احمد عرفاتی:

شهید شاه آبادی با عمل، به ما درس می دادند

ایشان را شاگرد امیر مومنان علی(ع) دیدم. مصداق تمام احادیثی را که در کتاب های دینی از اهل بیت(ع) شنیده و خوانده بودیم، در شهید آیت الله شاه آبادی می دیدیم. امثال ایشان در جامعه کم هستند.
کد خبر: ۳۰۴۴۰
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۳ - ۱۲:۵۰ - 06October 2014

شهید شاه آبادی با عمل، به ما درس می دادند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، تقدیر یاران، پیروان و ادامه دهندگان راه حضرت رسول(ص) همواره و در همه زمان ها این بوده است که با سختی، مشقت و تحمل شکنجه ها و رنج های بی شمار، همگان را به سوی حق بخوانند؛ که رسیدن به حقیقت به جز از این راه ممکن نیست. شهید شاه آبادی نیز در همراهی با حضرت امام خمینی(ره)، فرزند خلف پیامبر اعظم(ص)، این رنج ها را بارها و بارها از سر گذراند. حاج احمد عرفاتی از یاران شهید و از اهالی رستم آباد، با تأکید بر این موضوع می گوید: "همان طور که می گویند تا به دوران قبل از اسلام برنگردی، نمی توانی بفهمی که پیغمبر(ص) چه کار بزرگی کرده است، واقعاً در مورد آیت الله شهید شاه آبادی هم قضیه به همین شکل است." آقای عرفاتی، پدر شهید حجت الاسلام حسین عرفاتی و نیز همسر مرحومه بتول ولایتی (خواهر مکرمه دکتر علی اکبر ولایتی وزیر اسبق امور خارجه و مشاور مقام معظم رهبری) است.


اندیشیدن به نام و یاد شهید شاه آبادی، چه چیزهایی را به ذهن شما متبادر می کند؟
در بالابودن مقام و جایگاه شهید شاه آبادی، همین قدر باید بگویم که ایشان پسر همان پدری بود که حضرت امام(ره) لقب استاد را به معظمٌ له دادند. البته ما مرحوم آیت الله شاه آبادی بزرگ را از روی صحبت هایی که امام نقل می کردند و خود شهید هم از مرحوم پدرشان برای ما می گفتند، شناختیم.
 

از همان صحبت هایی بگویید که شهید در وصف پدرشان می گفتند.
مثلاً تعریف می کردند که همواره در مسجد جامع بازار تهران و در روز جمعه به منبر می رفتند و خیلی داغ علیه رژیم رضاخانی صحبت می کردند و مأموران جرأت نمی کردند جلو بیایند. یک روز دیگر نیز با شهید شاه آبادی در کرج بودیم و در باغی قدم می زدیم و برایم تعریف می کردند که: "یک بار، مأموری تا آخر منبر پدرم نشست تا ایشان را دستگیر کند یا حداقل متعرضش شود اما چون جمعیت زیاد بود جرأت نکرد کاری بکند. در ادامه همان مأمور، فکر می کنم آرام آرام تا خیابان سیروس در تعقیب ابوی آمد اما باز هم جرأت نکرد جلو بیاید. وقتی به منزل نزدیک شدیم، تا سر کوچۀ ما آمد و بالاخره گفت آقا، بفرمایید برویم کلانتری. و آقا با تشر گفتند بله؟ من؟! اصلاً صحبت های ایشان اثر عجیبی داشت و طوری به آن مأمور تشر زدند که او عقب ـ عقب رفت و ایشان هم به منزل رفتند."
 

و شهید شاه آبادی فرزند چنین پدر شجاع و با هیبتی بودند.
و قطعاً این شخص باید چنین پسری داشته باشد، یعنی همین شهید عزیزمان آیت الله حاج آقا مهدی شاه آبادی، که مدت ها در همین دهکدۀ انقلاب و رستم آباد در خدمت شان بودیم. قدیمی ها درباره وجه تسمیه رستم آباد چیزی می گفتند که کمتر کسی می داند و آن این که ریشه اسمش به خاطر «مرحوم حاجی آخوند رستم آبادی» بوده که در رستم آباد ساکن بود. نکته دیگری که به فکرم می رسد، این است که مرحوم آقای موسوی که پیش نماز مسجد صاحب الزمان(عج) بود به من گفت حضرت امام خمینی(ره) قبل از سال 4213، به خانۀ ما تشریف آوردند و خواهشی از من کردند و فرمودند که یک نفر من را برای زیارت سر مزار مرحوم حاجی آخوند رستم آبادی ببرد. و من گفتم چشم؛ حاج آقا مهدی شاه آبادی هستند. بعد، آیت الله حاج آقا مهدی شاه آبادی را فرستادم خدمت مرحوم امام. شهید حاج آقا مهدی شاه آبای نقل می-کردند که در همین میدان اختیاریه، که الان خیابان داور شده، مقبره ای بود که رژیم آن را خراب و آن جا را تبدیل به پارک کرد، روی قبر ایشان یک سنگی افتاده بود و یک ایوانی داشت و دری. هنگامی که وارد مقبره شدیم، حضرت امام، همان پایین، نعلین های شان را در آوردند. روی این خرابه ها آجرهای چهارگوشی بود، از آن جا آمدند در را باز کردند و بالای سر مزار حاجی آخوند رفتند. آن جا پر از خاک بود اما معظمٌ له با پای برهنه آمدند و قبر حاج آخوند رستم آبادی را زیارت کردند. ما با نوۀ همین حاج آخوند رستم آبادی که مرحوم شد، هم محلی بودیم و کارهای مسجد را انجام می دادیم. ما بعد از فوت نوه حاج آخوند رستم آبادی، خدمت آقای جمارانی رفتیم و گفتیم این جا امام جماعت نداریم و صحبتی با آقای طباطبایی و چند نفر دیگر کردیم و قرار بر این شد که خدمت آیت الله شاه آبادی برویم. خلاصه رفتیم و از ایشان خواهش کردیم به همین مسجد رستم آباد پایین تشریف بیاورند.


نام دهکده انقلاب را هم نخستین بار است که می شنویم؛ آن هم از زبان شما...
ایشان بعدها به قدری بر ضد رژیم آشوب  به پا کردند که آن جا به دهکدۀ انقلاب معروف شد. شهید شاه آبادی صفایی ناب داشتند و به اصطلاح «کشته ـ مردة» جوان ها بودند و به آن ها اهمیت می دادند. ایشان وقتی دیدند که دستشویی مسجد مناسب نیست و بخش زنانه و مردانه نیز باید از هم مجزا شود؛ بنا کردند به خراب کردن آن. عبا و عمامه خود را برمی داشتند، با فرغون خاک ها را جا به جا می کردند، خودشان پایین می آوردند و خالی می کردند. مثل یک کارگر ساده کار می کردند و وقتی جوان ها می خواستند بار را از دست ایشان بگیرند، می گفتند: «من هم باید کار کنم». القصه، زحمت ها کشیدند و با دست خود این مسجد را تجدید بنا کردند. اثر خوبی را ـ هم از نظر بازسازی مسجد و هم از نظر انسان سازی ـ به جا گذاشتند.
 

داشتید از رابطه خوب شهید با جوان ها می گفتید.
پیوسته در جمع جوان ها بودند و با آن ها به استخر می رفتند و شنا می کردند. یادم است گاهی به سد کرج می رفتیم و آن جا شنا کردیم. بعد می گفتند: «برویم دریاچه» و بعد در دریاچه می رفتیم تا آن جایی که کسی نباشد و راحت تر بتوانیم شنا کنیم.
 

یکی از کارهایی که شهید در رستم آباد کردند ایجاد صندوق قرض الحسنه بود. از خاطرات خود در این باره بگویید.
از ما پرسیدند که آیا چنین صندوقی در این جا دارید و ما گفتیم: نه. و ایشان گفتند: یعنی یک صندوق در محله ندارید؟! سپس از بزرگان منطقه برای تأسیس آن دعوت کردند. خلاصه هیأت مؤسسی تشکیل دادند و آقایانی آمدند و بعد هم هیأت مدیره را تشکیل دادند و «صندوق ذخیرۀ علوی» را که هنوز هم بنده عضو هیأت مؤسس آن هستم در مسجد صاحب الزمان(عج) تأسیس کردند. این صندوق خیر و برکات زیادی به همراه داشت. تمام فکر تأسیس آن مربوط به شهید شاه آبادی بود و اگر راهی هم گشوده شد از جانب ایشان بود و الحمدلله این صندوق الان هم پا برجاست. این مسجد همچنین یک بخش فرهنگی دارد که کارهای بزرگی در محل انجام داده است.
 

بخش مهمی از زندگی آیت الله شهید شاه آبادی، مبارزات ایشان است که یک مقر آن نیز رستم آباد بوده. از حرکات شهید در محله چه خاطراتی دارید؟
به حدی انقلابی صحبت می کردند که گاهی یک عده می ترسیدند و از مسجد بیرون می رفتند. خیلی ها هراس داشتند، حتی گاهی برخی از مأموران ساواک به ایشان می گفتند: آقا، یک مقدار فکر خودتان باشید. این حرف ها را رها کنید. مگر مشت و سندان می خواهید؟! جواب می دادند: «شما بهتر است بروید و برای خودتان دلسوزی کنید!» نوارها و اعلامیه های امام را می آوردند و می گفتند این ها حتماً باید تا صبح پخش شود. می گفتیم: آقا، ما را می گیرند و می زنند. می گفتند: «یعنی چه که می زنند؟! شما جگر ندارید. یک بار زیر پل کریم خان، مأمور ساواک به من رسید و گفت: آشیخ، چه داری؟ گفتم: نوار امام و دادم به دستش! آن وقت شما که فقط می خواهید نوارها را به افراد یا مساجد بدهید یا اعلامیه ها را یواشکی توی خانه-های مردم بریزید می ترسید؛ شما بزدلید!». در دوران ستم شاهی یک بار که با همسر مرحومه ام ـ خانم بتول ولایتی، همشیرة آقای دکتر ولایتی ـ برای معالجۀ قلبش به سوئیس رفته بودیم، آن جا یک انجمن اسلامی به ما کتاب هایی داد که در مورد زندان اوین و جنایت های اشرف پهلوی و شاه بود. حاج خانم این کتاب ها را از اروپا تا مرز بازرگان آورد و می خواند. وقتی به مرز بازرگان رسیدیم، گفتم خانم این ها را نیاور، خانمم گفت: می آورم، چون می خواهم یکی از کتاب ها را به آقای شاه آبادی بدهم، من هم قبول کردم. مدتی بعد آقای شاه آبادی به همراه آقایان فومنی و موحدی ساوجی، به منزل ما آمدند. خانمم رفت، ساک سفرمان را آورد و گفت: «از اروپا برای تان سوغاتی آوردم» و کتاب ها را گذاشت جلوی آقای شاه آبادی. گفتم: آقا، این هم خانم ما، می بینید چه کار می کند؟ فرمودند: «این حرف ها را به من نگو، من به خاطر همین مبارزات به رستم آباد آمده ام» و تعریف کردند: «چندی پیش، مجلسی زنانه در خیابان اختیاریه برقرار و خانمی بر بالای منبر بوده [خدا رحمتش کند، این خانم الان در قید حیات نیست] که وقتی مسأله ای سیاسی را از ایشان پرسیده اند، گفته: این را از من نپرسید. همان جا، خانم شما ـ یعنی همسر مرحومة من و خواهر دکتر ولایتی ـ ایستاده و گفته این حرف ها چیست؟! شما بر منبر امام زمان(عج) نشسته ای و باید درباره این مسائل صحبت کنی، باید نام حضرت آیت الله العظمی امام خمینی را هم بر منبر ذکر کنی. شما می ترسی، آن وقت بر منبر امام زمان(عج) نشسته ای...» در ادامه، خانمم گفت که شخص دیگری هم از من دفاع کرد که نامش خانم تاجیک بود و ما هر دو، این مجلس را ترک کردیم و دیگر هم پای منبر او نرفتیم. حالا نمی دانم این اطلاعات را چه کسی به استحضار آقای شاه آبادی رسانده بود؛ اما همان روز و همان جا فرمودند من چنین شاگردانی می خواهم تا به این شکل بایستند و مبارزه کنند. و در مورد کتاب ها هم گفتند اگر شاهرگم را هم بزنند نمی گویم که این ها را از کجا گرفتم و اگر شما را گرفتند و به هر شکل شکنجه کردند نیز نگویید کتاب ها را به چه کسی دادید. و کتاب ها را بُردند و در سراسر ایران تکثیر کردند و مبارزه را ادامه  دادیم تا این که ما را هم به مقر ساواک بردند!


نوارهای صحبت حضرت امام از کجا به دست آقای شاه آبادی می رسید که بعداً آن ها را تکثیر می-کردند؟
درست نمی دانستیم نوارها را از کجا می آوردند. فقط می دانستیم که از مخفی گاهی می آوردند و به ما می-دادند و می گفتند شما پخش کنید.
 

نمی دانستید رابط ها چه کسانی هستند؟
خیر، خود آقا نوارها را به ما می دادند، حالا این که از چه کسی می گرفتند؛ هنوز نمی دانم. ایشان آن ها را به ما می دادند، تا این که ساواک ما را خواست و من را به خیابان خلیلی در یک ساختمان سنگی برد، آن جا خیلی به آقای شاه آبادی توهین کردند و خیلی از دست ایشان ناراحت بودند. وقتی قرار بود که از زندان آزاد شوند، ما خدمت آن بزرگوار رفتیم و گفتیم آقا، حالا که شما تشریف می آورید؛ می خواهیم یک راهپیمایی راه بیندازیم. آن زمان حالتی شبیه حکومت نظامی حاکم بود. ایشان گفتند: اگر یک راهپیمایی داغ برپا می کنید، من به جمع شما می آیم، وگرنه من به محراب می روم و نماز می خوانم. ما نیز قبول کردیم؛ آمدیم بالا و رفتیم به مسجد خیابان حکمت. آن شب با وجود حکومت نظامی، در همه مساجد شمیرانات اعلام کردیم و گفتیم که ساعت چهار صبح از آقای شاه آبادی در خیابان استقبال می-کنیم. گفتند: حکومت نظامی است، گفتیم ما هم در صف اتوبوس می ایستیم! و حاج آقا را آوردیم، از ماشین پیاده کردیم و از میدان اختیاریه تا دهکدۀ انقلاب، جمعیت زیادی جمع شده بود که با میوه و شیرینی از آن ها پذیرایی کردیم. به رضا قصاب هم گفته بودیم گوسفندی آورد و آن را جلوی پای آقا سربرید. منظره عجیبی بود، جمعیتی از زن و مرد آمده بودند. ما آمدیم نزدیک آن درخت چنار بزرگِ جلوی تکیه، و پا می کوبیدیم و شعار «مرگ بر شاه» را می گفتیم، دیدیم گاردی ها آمدند. خلاصه رفتیم توی مسجد و به محض این که وارد مسجد شدیم، یک سروان گاردی بود به اسم وثوق که گفت هر کسی مسجد را بهانه قرار داده زودتر باید بیاید بیرون و اگر نه این کار را می کنم، آن کار را می کنم؛ و شروع کرد به تهدید کردن. حاج آقا بلندگو را گرفتند و با حرف های شان حسابی او را تحقیر و خوار کردند...
 

از بی رحمی این فرد، داستان های زیادی نقل می کنند.
وثوق برای خودش یک پا جلاد بود و از جمله کارهایی که کرد، یکی این بود که در تجریش پسر جوانی را که «مرگ بر شاه» گفته بود کشته و بعد به خانه رفته و به نامزدش گفته بود: این هشتمین نفری است که کشته ام! البته عاقبت مردم این جانی را گرفتند و به سزای اعمالش رساندند. یعنی نامزد وثوق حالش منقلب می شود و به بهانۀ میوه گرفتن به بیرون می رود و از سبزی فروشی به کمیتۀ جماران زنگ می زند و می-گوید که وثوق توی خانه است. مأمورین می آیند و وثوق را می گیرند و می برند و یک مأمور را هم می-فرستند به دنبال شهید شاه آبادی. آیت الله شاه آبادی رفته و دیده بودند که وثوق را در کمیته به درخت چنار بسته اند، گفته بودند بازش کنید. او در داخل دفتر به کشتن هشت نفر جلوی چشم من و شهید شاه آبادی اعتراف کرد؛ خیلی راحت؛ مثل این که مرغ را سربریده! وثوق را به اوین بردند. آن جا هم خیلی راحت گفت که هر هشت نفر را خودم کشته ام و بالاخره او را به سزای عملش رساندند.


داشتید قضایای شب استقبال را می گفتید.
آقا ـ شهید شاه آبادی ـ می گفتند من باید نمازم را تحت هر شرایطی بخوانم. به فاصلة هر یک متر، وثوق به همراه گاردی ها در محله ایستاده بودند و دست شان هم روی ماشه بود. آن ها با بلندگو مردم را تهدید می کردند و می گفتند که از خانه های تان بیرون نیایید که پای تیراندازی و کشت و کشتار در میان است. از روی بام مسجد گرفته تا محیط بیرون، همه جا، گاردی ها حضور داشتند. یک دفعه شنیدم: "تا دل تان بخواهد این جا گاردی ریخته"، این بود که نمازم را سلام دادم؛ یکی زد به شانه ام و گفت: "تو را دم در می خواهند"، آمدم دم در و دیدم سروان عباسی، مأمور ساواک در کلانتری است. او به من گفت: "این چه بساطی است که راه انداخته اید؟" گفتم مگر چه کار کرده ام؛ آمده ام نماز بخوانم. گفت: همین؟! گفتم: بله! پسرم محسن همان جا مرا دید، برگشت و رفت به مادرش گفت: "بابا را گرفته اند." گاردی ها من را به سینۀ دیوار گذاشتند و دو تا از این سرنیزه ها را روی شکمم قرار دادند. اگر اشتباه نکنم آن موقع رئیس کلانتری، سرهنگ وفا بود. او آمد و گفت: "چرا حاجی عرفاتی را گرفته اید؟" گفتند: "رهبر تظاهرات بوده." گفت: "ببریدش کلانتری." من را به کلانتری بردند، افسر نگهبان گفت: "چه کار کرده ای؟" گفتم نماز می-خواندم که گفتند بیا کلانتری و من هم آمدم. آن  جا به صورتی بود که در یک کیلومتری کلانتری، بشکه گذاشته بودند، چراغ رمزدار تعبیه کرده بود و از یک طرف دیگر، ماشین ها را می فرستادند و ما را هم دم در پیاده نکردند، بلکه تا پله ها آوردندمان. مدتی که گذشت، شهید شاه آبادی را هم آوردند.


یعنی هنوز چند ساعت از آزادی ایشان نگذشته، دوباره پیش مأموران در حال بازجویی بودند؟!
بله، آقا به من گفتند: "چرا شما را آورده اند؟..." و با من حرف  زدند. افسر نگهبان به ایشان گفت: "اسم تان؟" حاج آقا جوابی ندادند، دوباره پرسید، باز هم چیزی نگفتند. رادیوی روی میز افسر روشن بود و داشت موزیک پخش می کرد. او از آقا پرسید: "چرا اسمت را نمی گویی؟" گفتند: "چون می خواهم تنفرم را نسبت به پلیس اعلام کنم." وقتی افسر دید که جلوی ما سرافکنده شده، به من گفت: "آقا، برو بیرون". من رفتم آن طرف، آن جا یک استواری بود که گفت: "چرا آمده ای این جا؟" گفتم: افسرتان گفته بیایم این جا. بعد، عباسی آمد و گفت: "این چه بساطی است راه انداخته ای؟ رئیس از تو دلخور است." و مرا برد به اتاق رئیس و دوباره گفت: " این چه اوضاع و احوالی است راه انداخته ای؟ برو بیرون! " ما را بردند جایی که یک هالی داشت و در واقع اتاق معاون بود. شهید شاه آبادی بلند شدند و گفتند: "تو شاه پرستی! تو سگ پرستی! تو که به انحراف کشیده شده ای! من مسؤول تو هم هستم!"
 

این ها را به رئیس کلانتری می گفتند؟!
بله، در حالی که حتی وثوق هم در آن کلانتری بود. این که می گویم وثوق؛ چون وثوق را هیچ کس درست نمی شناسد؛ زمان رضا قلدر ـ پهلوی اول ـ می گفتند یک نوچه اش وثوق است. از فریادی که آقا زدند، چند تا از گاردی ها آمدند و گفتند: "این چه کار کرده؟" گفت: "این رهبر تظاهرات بوده" یک فحش بدی هم داد و ما نیز هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. یک مرتبه دیدیم درِ اتاق را زدند به هم و در بسته شد، آقا گفتند: "جوابت را داد!" سپس عباسی آمد داخل و گفت: "ببین چه بساطی راه انداخته ای. آمریکا از آن طرف، روسیه از این طرف، شما که چیزی سرتان نمی شود تا ببینید چه بساطی راه انداخته اید؟! ما مثل گردویی زیر تانک می مانیم..." و ما هم چیزی نگفتیم. خدا رحمتش کند، یک سروانی بود به نام هاشمی که آمد داخل و گفت: "حاج آقا، من چه کار کنم؟ من آمده ام تا در این لباس به شما خدمت کنم اما در مقابل شما قرارم داده اند!" دوستان مبارز، از قبل به من گفته بودند که وقتی به اداره ساواک رفتید یک کلمه هم حرف نزنید. مخصوصاً دوستی به نام آقای میرمکی که حقوق خوانده بود تأکید می کرد و می-گفت: "هیچ حرفی از دهان تان در نیاید، اگر بگویید الف، بیست و نه حروف دیگر را هم از زبان شما بیرون می کشند." ما هم آن جا واقعاً نمی دانستیم که آن فرد راست می گوید یا نه! اما خیلی ناراحت بود، داخل کلانتری قدم می زد و می گفت: "چرا آقای شاه آبادی را گرفته اند؟ چرا ایشان را این جا آورده اند؟ چرا با این مرد خدا به این شکل برخورد می کنند؟" خلاصه خیلی ناراحت بود و ناراحتی اش را به من ابراز می کرد و می گفت: "ما چه کار کنیم؟ من می دانم این آقا چه می گویند. من متوجهم که انقلابیون چه می گویند..."
 

چه واکنشی نشان دادید؟
راستش ما می ترسیدیم حرفی بزنیم، و فقط گوش می دادیم. البته یک روز فهمیدیم ایشان که سروان هاشمی بود و بعداً تیمسار هم شد، آدم خوبی بسیار است و سرانجام نیز در جبهه به شهادت رسید. برادر من مسؤول همان صندوقی بود که آقای شاه آبادی افتتاح کرده بودند. برادرم یک عکس کوچک از حضرت امام خمینی(ره) بالای سرش زده بود و می گفت این فرد قبل از پیروزی انقلاب می آمده، پوتینش را در می آورده، داخل مسجد می شده و نماز می خوانده. خلاصه می گفت آقای هاشمی حرکاتی می کرد که ما تعجب می کردیم و می گفتیم مگر می شود که شخصی در گارد باشد و به این شکل باشد؟ و برادرم گفت: "والله ما شک داریم به این که، شاید، می آید این جا تا با ما رفیق شود و ازمان حرف بکشد؛ با این که ظاهراً در کارش اخلاص دارد و با ماست." که بعدها همان طور که عرض کردم، آقای هاشمی به جبهه رفت و شهید شد و مزار ایشان اکنون در بهشت زهرا(س) است.
 

روح همه شهدا شاد. آن شب، سرانجام چه بر سرتان آمد؟
آن شب تا حدود ساعت دوازده، ما در کلانتری بودیم تا این که رئیس کلانتری به ما گفت شما بروید! و ما را با ماشین کلانتری تا میدان اختیاریه آوردند، یک ماشین گشت هم پشت سرمان بود. من تعجب کردم که چرا این ماشین پشت سر ماست؛ آیا ما را اسکورت می کند؟ و برای من یک معما بود! در میدان اختیاریه به شهید شاه آبادی گفتم بیایید خانۀ ما، گفتند: "نه، می روم خانۀ خودمان" گفتم حکومت نظامی است! و به آن هایی که ما را آورده بودند گفتم یک مجوزی به ما بدهید که گفتند: "نه، اگر گرفتند تان، بگویید ما را از کلانتری فلان گرفتند، آن وقت آزادتان می کنند." ما هم آمدیم به میدان اختیاریه، همان جا که از ماشین آن ها پیاده شده بودیم، سوار ماشین دیگری شدیم. به آقا گفتم خواهش می کنم شیشه را پایین بدهید تا اگر فرمان ایست دادند متوجه شویم. داشتیم از میدان اختیاریه می آمدیم به سمت پاسداران که مرکز تسلیحات بود و بعد پایین می آمدیم که گارد بود و این ها را رد کردیم و آمدیم داخل خود تسلیحات تهران که در هفده شهریور قرار داشت تا آن که آمدیم خانه. آقا ماشین را متوقف کردند و ما به خانۀ آقا آمدیم. بعد از پیروزی انقلاب هم وقتی آقا کلانتری را افتتاح کردند، سروان آمد خدمت ایشان و گفت: "حاجی، دستت را می بوسم." آقا گفتند: "حالا باید به این نظام خدمت کنی. همۀ وقایع دیروز را بریز دور، و امروز به این نظام خدمت کن." عباسی ما را بوسید و گفت: "از من راضی هستید؟" گفتم نارضایتی ای از شما ندارم، برو به مردم خدمت کن.
همان شب ـ هنگام افتتاح کلانتری ـ ما می خواستیم برویم، که سرهنگ وفا گفت: " آقای شاه آبادی و آقای عرفاتی تشریف داشته باشند." و آن طور که عباسی تعریف می کرد، می گفت: "آن شب که شما را به کلانتری آورده بودند، وثوق می گفت این ها را در زمان حکومت نظامی بفرست بروند تا بعدش من از پشت با گلوله آن ها را بزنم و من می گفتم آقای شاه آبادی سرشناس هستند؛ آقای عرفاتی را همۀ جماران و شمیران می-شناسند اصلاً آقای شاه آبادی را تمام تهران و تمام ایران می شناسند. اگر شما این دو تا را بزنید دردی دوا نمی شود، بلکه تمام محله را به آشوب می کشید..." و می گفت: "چون او سرهنگ بود و من سروان، حرفم را گوش نمی داد و وقتی دیدم که با او به توافق نمی رسم، یک ماشین پشت سر شما فرستادم تا شما را از کلانتری رد کند و به در خانه تان برساند و حداقل شر این آشوب از سر من یکی کنده شود." به این شکل بود وضعیت آقا، که همان طور که می گویند تا به دوران قبل از اسلام برنگردی نمی فهمی که پیغمبر(ص) چه کار بزرگی کرده است؛ واقعاً در مورد آیت الله شهید شاه آبادی هم، که من از نزدیک ایشان را می دیدم، قضیه به همین شکل است.
 

در مورد زندانی شدن های مکرر شهید شاه آبادی و شکنجه های ایشان و این که در چه سال هایی زندانی بودند چه اطلاعاتی دارید؟
در خصوص این بخش مهم از زندگی شهید باید بگویم که آقا کمتر در خانه بودند، دائماً یا در زندان بودند یا در بانه تبعید بودند.
 

علت این که آقای شاه آبادی به بانه تبعید شدند چه بود؟
اصولاً ساواک به خاطر آیت الله شاه آبادی بسیج شده بود، چون تمام منبرهای ایشان بار سیاسی ـ مذهبی داشت و در زمینة جنایت های دربار به مردم آگاهی می دادند و حقیقتاً حرف های امام را که در اعلامیه ها و نوارها می فرمودند مو به مو پیاده می کردند. یعنی شهید از آن هایی بودند که به اصطلاح عاشق امام بودند؛ آن هم با جان و دل. بالطبع، چنین کسی دائماً یا باید در زندان باشد یا در تبعید؛ چون ساواکی ها مرتباً به خانه ایشان می ریختند. همسر مکرمه شهید تعریف می کردند که مأموران ساواک بالشت-ها را تکه تکه می کردند تا اعلامیه پیدا کنند و بچۀ کوچک شان آقا مجید را چنان با پوتین زده بودند که از جا بلند شده و پرت شده بود به آن طرف و تا یک مدت حالت ضعف داشت. آن وقت تصور کنید حاج خانم چه ها کشیده است؟ نمی توان گفت شهید شاه آبادی چه وقت تبعید بودند و چه وقت آزاد. ایشان یا در تبعید بودند یا در زندان؛ اصلاً ساواک شمیران از دست کارهای ایشان به ستوه آمده بود.
 

هیچ گاه شهید از شکنجه های شان برای شما تعریف می کردند که در زندان، ساواکی ها چه برخوردهایی با ایشان داشتند ؟
بله، به من مقداری از آن ها را می گفتند، مثلاً یکی از شکنجه هایی که دیده بودند، این بود که ایشان را در جایی ثابت نگه داشته بودند و آب را به صورت قطره ـ قطره و به مدت طولانی روی سرشان ریخته بودند و به خاطر همین قضیه، آقا مقداری آسیب دیده بودند. البته ایشان آدمی نبودند که بخواهند از شکنجه هایی که دیده اند، صحبت کنند ولی گاهی میان صحبت های شان به آن اشاره می کردند، می گفتند وقتی مأموران رژیم مرا شکنجه می کردند، خودشان خسته می شدند و به هیچ نتیجه ای نمی رسیدند اما زمانی دل من را می شکستند که آقای موحدی ساوجی(ره) را جلوی دیدگانم شکنجه می کردند. اگر آقای شاه آبادی را می دیدید شاید 40 کیلوگرم بیشتر وزن نداشتند ولی بسیار پُردل و به اصطلاح جگردار بودند. خودشان زیر شکنجه طاقت می آوردند اما می گفتند آقای ساوجی را که جلوی من شکنجه می کردند، نمی توانستم طاقت بیاورم. حتی در مورد این که فرزندشان حاج آقا سعید را گرفته بودند، از ایشان جویای احوال شدم، گفتند الحمدلله، گفتم حاج خانم چطورند؟ گفتند طاقت حاج خانم یک مقدار کم است و بی تابی می کنند؛ چون به هر حال مادرند. خلاصه ایشان راضی بودند و خوش شان آمده بود؛ از این که پسرشان مبارز شده و توانایی دارد که بایستد و مقاومت کند. افتخار می کردند که پسرشان را گرفته اند و به زندان برده اند.


بخش مهمی از زندگی شهید شاه آبادی را فعالیت های فرهنگی ایشان تشکیل می داد. از دانسته های خود در خصوص این قسمت از زندگی و شخصیت شهید بگویید.
حاج آقا توجه شان به جوان ها بسیار بود؛ همین طور به خانم ها. ایشان برای بانوان به یک شکل، کلاس تفسیر گذاشته بودند و برای آقایان به شکل دیگری تفسیر قرآن می گفتند. می توان گفت یک علت این-که دهکدۀ انقلاب از همه جاهای دیگر شمیران، شهیدان بیشتری تقدیم انقلاب و نظام کرد، به خاطر زحماتی بود که شهید آیت الله شاه آبادی کشیدند؛ ایشان واقعاً شیفتۀ این جوان ها بودند. شهید حسین عرفاتی ـ پسرم ـ یا شهیدانی چون طباطبایی، خانی و لطیفی همگی شاگردان شهید آیت الله شاه آبادی بودند و آقا با همه طوری رابطه داشتند که مشوق آن ها محسوب می شدند و از دیدن خوبی های-شان لذت می برد. یادم است یک روز که شهید حسین خدمت حضرت امام رفت و امام، عبا و عمامه بر سرش گذاشتند و آمد، ما به پسرمان گفتیم خدا رحمت کند شهید شاه آبادی را، اگر ایشان شما را در این لباس می دیدند لذت می بردند و واقعاً لذت ایشان، دیدن همین چیزها بود. واقعاً فدایی بودند، فدایی نظام، مردم، اسلام و قرآن بودن. به نظرم باید کسانی مثل علما بنشینند و دربارۀ شهید آیت الله شاه آبادی کتاب بنویسند و خاطره بگویند. امثال من در مقامی نیستیم که بخواهیم در موردشان صحبت اساسی بکنیم، فقط می توانیم اشاراتی به خاطرات یا برداشت های مان از شخصیت ایشان بکنیم. ان شاء الله که خدا این شهدا را با ارباب شان امام حسین(ع) محشور کنند.


نکته جالب این است که آقای شاه آبادی تا این حد خود را به تک تک افراد جامعه و محله نزدیک می-کرده ـ و جز این نیز از روحانیت اصیل و واقعی انتظاری نیست ـ نکته دیگر و مهمتر این است که افراد نیز ایشان را می پذیرفتند؛ یعنی معظمٌ له مقبولیت بالایی داشته؛ چه به عنوان یک روحانی؛ چه به عنوان نماینده پایتخت؛ در دو دوره ای که در انتخابات مجلس شورای اسلامی شرکت کرد.
یک نکته همان وجه نزدیکی ای است که به ما این امکان را می داد تا به ایشان نزدیکتر شویم، دیگر این که شهید شاه آبادی عالمی به تمام معنا بود و حرف شان برای همه ما سند محسوب می شد، چون ما واقعاً قبول-شان داشتیم. حتی زمانی که خواستگار برای دختر یکی از ما می آمد، با آقا مشورت می کردیم. آن زمان حاج آقا رئیس کمیته بودند و من معاون ایشان بودم. گفتم وضع کسب و کارم را چه کار کنم؟ گفتند: «نمایشگاهت را بفروش و برو پنیر، شیر، نوشابه ، ماست، یا یک چنین چیزی تولید کن و به این نظام خدمت کن و بقیۀ عمرت را هم کار تولیدی انجام بده»، ما نیز نمایشگاه را ششصد هزار تومان فروختیم که الان، به چندین برابر این قیمت، آن جا را می خرند و بعد، همان طور که ایشان گفتند، وارد کار تولیدی شدیم.
ما یک واحد کرایه ظروف هم داشتیم. یک روز ایشان آمدند انبارمان را دیدند و متوجه شدند تعداد زیادی صندلی، چراغ  رنگارنگ، دیگ، ظروف چینی  قدیمی به همراه کلی ظروف سفالی داریم و گفتند: "چرا این همه ظرف را بلااستفاده این جا گذاشتید؟" هنوز انقلاب پیروز نشده بود، من گفتم آقا، الان موقع بگیر ـ بگیر است، ما نمی توانیم کار کنیم. گفتند: "این چه حرفی است؟ این ها را باید به کار بیندازی." گفتم: هرکاری شما بفرمایید می کنیم. آن زمان آقای فومنی در میدان خراسان یک یتیم خانه داشتند که متعلق به پدرشان بود، حاج آقا همۀ آن صندلی ها و چراغ ها و سماورها و چینی ها را و خلاصه هر چه قاشق و چنگال و ظروف بود جارو کشیدند و به آن جا بردند و گفتند: "حالا اگر خواستی ببینی چه کسانی توی آن ظروف غذا می خورند، یک روز برو آن جا و ببین!" که یک روز با خودشان به آن جا رفتیم و دیدم که ایشان در یتیم خانه به بچه ها رسیدگی و محبت های زیادی می کردند. واقعاً علی وار زندگی می کردند؛ در خوراک، پوشاک و... حتی ماشینی که سوار می شدند ـ و همان اتومبیل فولکس معروف شان بود ـ چون وضع ما خیلی خوب بود ولی آقای شاه آبادی اصلاً سوار ماشین های مدل بالا نمی شدند. ایشان به معنای واقعی ایثارگر بودند، مثلاً در مسجد نشسته بودیم و شخصی می آمد از آقا بیست تومان می خواست، که به صورت وجه دستی به او می-دادند. وقتی با همراهان بودند، مثل یک معلم، مثل یک استاد بودند و چون تقوای بالایی داشتند، نیازی به حرف زدن نبود و همان نشست و برخاست با ایشان برای  ما درس بود و با عمل، به ما درس می دادند.
زمانی که حاج محمد آقا مسجد را ساخت، یک شب ما را به منزلش دعوت کرد که معتمدین محل هم آن-جا بودند، شهید آیت الله شاه آبادی و حاج آقای ساوجی را هم دعوت کرد و به پسرش اکبر گفت : «آن دسته چک من را می آوری، یک خانه این جا می سازی برای آقای شاه آبادی، چون سخت شان است هر روز از مسجد رستم آباد به تهران بروند و بیایند و برای حاج آقای ساوجی هم همین کار را می کنی.» شهید شاه آبادی گفتند: «دست چک را توی جیبت بگذار و برگرد رستم آباد و ببین چه کسی خانه ندارد برای او خانه بساز. نه آقای ساوجی خانه می خواهد؛ نه من.» حتی زمانی که انقلاب پیروز شد هم من به شهید گفتم در یکی از خانه های مصادره ای سکونت کنید تا این قدر در رفت و آمد بین تهران و شمیران نباشید، و ایشان چنان دادی سر من زدند و گفتند: «تو که با من رفت و آمد خانوادگی داری و تو که 20 ـ 30 سال است با من رفیقی، چرا این حرف را می زنی؟ در این خانه ها زندگی کنم؟ توی همین خانه  هم هرآن چه دارم، از سرم زیاد است.»
یک بار که قرار بود با آقا به جمکران برویم، مرحوم آقای ساوجی را هم که پیش نماز مسجد محمدیه بودند سوار کردیم و خانمم به همراه فرزند شهیدمان حسین نیز با ما بودند. آن زمان، مسیر قم اتوبانی نبود و در سرازیری افتاده بودم و شهید شاه آبادی هم سرشان را روی پای مرحوم ساوجی گذاشته بودند و گفتند این شعر را که می خواهم برای تان بخوانم شعر مولا علی(ع) است که 100 بیت است و حالا من هر چه به خاطر دارم می خوانم. خلاصه، با سوز و گداز شروع به خواندن کردند و وقتی رسیدند به آن جایی که فرق مبارک مولا علی(ع) دو نیم می شود؛ دیگر نتوانستند ادامه دهند ـ خدا بیامرزد ـ حاج آقای ساوجی به محاسن شهید آیت الله شاه آبادی دست کشید و گفت: «امیدوارم این ریش تو با خون گلویت خضاب شود.» و حاج آقا شاه آبادی گفتند: «ان شاء الله در رکاب حضرت مهدی(عج) و برای رضای خدا» ـ این دعا را که شامل لفظ «در رکاب حضرت مهدی» بود ایشان قبل از انقلاب هم می گفتند ـ که این را از ته دل می گفتند و رفتن شان به همان شکلی شد که دل شان می خواست، یعنی دعای شان مستجاب شد و محاسن شان به خون گلوی شان خضاب شد.


معمولاً هر کس که در وادی این گونه مسائل قدم بر می دارد، مخالفینی هم دارد. دوست داریم بدانیم نحوۀ برخورد شهید شاه آبادی با چنین مشکلاتی که به وجود می آمد و سد راه شان می شد، چگونه بود؟
حاج آقا بیشتر هدایت کننده بودند. ایشان شخصیتی بودند که جزء شخصیت های انگشت شمار محسوب می شوند؛ آدمی خاص و استثنایی بودند. به جرأت می توانم بگویم در این محله، به غیر از یک خانواده که مردش جزو افراد ساواک بود، همه اهالی، پشتیبان آقا بودند. فقط کافی بود آقا جلو بایستند؛ بقیه پشت سر ایشان بودند. شهید شاه آبادی مثل حضرت امام(ره) شجاع بودند و کاری نداشتند به این که مثلاً یک تفنگ به دست جلوشان بیاید، گاردی بیاید، تانک بیاید، توپ بیاید؛ همواره با قدرت، نشاط، شادابی و جذابیت برخورد می کردند و نه از سر ضعف و استیصال. آیت الله شهید شاه آبادی ـ با جاذبۀ نگاهی که داشتند ـ کسی نبود که جلوی ایشان بایستد، همه پشت سر و فدایی آقا بودند؛ به خاطر حُسن خُلق ایشان؛ حرف های شان اثر عجیبی می گذاشت. وقتی حاج آقا نبودند، جوان ها داخل دِه قدم می زدند. حاج آقا که آمدند، باور کنید مثل یک تظاهرات جمع می شدند و می رفتند توی مسجد می نشستند، یعنی جاذبه-ای برای مسجد درست کرده بودند. مثلاً وقتی به فلان پسری که نوجوان است می گویم برو مسجد، می-گوید پیش نماز این  مسجد من را دوست ندارد. البته همه روحانیون عزیزند و نمونۀ اسلام، که لباس پیغمبر اکرم(ص) را پوشیده اند، درست است که هر یک خیلی محسنات دارند اما کامل نیستند. شهید آیت الله شاه آبادی انسان کاملی بودند. پشت سرشان تهمت می زدند. اوایل انقلاب، بازار تهمت ها خیلی داغ بود که دیگر شهید بهشتی هم خسته شده بودند یا این که مثلاً برخی دوستان اطراف شهید بهشتی، تهمت ها را باور می کردند و می رفتند خدمت حضرت امام. منظورم این است که شهید شاه آبادی ذره ای ناراحت نمی شدند که بگویند چرا مردم این حرف ها را می زنند؟ با اخلاق و سعۀ صدرشان، بر همان اساس که خداوند به پیغمبرش فرمود برای مردم انجام بدهید، همان را شهید شاه آبادی انجام می دادند؛ یعنی قدم زدن در راه اولیاء و انبیاء(ع). در تمام کارهای شان نشاط و شادابی بارز بود. از ساواک که می آمدند به آن ها کمال قاطعیت را نشان می دادند. همان طور که حضرت امام در سخنرانی بهشت زهرا(س) فرمودند من توی دهن این دولت می زنم؛ شهید آیت الله شاه آبادی می  گفتند که من جواب سلام شان را نمی دهم، یعنی به همین محکمی و قاطعیت. باور کنید ساواک و کلانتری از آقا می ترسیدند، اگر همان موقع یا بعدش می آمدند منزل ما، انگار نه انگار که طوری شده و اسیر و در حال شکنجه بوده اند، فقط می خندیدند. وقتی می آمدند پیش ما، سبک و آرام بودند، مثل این که کنار دریا نشسته اند. شما در ساحل دریا چه آرامشی دارید؟ پیش حاج آقا که می نشستی انگار کنار دریا بودی، آرامشی که ایشان داشتند به ما انتقال پیدا می کرد.


در مورد برگزاری نماز جماعت، شنیده ایم در باغی که داشتید حاج آقا می آمدند و نماز جماعت اقامه می کردند؟
ملک کرج را که فروختیم، نزدیک اوشان جایی را گرفتیم، آقا می آمدند دعای کمیل می خواندند و نماز جماعت برپا می کردند که حاجیه خانم هم با بچه ها تشریف می آوردند. این زمین اول مال یک شخص ارمنی بود و وقتی می گفتند شهید شاه آبادی می خواهند بیایند آن جا، همه با دل و جان می آمدند، به خصوص روز عید سعید فطر که آقا بیشتر جوان های رستم آباد را جمع می کردند، می رفتند باغ، ناهار می خوردند و آن جا بودند. تمام کارهای شان الگو بود. در خودم نمی بینم که بخواهم از آقا تعریف کنم. ایشان راهپیمایی ها را با اصرار از مساجد شروع می کردند.


در راهپیمایی ها شما هم حضور داشتید؟
آقا محور اصلی بودند. همیشه یک سخنرانی داشتند، به این شکل که ابتدا داخل مسجد پشت بلندگو سخنرانی می کردند، آن وقت جلو راه می افتادند، ما پشت سر ایشان می رفتیم؛ به حضور خانم ها نیز خیلی اهمیت می دادند.
 

توصیه های شان چه بود؟ تکیه کلام ها و محور اصلی صحبت های شان در سخنرانی ها چه چیزهایی بود تا مثلاً بخواهند توجه افراد را نسبت به یک سری مسائل بالا ببرند؟ می گویید مرد عمل، گفتارشان چگونه بود تا ما دریابیم به چه صورتی «مرد عمل» بوده اند؟
قبل از انقلاب، با اعمال شان، با صحبت کردن شان توصیه داشتند که از رژیم نترسید، شما کار خودتان را بکنید، شعاری که ما می دهیم شما همان شعار را بدهید و بعد هم بر مسأله حجاب خیلی تکیه داشتند و در مورد حرام و حلال و اسراف نیز. همچنین به بچه ها و خانم ها خیلی احترام می گذاشتند. هرگاه که می-خواستند سفره ای در مسجد پهن کنند، می گفتند اول خانم ها را غذا بدهید. در رژیم سابق همه می ترسیدند حرف بزنند ولی وقتی که ایشان این طوری بودند، ما دیگر هیچ ترسی از رژیم نداشتیم.
از انتخاباتی که خودشان به عنوان نمایندۀ مجلس اول برگزیده شدند چیزی یادتان است؟ اصلاً دیدگاه شان نسبت به این موضع چگونه بود؟ تبلیغات شان چگونه بود؟ نیازی به تبلیغات داشتند؟ بالطبع، مردم به ایشان رأی می دادند و به پیشنهاد دیگران کاندیدا  شده بودند. شما یکی از افرادی بودید که به ایشان رأی دادید و این ارادت را دارید و می گویید این ها رهبران انقلاب بودند، البته رهبر بزرگ حضرت امام بودند اما همۀ این ها نیز در جمع خودشان یک رهبر محسوب می شدند و مردم را هدایت می کردند. به طور قطع و یقین، شما به عنوان فردی که می خواستید به شهید شاه آبادی رأی بدهید تا در مجلس نمایندۀ شما باشند، بدرخشند و خدمت بکنند، آن موقع به این که حاج آقا به مقام یا به پُستی برسند، فکر نکردید. در این باره با توجه به شرایط آن زمان صحبت کنید.
در خصوص چیزهایی که ما برای انتخاب شدن می بینیم و هزینه هایی که کاندیداها متقبل می شوند، همواره برای من سؤال هست. اصولاً کسانی که می خواهند خدمت کنند به اسلام و مردم و کشور اسلامی، اگر الگوی شان شهید شاه آبادی و امثال ایشان باشد، نباید در رفتار و عکس العمل های شان این چنین باشند. حاج آقا را اطرفیان ان

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار