیار نیز می کوشیدند. آقای شاه آبادی نیمه شب ها بلند می شدند با این ها می رفتند کوه، در صورتی که ایشان احتیاجی به کوه رفتن نداشتند و آدم فرز و چابکی بودند، ولی بچه ها را می بردند کوه تا به آن ها بیشتر نزدیک بشود و اکثر آن ها نیز جذب حاج آقا می شدند. یادم می آید زمانی که ایشان را به بانه تبعید کرده بودند، ما با یک اتومبیل ژیان به همراه رفقایی چون سردار شهید محمد بروجردی، شهید هادی بیک زاده، محسن شعرباف و عبدالله جعفرزاده رفتیم و چند شب مهمان آقای شاه آبادی بودیم. آن جا هم مثل زمانی که حاج آقا در تهران بودند به کوه و جنگل می رفتیم و با هم غذا می خوردیم. آن رفتارها برای ما خیلی جالب بود. کمتر عالمی این گونه بود و حاضر می شد با بچه ها بگو و بخند کند، البته یک مقدار از این روحیه تحت تأثیر جدیت علما و طلاب در ادامه سیر و سلوک معنوی و علمی آنان است؛ در حالی که شهید شاه آبادی سالک، طلبه، استاد، مدرس و مبارز موفقی هم بود. خیلی هم در کارهایش، از جمله تداوم مبارزه و اشاعه نهضت و نیز در جذب نیروهای انقلابی و محافظت از آن ها موفق تر بود.
در امر مبارزه، تلاش های شهید بیشتر در چه محورهایی می گشت؟
مثلاً اطلاعیه هایی را که حضرت امام خمینی(ره) در نجف اشرف صادر می کردند، همیشه در همان روز صدور به دست ما می رسید. خیلی وقت ها مرحوم شهید شاه آبادی این اعلامیه ها را به دست ما می رساندند و ما هم آن ها را چاپ و توزیع می کردیم. یادم است به خاطر کم کردن روی ساواک، یک روز به صورت خیلی فشرده، اعلامیه ای را که همان روز در نجف توسط حضرت امام صادر شده بود، تا ظهر توزیع کردیم؛ به این صورت که در یک مراسم ختم بزرگی آن را چسباندیم. این برای ساواک خیلی مهم بود که چگونه یک اعلامیه در ظهرِ همان روز صدور در نجف، این جا در تهران چاپ و توزیع شده و به دیوار مسجد سید عزیزالله در بازار نصب شده است. ما ابتدا نوشته را تایپ و پخش می کردیم. سپس فردای آن روز دست خط حضرت امام(ره) را چاپ و توزیع می کردیم. ما همیشه رقمی بین 200 تا 500 هزار نسخه اعلامیه امام را تا نوبت صدور اعلامیه ای دیگر که مثلاً یک ماه تا دو ماه بعد بود، هر روز با شمارگانی بالا چاپ می کردیم و فردای آن روز اعلامیه ها را به همه نقاط، حتی داخل زندان اوین و کاخ نیاوران می رساندیم! یادم می آید حضرت آیت الله شاه آبادی یک روز خیلی توی فکر بودند ـ چون همیشه خندان بودند این موضوع برایم عجیب می نمود ـ گفتم: آقا، چه شده؟ گفتند: برخی اغیار جلسه ای گذاشته اند و می خواهند روحانیت تهران را جمع و جور کنند تا از این پس که حضرت امام اعلامیه ای صادر می کنند، ما حمایت شان نکنیم. یک روز را هم یادم است که به اتفاق ایشان رفتیم دم در منزل یکی از علمای تهران. من بیرون ماندم و بعد که آقای شاه آبادی برگشتند دیدم خوشحال نیستند، فهمیدم که آن آقا حاضر نشده در حمایت از امام پای اعلامیه را امضا کند. من از خیلی مسائل مطلع بودم تا این که یک شب مرا خواستند؛ جلسه بود و رفتم، گفتند که الان همه حاضر به حمایت از حضرت امام هستند. دست خط 17 نفر از روحانیون مبارز تهران را دیدم. این در واقع اولین اطلاعیه حمایت از اعلامیه های حضرت امام بود و به من گفتند که این اطلاعیه فردا باید حتماً آماده و چاپ شود. آن موقع، دیروقت و ساعت بین 12 ـ 10 شب بود. من گفتم تا چاپ خانه 50 ـ 40 کیلومتری راه است. ایشان گفتند که نه، هر طور هست فردا باید این ها را آماده کنید و من را تشویق کردند و من چون آدمی فراری و محکوم به اعدام بودم، خیلی احتیاط می کردم که یک وقت سر این جور کارها گیر نیفتم. حدود 8 ـ 7 ماهی بود که ساواک گشت می زد، گشت های دو نفره برقرار بود و خیلی هم حساس بودند. ما از خانه آمدیم بیرون و دست خط آن 17 نفر روحانی در حمایت از حضرت امام نیز در جیب مان بود.
حتماً وجه مشخصه ای نداشتید که جلب توجه کنید؛ یعنی همه جوره اسباب استتار را فراهم می-کردید.
صورتم محاسن نداشت اما سبیل داشتم و یک کلاه نخی سرم بود، با یک کاپشن بر تنم، و منتظر وسیله بودم؛ خیابان هم خلوت بود. من احتمال زیادی می دادم که دستگیر شوم ولی توکل به خدا کردم و هر کس هم در عملش خلوص داشته باشد، خداوند در همه موارد کمکش می کند؛ در آن موقع همه نیروهای انقلابی واقعاً مخلص بودند. یک باره دیدم که دو نفر از نیروهای شهربانی آمدند به سمت من و قصد دستگیری ام را داشتند. بعد دیدم که انگار قضیه جدی است. گویا همان جا یک چیزی به من الهام شده باشد، بلافاصله نقش مست های آخر شب را بازی کردم که آن دو مأمور جلو آمدند و با بی سیم، ماشینی درخواست کردند تا مرا ببرد. آن طرف خط هم می گفت نه، این ها ماشین را کثیف می کنند! ما هم فقط وسط خیابان عربده می کشیدیم و مستانه تلو تلو می خوردیم! تا حدود 10 دقیقه آن ها می گفتند: ببریمش؛ نبریمش؟! بالاخره پشیمان شدند و رفتند. ما هم یک ماشین پیدا کردیم و به مقصد رسیدیم. بعداً هر وقت به حاج آقا می رسیدیم، می گفتند: چند دقیقه آن نقشت را بازی کن!
و شما که قبلاً در نمایش سربداران حضور داشتید چندان هم با بازیگری بیگانه نبودید. از نمایش سربداران بگویید و میزان نقش شهید شاه آبادی در تشویق و هدایت یاران، برای اجرای آن.
یادم است ابتدا که نمایش می خواست شکل بگیرد محل تمرین ما منزل آقای فومنی و نیز انبار حاج مرتضی جعفرزاده در خیابان بوذرجمهری نو، کوچه پروین بود و شهید شاه آبادی هم حضور پیدا می کردند. ایشان در چندین جلسه از تمرین ها حضور داشتند و با بچه ها رابطه ای نزدیک داشتند. اکثر بچه های گروه مثل شهید هادی بیک زاده و شهید عبدالله جعفر زاده که ما به آن ها نزدیک بودیم در نمایش بازی می کردند. شهید بروجردی در همین تهران سرباز بود و در نمایش بازی نمی کرد اما در تنها شب اجرا در بین تماشاگران مواظب ساواکی ها بود. در نخستین و آخرین شبی که نمایش را در مسجد آقای حاج شیخ علی اصغر مروارید برای مردم اجرا کردیم، گاردی ها به مسجد ریختند و گاز اشک آور شلیک کردند. زد و خورد شدیدی به وجود آمد و شیشه های مسجد شکست. جمعیت در کوچه ها و خیابان های اطراف موج میزد. ساواکی ها می خواستند از ادامه اجرای نمایش جلوگیری کنند اما آقای غفاری جلوی آن ها را گرفت. ما نمایش را به هر زحمتی که بود تمام کردیم و به سرعت گریختیم تا در چنگ عمال رژیم گرفتار نشویم. این نمایش فقط یک نوبت دیگر ـ آن هم برای فیلمبرداری و ثبت اثر ـ اجرا شد.
از خاطرات خود با آیت الله شهید شاه آبادی در سال های بعد از پیروزی انقلاب اسلامی صحبت بفرمایید.
بعد از روی کار آمدن نظام، بنده در تهران خیلی کم حضور داشتم، بیشتر مأموریت بودم ولی با آقای شاه آبادی تماس داشتم و خیلی از سؤال ها را مطرح می کردیم و ایشان از سر لطفی دیرینه جوابم را می دادند. یادم است که شهید لاجوردی می خواست منزل سید جلال الدین تهرانی رئیس شورای سلطنت را مصادره کند. یک عده از علما معتقد بودند که این شخص به نفع انقلاب کنار رفته و و خودش هم اموالش را به نفع انقلاب و نظام به حضرت امام واگذار یا وقف کرده است و نباید اموال او مصاره شود ولی ما فکر می کردیم که شاید این گونه نباشد. خدا رحمت کند، من به شهید لاجوردی که از دوستان خوب مان بود گفتم که جریان از این قرار است، گفتند من نمی توانم یک چنین کاری را انجام دهم، چون تحت فشار هستم. گفتم به من نمایندگی بدهید من این کار را می کنم. سرانجام به بنده نمایندگی دادند و ما تمام اموال تهرانی را مصادره کردیم. در همان موقع خیلی از علما زنگ می-زدند و پیگیری می کردند. ما هم می گفتیم خوب اگر ایشان وقف کرده اند، باید وقف نامه اش را بیاورد. در واقع معتقد بودیم که این اموال از آستان قدس رضوی به سرقت رفته، چون شخص تهرانی 16 سال والی خراسان بود و پدربزرگ مادری اش هم یک چند سالی والی خراسان بوده و ما هم سینه به سینه شنیده بودیم که بعضی از این اموال را دزدیده اند. پس بر همین اساس جلو رفتیم و اتفاقاً خیلی از اموال هم بود که لفظ «وقف» و «وقفی» روی آن ها حک شده بود و در منزل ایشان بود، ولی آخرش هم کسی آن وقف نامه را پیدا نکرد. در آن موقع آقای شاه آبادی آمدند و وسائل را دیدند. گفتم من چه کار باید بکنم؟ ایشان گفتند: «همین طور که سفت و سخت ایستاده ای بایست؛ به حرف کسی هم گوش نده» و خیلی هم ما را تقویت و تشویق کردند. من پیوسته همه مسائل شرعی را می پرسیدم و خیلی هم با همدیگر شوخی می کردیم.
از آن شوخی ها نمونه ای در خاطرتان مانده است؟
یک بار از ایشان پرسیدم چرا مرد می تواند چهار تا زن بگیرد؟ می گفتند: به این دلیل، به این دلیل... می گفتم : صیغه چقدر؟! می گفتند بی نهایت! اصلاً عدد ندارد، بی نهایت! و بعد هم توضیح دادند که چه و چه. حالا بعضی ها روی شان نمی شود که برخی سؤال ها را مطرح کنند ولی من همه نکته ها را می پرسیدم و البته روحیات و رفتار آقای شاه آبادی نیز چنین فرصت هایی را در اختیار ما قرار می-داد. می خواهم بگویم که اصلاً خصوصیات و اخلاق و روش شهید شاه آبادی با همه فرق داشت و مثل خیلی ها نبودند که از برخی چیزها احتیاط می کنند و بعضی صحبت ها و مسائل را حتی مطرح هم نمی کنند.

منبع:شاهد یاران

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار