فرزند شهید شاه آبادی :

هدفش ایجاد آرامش در اردوگاه انقلابیون بود

موقع تحویل سال تلویزیون داشت پیام نوروزی حضرت امام را پخش می کرد، نمی دانم پیام ضبط شده یا پخش زنده بود، اما بالاخره پیام خاصی بود که حول محور وحدت می گشت. پیش ابوی نشسته بودم و ایشان هم همان طور که تلویزیون را نگاه می کردند، زیر لب رو به تصویر حضرت امام گفتند: «می دانم که ته دل تان از من راضی هستید.» و منظورشان از این جمله همان ماجرای ائتلاف بود
کد خبر: ۲۷۵۷۱
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۲:۲۰ - 09September 2014

هدفش ایجاد آرامش در اردوگاه انقلابیون بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، در تمامی سال های دفاع مقدس، روحانیون پرشماری در خطوط مقدم و پشت جبهه به ایثار جان و همه وجود خویش مشغول بودند و بسیاری از این عزیزان به فیض عظمای شهادت نائل شدند. در میان همة این جان برکفان فرامایه، دو تن از همه شاخص تر می نمودند: شهید محلاتی و شهید شاه آبادی؛ از یاران نزدیک امام(ره). اولی در حمله مذبوحانه و ناجوانمردانه دشمن به یک هواپیمای مسافربری شهید شد، اما دومی به حق «روحانی شهید جبهه ها» نام گرفت و در خط مقدم جهاد، به ملکوت اعلی پیوست.
گفت و شنود با حمید شاه آبادی (معاون هنری وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و فرزند شهید شاه آبادی) روایتی است از چیستی، چرایی و نحوة حضور این روحانی مبارز در جبهه ها و نیز تلاش های قبل و بعد از انقلاب این شهید آسمانی؛ به ویژه تلاش هایش برای ایجاد آرامش در اردوگاه خودی ها و عنوان جالبی که قبل و بعد از انقلاب گرفته بود: «موتورالعلماء» که خود گویای بسیاری مسائل است.

 


آقای شاه آبادی، ابتدا می خواهیم به بخشی بسیار مهم از زندگی شهید عزیزمان آیت الله شاه آبادی بپردازیم. فصلی که با آن به جاودانگی رسیدند و سرانجام به سوی معبود خوانده شدند و به آسمان پرکشیدند. شما پدرتان را در پیوند با جبهه های نبرد حق علیه باطل چگونه به خاطر می آورید؟
پدر بزرگوارم نسبت به جبهه و رزمندگان، یک احساس خاصی داشتند. همیشه از هر فرصتی استفاده می-کردند و با سرعت به سراغ جبهه ها می رفتند. تحلیل مشخصی هم از این موضوع داشتند و معتقد بودند که به هر حال اثر وضعی حضورشان در جبهه ها به عنوان یک روحانی یا کسی که مسؤولیتی در نظام دارند بر رزمنده ها بسیار مثبت است. مخصوصاً که آن موقع مثل الان خیلی به پست سازمانی افراد توجهی نمی شد و شخصیتی خاکی و خودمانی در جایگاه ابوی ما، بسیار مورد احترام رزمنده ها بود. پدر نیز خیلی از آن فرصت ها استقبال می کردند و زیاد به جبهه می رفتند و دیدگاه خودشان این بود که حضورشان در جبهه ها اثرات مثبتی بر رزمنده ها و روحیات شان دارد و می گفتند: فکر می کنم که آن ها وقتی نگاه می کنند و می بینند ما در کنارشان هستیم و مخصوصاً در خطوط اصلی جبهه حضور داریم، در روحیه رزمندگانی که شاید ماه هاست از خانه و کاشانه و فامیل خود دورند بسیار تأثیر دارد.


من تقریباً در همه سفرهای جبهه با ایشان همراه بودم. پدر از همه فرصت های تعطیلی مجلس یا شرایط خاصی که پیش می آمد استفاده می کردند و ما هم علاقه مند بودیم و همراه ایشان به جبهه می-رفتیم. یادم است زمانی که جزیره مینوی آبادان کاملاً در حصر دشمن بود به آن جا رفتیم و به خاطر دارم که تیم حفاظتی، خیلی از حضور ابوی در جزیره نگران بودند، ولی استدلال ایشان این بود که من باید حتماً بروم و آن بچه های جلوی خط مقدم را ببینم و می گفتند اگر بنا باشد حضور ما در جبهه، روحیه ای به کسی بدهد، آن کسی که جلوتر است بیشتر از هر کس دیگری به این روحیه نیاز دارد و من ضرورت حضور خودم رادر آن جا احساس می کنم. نیز می گفتند: همین که با آن ها می نشینم و همین قدر که آن ها می آیند این جا و می بینند که ما هستیم دردرجه اول برای خود من خوب است و بعد هم به هر حال این موضوع اثر وضعی مثبتی برای آن ها دارد.

از طرف دیگر خود ابوی نیز همواره بر روحیه و احساس خوبی که از بچه ها می گرفتند تأکید داشتند و جملاتی را که از بچه های رزمنده می شنیدند از آن حال و فضا، خودشان بعداً در منبرها با یک حال و حزن و اندوه خاصی تعریف می کردند.

کدام جملات؟
همان جملات شب عملیات را که مثلاً جوان ها به پیرها می گفتند: شما چشم و چراغ ما هستید، نباید بروید، شما باید باشید، اگر فقط ما برویم کفایت می کند. آن وقت پیرها به جوان ها می گفتند: نه، شما تازه اول زندگی تان است، ما عمرمان را کرده ایم و بیشتر عمرمان هم در فضای شاهنشاهی گذشته و آلوده-ایم. به هر حال، شهید شاه آبادی خودشان می گفتند من همین که این صحنه ها را می بینم و بعداً می توانم بیایم و آن ها را برای دیگران به تصویر بکشم، برایم خوب است. از آن طرف هم نسبت به این موضوع غافل نبودند که به هر حال حضورشان برای رزمندگان تأثیر دارد.
تأکید حاج آقا هم بر این بود که وقتی می آیم جبهه، لازم نیست رزمندگان را از این طرف و آن طرف جمع کنید تا من برای آن ها سخنرانی کنم. با آن که این رسم برقرار بود و حتی ـ در برخی از سفرها خاطرم است ـ آقایانی که آن موقع مسؤولیت هایی داشتند، تأکید می کردند که وقتی ما می آییم، برای سخنرانی، بچه ها را از تیپ ها و گروه ها و گردان های مختلف در یک جا جمع کنید. آن ها نیز هر بار یک لشکر جمعیت درست می کردند و یک جایگاهی هم درست می کردند، بلافاصله آن مسؤول را می بردند بالا و ایشان هم یک سخنرانی می کرد و با همان پرواز هم به شهر و دیارش برمی گشت. ولی بدون ذره ای مبالغه خدا را شاهد می گیرم که من گاهی از پدرم تا روزی سیزده سخنرانی هم می دیدم؛ آن قدر که به عنوان یک آدمی که کنار یا نزدیک ایشان بودم، خسته می شدم.

داشتید تفاوت سخنرانی و روحیه دادن شهید شاه آبادی را با دوستان دیگر بیان می کردید.
همواره شهید بزرگوار تأکید می کردند که بچه های یک گردان را نیاورید به گردان دیگر، من این جا صحبت می کنم و بعد می روم برای دیگر گردان ها نیز همین صحبت ها را می کنم. این که شما همه معادلات تان را به خاطر این که مثلاً من آمده ام به هم بزنید، برایم گران و سخت است.

واکنش رزمندگان در برابر این سیره ابوی چه بود؟
رزمنده ها قبل یا بعد از سخنرانی، دست از پا نمی شناختند و می ریختند روی سر حاج آقا، و گاهی عمامه ایشان باز می شد. این جمعیت می خواستند نسبت به آقا ابراز احساسات کنند و روی ایشان را ببوسند، پاسدار محافظ ابوی که «آقا هوشنگ» نام داشت، گاهی غیظ می کرد به بچه ها که: «بابا کشتید آقا را، آخر این جوری که گردن آقا را می گیرید ممکن است ایشان را بکشید.» ایشان ناراحت می شدند و می گفتند: «رهای شان کنید، نترسید من نمی شکنم، هیچ طوری نمی شود، خودم را شل می کنم تا این ها هر طوری دل-شان می خواهد ابراز احساسات کنند.» و گاهی که کسی دستش به آقا نمی رسید که دست یا صورت ایشان را ببوسد، گردن ایشان را می بوسید و پدر با خنده می گفتند: «دیگر جای شمشیر امام زمان(عج) را نبوسید!»

باز، در سفری با یکی دیگر از آقایان روحانی بودیم ـ در مقام مقایسه بد نیست خاطره  آن سفر را نقل کنم ـ آن جا آن آقا سخنران بود و پدرم نشستند و ایشان صحبت کرد. در لحظه ای که نطق تمام شد، جمعیت ریختند دور آن آقا و عمامه اش باز شد و او هم خیلی عصبانی شد که این ها چرا این جوری می کنند و چرا این طور بر سر ما می ریزند؟ این چه جور ابراز احساسات کردن است؟ و رفت توی آبدارخانه و دیگر نیامد در جمع بنشیند، در حالی که پدرم خیلی از حضورشان در جمع مردم، رزمندگان و بسیجی ها لذت می بردند و ابداً، از اتفاقاتی از این قبیل، ناراحت نمی شدند.

از فروتنی و تواضع پدرتان نیز فراوان شنیده ایم.
خیلی از موقعیت ها پیش می آمد برای صحبت کردن خود شهید شاه آبادی، اما اگر کسی همراه ایشان بود، حتی اگر مردم نیز آن فرد همراه را نمی شناختند، پدرم او را برای سخنرانی معرفی می کردند. مثلاً در یکی از سفرها ما با آقای مهندس چمران که اکنون رئیس شورای شهر و شخصیتی محبوب و شناخته شده است همراه بودیم. آن موقع هنوز ایشان به اندازة امروز مشهور نبودند، و پدر فقط پنج دقیقه صحبت  کردند و آقای مهندس چمران را به عنوان برادر شهید دکتر چمران معرفی و از وی درخواست سخنرانی کردند.

در همان جزیره مینو، آن قدر فضا ترسناک بود که ما به جایی رسیدیم که حد فاصل مان با دشمن، فقط رودخانه بود و عراقی ها را به راحتی با چشم غیر مسلح می دیدیم. آقا با آن لباس سفید روحانیت از رودخانه های کوچک، جوری پرش می کردند که ما با این که که جوان تر بودیم نمی توانستیم بپریم. با تیزی و چالاکی خاصی تحرک داشتند و دقیقاً به تمام سنگرها می رفتند و احوال بچه ها را می پرسیدند و کم و کسری هایشان را جویا می شدند، محوطه را بررسی می کردند و بعد هم وقتی که برمی گشتند همه حرف ها و مسائل را پیگیری می کردند. خودشان می گفتند: «البته این بچه ها دوست دارند من را ببرند پشت جبهه، ولی من حضور خود را در خطوط مقدم جبهه ضروری تر می دانم.» هنوز هم گاهی بعضی ها انتقاد می کنند که چه ضرورتی داشت ایشان به خطوط مقدم بروند؟ اما آن بزرگوار، فلسفه حضور خود در جبهه را روحیه دادن و روحیه گرفتن می دانستند و بنابراین دلیلی نداشت که خط اول و خط مقدم جبهه را در نظر نگیرند و بیایند مثلاً بروند در فلان قرارگاهی که سی کیلومتر از جبهه عقب تر است سخنرانی کنند.

به نشاط، تحرک و چالاکی پدرتان اشاره کردید. در این باره چه خاطراتی دارید؟
تحرک خاص ایشان در همه موضوعات زبانزد خاص و عام بود. خاطرم است که یک بار با فرمانده سپاه کاشان آمده بودیم جبهه، چون حاج آقا هر دفعه با دعوت یک شخص یا نهاد می آمدند. در ارتباط با جبهه هر کس که زنگ می زد و دعوت مان می کرد، حاج آقا اصلاً کاری نداشتند که کیست و از کجا زنگ زده. تا می گفتند: «وقت دارید، حاج آقا؟» ایشان قبول می کردند و به اصطلاح راه جبهه را در پیش می گرفتند. آن دفعه هم قرعه به نام فرمانده سپاه کاشان افتاده بود که چنین سؤالی کرده بود و حاج آقا اعلام آمادگی کرده بودند. این فرمانده خیلی خوشحال از این که حاج آقا را با خود آورده، آن روز رسید به ما و خیلی تأکید کرد که حاج آقا، محل استقرار شما این جاست، شب می رویم از این جا به فلان منطقه و بعد دوباره برمی گردیم همین جا.

فرصت حاج آقا در آن مقطع زمانی بیشتر بود و آن فرمانده سپاه متوجه شد که پدر قرار است ده روزی بمانند و روز اول، ما را در یک منطقه دوری مستقر کرد و آقاجان آن جا بودند. ظهر که رسیدیم نماز خواندند و بعد از نماز، گروه های مختلفی بودند که به همه یکی ـ یکی سرزدند. آقای قرائتی هم آمدند آن جا، دامادهای شان، برادرهای شهید سعیدی هم بودند. مدتی با آن ها صحبت کردیم، شب شد و بالاخره پدرم به فرد همراه ما گفتند که این آقای فرمانده سپاه کاشان، فکر می کند من می توانم من یک جا بند شوم! از ظهر که ما رسیده بودیم تا آخرشب، شهید شاه آبادی تمام پادگان و این طرف و آن طرفش را بازدید و برای گروه های مختلف سخنرانی و اقامه نماز جماعت کرده بودند. صبح که شد ـ نمی دانم آقا با چه کسی تبانی کرده بودند که من حواسم نبود ـ یک وقت دیدم یک ماشین برداشتند وگفتند زود برویم، این آقا فکر کرده ما آمدیم این جا که بمانیم! بعداً که آن بنده خدا فهمید پدرم به قول معروف از دستش فرار کرده اند، من به او گفتم که دوست عزیز، من چقدر به شما گفتم حاج آقا توی یک  جا راکد نمی مانند. ایشان اصلاً در یک جا آرام و قرار نداشتند و این خصوصیت از شدت اخلاص و علاقه ای بود که به همه داشتند. هیچ وقت، شأن والای خود را در نظر نمی گرفتند و بیشترین فضای کاری را فراهم می کردند تا در جایی که آمده اند بیشتر منشأ اثر باشند و مطلقاً دنبال اسم و رسم و این حرف ها نبودند. این شرایط دیگر برای همه جا افتاده بود، یعنی همه دریافته بودند که آقای شاه آبادی اگر می آید دنبال هیچ کدام از این حال و فضاهایی که به قول معروف برخی دارند نیست.
شهید عزیز ما خودشان را به هر فضایی وصل می کردند و هر فضایی هم شرایط و امکانات خاص خودش را می طلبید. برای همه همراهانی هم که می آمدند یک جایی جور می کردند. مثلاً در همین سفری که ماجرایش را گفتم، سر راه به استانداری لرستان رسیدیم و شب را در استانداری خوابیدیم. استاندار آن جا از همین مسجدی هایی بود که توسط خود شهید شاه آبادی معرفی و استاندار شده بود؛ او هم با ما آمد. آقا گفتند شما استاندار لرستان هستید، چه کار می توانید برای جبهه بکنید؟ آن آقای استاندار هم یک تجهیزات و امکاناتی با خود به جبهه آورده بود.

القصه، رفتیم و وارد اهواز شدیم که آقای موسوی جزایری امام جمعه این شهر برای خود آقا یک سری برنامه های استقبال گذاشت ولی پدر مقید بودند و می گفتند برای این آقای عابدینی که استاندار است برنامه بگذارید. چون مقید بودند حالا این استاندار که آمده، یا آقای رستگاری که با او رفته بودیم و دیگری و دیگری، هر کدام که هستند، حتماً یک جایی منشأ کاری باشند.

هیچ وقت می شد که مدتی طولانی در جبهه بمانید؟
اگر اشتباه نکنم عملیات والفجر مقدماتی بود که ماندن مان در جبهه خیلی طول کشید تا این که عملیات به تعویق افتاد و آقاجان دیگر باید برمی گشتند. شاید نزدیک هفده ـ هجده روز بود که ما در منطقه بودیم. داشتیم برمی گشتیم ولی ایشان گفتند آقای رستگاری، دوست دارم شما این شب جمعه را هم در منطقه بمانید. آقای رستگاری گفت نه دیگر، شما دارید برمی گردید، من هم کار دارم. بالاخره با ما آمد تا لحظه آخر، ناگهان معلوم شد که کیفش را در یکی از این ماشین ها جا گذاشته و چون ما سه ـ چهار بار ماشین عوض کرده بودیم و همه این اتومبیل ها مال نیروها بود و اصلاً مسیر و راننده و ماشین این قدر عوض شده بودکه آقای رستگاری باید برمی گشت تا آن نقطه اول که کیفش را پیدا بکند. آقا به او گفتند خوب شد دیگر، من به شما گفتم بمانید، چون دوست دارم شب جمعه باشید و بعد بیایید. من که صدای خواندن ندارم، ولی صدای شما و سوز و حال دعای کمیل تان این جا خیلی به درد می خورد. آقای رستگاری هم با همان شوخی و خنده ای که بر لب داشت، گفت بالاخره دعای شما گرفت و ما مجبور شدیم یک شب دیگر بمانیم و عملاً از فضای معنوی جبهه استفاده کنیم.

خاطرتان هست که حاج آقا کلاً چند بار به جبهه رفتند؟
نمی دانم، نمی توان شمرد، چون جبهه رفتن رسمی و طولانی به صورتی که بروند مثل رزمنده ها یک ماه بمانند که نبود، جبهه های شان گاهی دور روز بود، گاهی سه یا پنج روز بود. حالا اگر اشتباه نکنم حضورشان در عملیات والفجر مقدماتی ده ـ دوازده روز طول کشید. یعنی مدت حضور آقاجان بستگی به تعطیلات مجلس داشت، بسته به فضاها و مناسبت ها وگروهی داشت که با آن ها به جبهه می آمدند. نمی دانم، دفعاتش خیلی زیاد بود، به اصطلاح خیلی هم ترکیب آدم ها متفاوت بود. همین آقای آیت الله نجفی قمشه ای که از چهره های علمی برجسته و شخصیت های عارف هستند، سال ها در تهران از رفقا و دوستان حاج آقا بودند. ایشان از دوره اول مجلس نقل می کرد که برای سفر آخری که حاج آقا رفتند، یک نفر آمد که کاغذی دستش گرفته بود و از نماینده ها پرسید: چه کسی به جبهه می آید؟ آقا تصمیم گرفتند پنج شنبه نروند مجلس و لذا برای روز چهارشنبه اسم نوشتند. در آن مجموعه  همراه شان یک نفر دیگر هم نماینده مجلس بود، به گمانم آقای تاتاری نماینده بود، عکس هایش هست. آقای نجفی می گفتند که از من هم پرسیدند شما می آیید؟ گفتم نه، کار دارم، نمی آیم. پدرم اسم نوشتند و ساعت 9 صبح چهارشنبه فرودگاه مهرآباد بودند. هواپیماها هر روز صبح باید شخصیت ها را با نیروها می بردند و می آوردند و برای شخصیت ها تمهیدات خاصی فراهم نمی شد.

یا مثلاً یک دفعه دیگر، سال 1360 بود، مقداری وسائل در مسجد جمع شد. اوایل جنگ و تابستان بود و دیدم که مسجدی ها وسائل را جمع کرده اند و دارند می برند جبهه. ده ـ بیست تا جوان از مسجد ثبت نام کرده بودند که آن ها را ببرند، یک مینی بوس هم گرفته بودند و تمام این مسیر از تهران تا جبهه را با این مینی بوس و با همین بچه های مسجد همراه شده بودند.

وقتی حاج آقا می رفتند منطقه، نمایندگان دیگر هم همراه شان می آمدند یا معمولاً خودشان تنها می-رفتند؟
البته من آدم های دیگری را یادم است که همراه ایشان بودند، اما چهره نمایندگان مجلس را یادم نمی-آید. بیشتر چهره های نظامی بودند، افرادی که به نوعی در گروه ها و لشکرها بودند، فرماندهان سپاه یا مسؤولانی که بالاخره در مناطق نظامی شناخته شده بودند ولی ما این طرف آن ها را نمی شناختیم. آن جا که می رفتیم به دلیل آشنایی شان با منطقه، برای آقا می توانستند کاملاً شرایط را توضیح بدهند و البته مرتباً ایشان می رفتند در این اتاق عملیات ها، اطلاعات نقشه ها را جویا می شدند ـ البته ما را راه نمی دادند ـ مرتباً در آن سنگرهای اصلی می رفتند و این اتفاق در شب های قبل از عملیات زیاد رخ می داد. نقشه ها را در حدی که لازم بود برای شان توضیح می دادند، سایت های مختلف پدافندی را بازدید می کردند. اما بیشتر چهره هایی که با ایشان همراه بودند یا آن جا به ما معرفی می شدند و دور و برمان بودند، مقام های نظامی سپاه بودند و بعد هم چهره های ارتشی. کسانی هم خیلی علاقه خاصی داشتند به آقا، مثل مرحوم تیمسار ظهیرنژاد که آن موقع رئیس ستاد مشترک بود و نیز شهید صیاد شیرازی که خیلی به پدرم علاقه داشت. بالاخره گاهی هم با نماینده های مجلس می رفتیم و گاهی با چهره های دیگر، اما اصولاً در هر کدام از این سفرهایی که من بودم، دیدم که شهید شاه آبادی خود، محور آن جمع هستند، چون ایشان به جاهایی می رفتند که می دانستند هیچ کس دیگری نمی رود و هیچ کسی را هم نمی بردند! آقا هوشنگ هم که پاسدار آقا بود، خیلی حساسیت نشان می داد و همیشه با تیم های آن جا کشمکش داشت. آن نوبت آخر هم هوشنگ جا ماند از پرواز و خودش همیشه می گوید اگر من بودم چنین و چنان می کردم و واقعاً هم خیلی سخت گیری می کرد و از نظر عاطفی خیلی به آقا وابسته و خیلی هم پرنفوذ بود؛ در مسائل حفاظتی که خودش مسؤولیتش را داشت.

برنامه شهید شاه آبادی در سفرهای جبهه ای معمولاً چه بود؟
پدرم وقتی می آمدند جبهه، می رفتند توی سنگرها، می نشستند با بچه ها حرف می زدند، گاهی اصلاً برنامه سخنرانی به هم می خورد، یعنی این قدر حرف می زدند که سخنرانی، دیگر حالت سخنرانی نداشت. البته این ویژگی ایشان در تهران هم دیده می شد. یادم است یک بار رفته بودند دانشگاه تربیت معلم تا برای دانشجوها صحبت کنند و یک ساعت مانده به نماز مغرب، سخنرانی رسمی شان را شروع کردند. بعد از سخنرانی چهل و پنج دقیقه ای ـ پدرم همیشه دقیقاً چهل و پنج دقیقه سخنرانی می کردند ـ من نمی دانم چگونه می توانستند این قدر سرپا بمانند. خود من کمرم درد می کرد و همیشه کنار ایشان می ایستادم و خسته می شدم و ساعت را نگاه می کردم که مثلاً کی این چهل و پنج دقیقه تمام می شود؟ البته این زمان معمولاً فقط مختص سخنرانی رسمی شان بود و بعد از آن تحت عنوان پاسخ به سؤالات، سخنرانی ادامه پیدا می کرد. سؤال اول، سؤال دوم، بالاخره این حرف وآن حرف، دانشجوها در محیط شبانه روزی خوابگاه، یک روحانی را پیدا کرده بودند و داشتند با او حرف می زدند، بعد هم می دیدند که آن حالت های خیلی به اصطلاح سنگین در ایشان نیست و آقا خیلی خودمانی و دوستانه صحبت می کنند. بعد می گفتند که خب به مسجد که نمی رسیم، پس نمازمان را در همین جا می خوانیم و همین طوری سؤالات را ادامه می دادند که دیگر تبدیل می شد به نشستن و... یک وقت می دیدیم ساعت یازده شب است و آقا هوشنگ زنگ زده به مادر ما که: «حاجیه خانم، شما را به خدا به این حاج آقا بگویید که این چه جور سخنرانی کردنی است؟!» نه جمع دست از آقا برمی داشت؛ نه ایشان دست از جمه جوان های علاقه مند و پرسش گر برمی داشتند.

یادم است یک بار هم در پادگان نصر کمیته انقلاب اسلامی سخنرانی کردند و همین اتفاق افتاد. همین جوری شروع کردند به صحبت کردن، شروع صحبت، رسمی بود و تمام که شد نوبت سؤالات بچه ها  رسید. اصلاً پدرم به جوان ها که می رسیدند یک آدم دیگری می شدند. مثل یک آدمی که مثلاً از نو، کیلومترشمار زندگی اش را «صفر» کرده و می خواهد از اول شروع کند. هر چیزی را که خودش یک دور تجربه کرده، می خواهد یک دور دیگر انجام بدهد. این نشاط و این انگیزه، توصیه به این که حالا باید این برنامه را داشته باشید، باید از این کارها بکنید، این کارها را نکنید،... این نکات را چنان به این جمع القاء می کردند که فضا خیلی دوستانه می شد و ترکیب متعارف سخنرانی به هم می خورد.

حالا که صحبت های شما به این جا رسید، خوب است بحث رستم آباد و حضور ابوی در مسجد این محله را مطرح کنیم که شهید در سال های قبل و بعد از پیروزی انقلاب در آن جا منشأ اثرهای فراوانی شدند. اصلاً دلیل حضور حاج آقا در رستم آباد چه بود؟
دلیلش دعوت آقایان روحانی منطقه شمیران بود و شاید برخی کمابیش بدانند که آن مسجد ناگهان خالی شده بود، یعنی در واقع دوستان یک جای خالی پیدا کرده بودند که هم مناسب آقا و هم مفید برای مردم بود. حقیقتش این بود که یک اقبالی از آن طرف صورت گرفته بود ـ البته به تعبیر من بد اقبالی، یک نوع عدم اقبالی هم در آن منطقه بود و این دوتا دست به دست هم داد ـ که شهید شاه آبادی رفتند آن جا و از هر بستر کوچکی استفاده کردند برای مبارزه کردن. دیگر بحث اوج گیری انقلاب بود و نوار تکثیر کردن و اعلامیه دادن و جدیدترین نوارهای حضرت امام را توزیع کردن و این گونه حرکت ها که دیگر ایشان در واقع درگیر این مسائل شدند.
علمای شمیران هر کدام در آن منطقه یک مسجدی داشتند و هر پاره از شمیران دِه بود و رستم آباد هم یکی از این دِه ها محسوب می شد و واقعاً هم به معنای واقعی یک دِه بود، یعنی اگر دورش را خط می کشیدی، زیبایی ها و تفاوت های ابتدایی آن با شهر معلوم می شد. به قشنگی تمام از توی خانه ها چشمه آب جاری بود و خیلی از خانه ها، آب رسمی شان همین آب بود و تا یکی ـ دوسال قبل از انقلاب هم این وضعیت برقرار بود، حتی بعد از پیروزی انقلاب هم بعضی جاها آن گونه بود. به هر حال کاملاً یک دِهی بود در اصطلاح به نام «رستم آباد پایین» و روحانی رستم آباد تازه فوت کرده بود.

چه سالی؟
فکر می کنم سال 1351 بود که ما آمدیم به منزل خیابان پیروزی، و حدود یک سال بعد از آمدن ما به این خیابان، حضور آقا در مسجد رستم آباد شروع شد. عزیزی به نام آقا سید ابوالقاسم طباطبایی که آن زمان کارمند ایران خودرو بود و بعد از انقلاب از مدیران وزارت خارجه شد، یک اتومبیل ژیان داشت. قرار شده بود بیاید و آقا را به مسجد ببرد. عصرها می آمد دم در خانه و آقا را همراهی می کرد و می برد مسجد و شب هم برمی گرداند. ابوی موقتاً این موضوع راقبول کرده بودند و با این که پشت فرمان نشستن را و اصلاً این که روحانیت مجبور شوند به خاطر گرفتن گواهی نامه مثلاً عمامه را از سرشان بردارند و یک عکس بدون لباس بگیرند که در آن زمان جزء قانون راهنمایی و رانندگی و دریافت گواهی نامه بود، به نوعی خلاف شؤون روحانیت می دانستند ولی بعداً که دیدند آقای طباطبایی برای این که ایشان را ببرد و بیاورد از کار و زندگی می افتد، پذیرفتند که ماشینی بخرند و پشت فرمان بنشینند.

هر روز برای اقامه نماز جماعت از پیروزی می رفتند رستم آباد؟
هر روز نماز مغرب و عشاء را می رفتند. شروعش از این جا بود. هر روز عصر این آقا می آمد پدر ما را از منزل خیابان پیروزی می برد بالا. در مسجد، قبل و بعد از نماز، برنامه ای طولانی و مفصل داشتند و مسجد هم خیلی مخروبه بود، به خاطر همین پدرم کار ساخت و ساز را هم شروع کردند و به خاطر این که مسجد پولی نداشت تا به کارگر و بنا بدهد و لازم بود تا مردم هم کار کنند، هر شب بعد از نماز رسماً به همراه مردم کارگری می کردند. خودشان هم لباس های شان را درمی آورند، آستین های شان را بالا می زدند و درست مثل یک کارگر کار می کردند وچون خیلی هم در مسائل فنی، بنایی و در همه چیزها یک سررشته ای داشتند، مردم و به ویژه جوان ها به سرعت جذب ایشان می شدند.

می دانیم که در هر نقطه ای معمولاً مسائل و مناقشه های محلی وجود دارد. در چنین مواردی شهید در رستم آباد چگونه ایفای نقش می کردند؟
خب، آن جا هم مانند جاهای دیگر مثلاً دعوای بین پیر و جوان و سایر اختلافات جاری بین گروه های مردم همیشه بوده، هست و خواهد بود و تا دنیا دنیاست این کشمکش ها وجود دارد. آن ایام آقا توانسته بودند همه این ها را به هم نزدیک و هر دو طیف راحفظ کنند. فعالیت های انقلابی ایشان هم شروع شده بود و خیلی هم تند بودند. مثلاً در ایام عزاداری حضرت سیدالشهداء(ع) که علم راه انداختن هنوز قبحی نداشت و مردم علم کشی می کردند، ایشان آن سال هایی که هنوز چنین صحبت هایی نبود، می گفتند این علم هیچ گونه شأنی ندارد و نباید بساطش راه بیفتد. دوستان می گفتند یک سال روز عاشورا مسجدی ها دو گروه شدند، یک گروه پشت سر حاج آقا و بدون علم بودند، که سینه می زدند و باید یک مسیر خاص را می رفتند و دسته دیگر هم برخی جوان ها و آدم هایی بودند که می گفتند عزاداری امام حسین(ع) اصلاً بدون علم وکتل نمی شود؛ این ها از مسیر دیگری می رفتند. نهایتاً در یکی از کوچه های پایین ده، این دوتا دسته به هم رسیده بود و چند تا از جوان ها هم از آقاجان رو گردانده بودند و ایشان هم رفته بودند جلو. آقای محمد رحیمی می گوید: اصلاً مثل این  بود که من یک دفعه قفل کردم، وقتی آن صحنه را دیدم که ماها به آقا پشت کرده بودیم و معظمٌ له آمده بودند جلوی دسته و داشتند من را می بوسیدند و برایم توضیح می دادند که اگر ما می گوییم عزای امام حسین(ع) فقط با علم وکتل نیست و این ها نمادهایی خرافی است، به معنای این نیست که ما با عزاداری مخالفیم.
و در آن فضای قبل از انقلاب، آن جا چه محله و مسجد پرحاشیه ای هم بوده است.

واقعاً همه جور حرف و حدیثی در این یک وجب مسجد بود. مادر ما هم سخت می گرفت و هر بار که حاج آقا از زندان می آمدند بیرون، به قول معروف تلاش می کرد که دیگر نروند آن مسجد، به خاطر این که اولاً پر بود از ساواکی، هر حرفی که می زدی «ضرب در دو»ی آن به سرعت دست ساواک بود! از طرف دیگر آقا که می رفتند زندان، کمتر اهل مسجد از آن جا سراغ خانواده می آمد؛ خب آدم ناراحت می شد. بعد که ایشان می آمدند بیرون، می دیدند که باز هم این آدم ها آمده اند و تقاضای پیش نماز می کنند و این حرف-ها. محله ما هم پایین بود و پدرم از این  محله ای که ساکنش بودیم هم ناراضی بودند، چون محله ای مذهبی نبود، مسجد آن چنانی نداشت و به قول خودشان یک نفر در نمی زد که بگوید حاج آقا، یک استخاره ای برای من بکنید. تک و توک آدم هایی می آمدند در این محله، مثل شخصی که می آمد تا آقا یک درسی برای او بگویند یا یک امام جماعتی در آن اطراف و اکناف، مثلاً یک هفته می خواست برود مسافرت و آقا می رفتند آن یک هفته را به جای او نماز می خواندند. او هم وقتی می دید که حاج آقا آمده در این یک هفته یک سری حرف هایی زده که احتمال می داد که اگر دو دفعه دیگر بیاید این جا ساواک درِ مسجدش را می بندد، این بود که رابطه اش را ادامه نمی داد و بدین ترتیب ایشان ابتدا پایگاه چندان خوبی در محلة منطقه سکونت ما پیدا نکردند. بعد از انقلاب هم که مردم دیگر خیلی دور و بر ابوی جمع شده بودند، خودشان همیشه سر گلایه را باز می کردند و می گفتند که سیزده سال تمام، توی این محله پیروزی هیچ استقبالی در میان نبود و کمتر آدمی وجود داشت که در واقع من احساس کنم که می توانم حرکتی را با وی شروع کنم.
اما آن جا در منطقه رستم آباد، یک روزنه و میدان کوچکی باز شده بود و شهید شاه آبادی رفتند و درگیرش شدند. و به تناسب این که دیگر فعالیت های مسجد ی شان آن جا شکل گرفته بود، همه اقتضائات را به جا می آوردند. خب روحانی بودن اقتضائاتی دارد دیگر، این آقا فوت می کند، آن یکی اتفاقی برایش می افتد، می خواهد حرکتی در محل شکل بگیرد، مثلاً صندوق قرض الحسنه ای افتتاح شود و کارهای این چنینی، ولی حقیقتاً این راه برای  ایشان خیلی سخت بود. آن صندوق ذخیره علوی که تأسیس کردند و من یادم است که یک روز ناهاری دادند و متمولین را دعوت کردند و از هر کدام پولی گرفتند و صندوق را در همان مسجد کلید زدند. نهایتاً چون جا گیر نیامد، کنار مسجد صاحب الزمان(عج) طبقه بالا، یک اتاقی برای صندوق گرفتند که الان هم هست.

از آن صندوق استفادة مبارزاتی هم می کردند؟
پدرم آن صندوق را آن جا راه انداختند و شد یک قلک برای زندانی های سیاسی؛ یعنی هر وقت یک مبارز می رفت زندان؛ خانواده اش از این صندوق به نوعی استفاده می کردند. خب این کار فضای خیلی خوبی را ایجاد کرده بود اما آقا را گرفتارتر کرده بود. از دیگر کارهای ارزشمندی که ایشان آن جا شروع کردند این بود که شب های شنبه، یک دوره تفسیر قرآن دایر کردند که شهید دکتر لواسانی که از شهدای هفت تیر است، آقای مهندس مهدی چمران رئیس شورای شهر، دکتر ولایتی و شخصیت های دیگر هم حضور داشتند. این ها جوان های مسجد بودند که در واقع فعالیت می کردند. و این تفسیر را آقا برگزار کردند و شیوه شان هم این بود که به جوان ها میدان بدهند. آن ها باید ابتدا می رفتند تفسیر نمونه و تفسیر المیزان را می دیدند، بعد می آمدند و از روی تفاسیر مختلف، یکی ـ دو آیه را در زمانی بیش از یک ساعت توضیح می دادند. ایشان هم ساکت می نشستند و آن دو ـ سه نفر توضیح شان را می دادند و بعد خود ابوی بحث را جمع می کردند و کار، خیلی دقیق و علمی بود.

یادم است مثلاً ده سال از شهادت پدرم گذشته بود و آن ها خیلی جلو نرفته بودند، یعنی فرض کنید که موقع شهادت شان جزء چندم قرآن بودند و چون هر بار بیشتر از دو ـ سه آیه کار نمی کردند و کار خیلی عمیقی می کردند و بچه های مختلفی بودند، همچنان در سوره ها و جزءهای نزدیک بعدی مانده بودند. منظورم این است که این کار، خیلی با دقت و به صورتی عمیق طراحی شده بود. این جلسه در خانه های دوستان می گشت و هنوز هم ادامه دارد، یعنی تا این شب جمعه حتی یک بار هم تعطیل نشده و همان تیم هنوز با هم هستند. با این که الان سال ها از شهادت آقاجان گذشته، جلسه دایر مانده و از جمله کارهای ماندگاری است که آقاجان کردند.
شهید هیچ گاه در رستم آباد ساکن نشدند؟
مردم محله، مخصوصاً بعد از پیروزی انقلاب تلاش کردند و آن دور و بر خانه ای گرفتند ولی آقا نرفتند؛ نمی خواستند بافت زندگی شان تغییر کند. خیلی تلاش کردند، کتابخانه ای را راه آن جا انداختند و هر کاری که بوی کار انقلابی گری می داد انجام می دادند. دیگر خوردیم به کوران انقلاب و وقت این که ایشان بخواهند مسیر عوض کنند نبود. این که بخواهند دومرتبه یک پایگاه دیگری را دائر کنند نمی شد. یک جایی را مستعد کرده بودند، دیگر در تهران نمی شد بیشتر از این دست به ترکیب کار زد.

راستی آن زمان اسم مسجد محلة رستم آباد چه بود؟
اسمش مسجد اعظم بود، منتها چون سه تا رستم آباد شامل رستم آباد بالا، رستم آباد وسط و رستم آباد پایین داشتیم، این یکی به نام مسجد رستم آباد پایین شناخته می شد. بعد از شهادت آقا هم به نام مسجد شهید شاه آبادی معروف شد، ولی همان «رستم آباد پایین» هم پسوند آن است و الان بیشتر آن را به نام همان مسجد رستم آباد یا مسجد شهید شاه آبادی می شناسند. مکانش هم بدین ترتیب است که از میدان اختیاریه یک کوچه فرعی می پیچد و می خورد به ده. الان چون آن محوطه راه دارد به اتوبان شهید صدر، دیگر خیابان پهنی شده، ولی تقریباً پانصد متر از میدان اختیاریه فاصله دارد و یک مقدار هم کوچه های آن عریض شده است. درخت چنار چندین وچند ساله ای آن جا بود که قطعش کردند و نیز یک چشمه آبی که مسجد کنار آن قرار داشت. در واقع کاملاً یک دایره ای بود که از داخل آن سه ـ چهار تا کوچه منشعب می شد. از وقتی آقا این مسجد را شروع کردند، دیگر عملاً درگیر مسائل بنایی شدند و بعد از شهادت شان حتی آن خانه بغلی که خریده بودند هم به مسجد اضافه شد و الان مسجد یک مقدار بزرگتر شده است.
در آن مسجد و منطقه، ارتباطات ابوی با علما به چه صورت ادامه یافت؟
از زمانی که خودشان به آن خطه رفتند، عملاً دیگران را هم آوردند توی منطقه. مثلاً مرحوم آقای موحدی ساوجی آمد و مسجد محمدیه پایین را گرفت. برای مساجد دیگر هم پدرم به یک نوعی خودشان آقایان را آوردند و عملاً روحانیت مبارز شمیران را شکل دادند. شهید گران قدری چون دکتر مفتح آن جا بود و چهره های دیگری هم بودند مثل شهید مطهری و شهید بهشتی که به قول معروف جزو «آقایان شمیرانی» به حساب می آمدند و محل زندگی همگی شان همان جا بود. وجود این بزرگواران و سرمایه های اصلی انقلاب، هسته علما در آن منطقه را شکل می داد و خیلی از جلسات آن جا شکل می گرفت.
بدین ترتیب پایگاه فعالیت آقا شد منطقة بالا. پیش از انقلاب و پس از انقلاب هم به طریق اولایی قسمت این شد که آن جا باشند. انتخابات که شکل گرفت، حاج آقا در کمیته بالا بودند. ایشان دیگر عملاً در پایین شهر به عنوان کار محلی در محله اقدامی نداشتند. علت این هم که مقداری به ما پر و بال دادند و ما الغدیر و آن فضا را راه انداختیم، این بود که دیگر بزرگ شده بودیم و انگیزه یک سری فعالیت های فرهنگی را داشتیم و دل مان می خواست کاری انجام بدهیم.

در آن حال و هوا و فضای خاص اوایل برقراری نظام، نوع کارهای  فرهنگی تان چه بود؟
کارهای فرهنگی ما از یک نمایشگاه کتاب برای شهید مطهری شروع شد و بعد نمایشگاه برای دیگر بزرگان و آرام آرام کلاس ها را در محله پایین برگزار کردند و همگی سر از تشکیلاتی بنام «انجمن اسلامی الغدیر» درآورد که بعد از یک مدتی بخش فعالیت های حوزوی الغدیر بر بقیه فعالیت ها غلبه کرد و نهایتاً حوزه علمیه شهید شاه آبادی شکل گرفت. در واقع چون آقاجان هیچ کار تشکیلاتی در منطقه مسکونی شان در محله پایین نداشتند، به محض این که دیدند یک فضایی باز شده و از آن طرف هم مجلس شورای اسلامی داشت یک واحد آپارتمان سازمانی به ایشان تحویل می داد، و شرایط برای تکمیل فعالیت های الغدیر و بعداً حوزه علمیه فراهم شد. البته این ها با موضوع ازدواج من نیز هم زمان شد و این هم دلیل دیگری شد برای تغییر منزل.

به چه صورت؟
من می خواستم بعد از ازدواج همچنان با خانوده پدری همراه باشم، در حالی که آقا سعید در طبقه بالای همان خانة خیابان پیروزی می نشست و در طبقه پایین هم به آن صورت اتاقی نبود، فقط یکی دو اتاق بود که پاسدارها توی آن می خوابیدند. پدرم یک بار بعد از نماز به من گفتند برای خانه می خواهی چه کار کنی؟ گفتم می خواهم پیش شما باشم. گفتند می خواهی پیش ما باشی یعنی چه؛ مگر این جا جا هست؟! این را به خنده گفتند و بعد به محض این که دیدند یک شرایطی پیدا می شود که می توانند از مجلس خانه بگیرند و از آن طرف، هم مشکل مرا حل کنند و هم مشکل جوانان محله را که می خواستند حرکتی فرهنگی بکنند، به سرعت اقدام کردند و طبقه اول را اختصاص دادند به الغدیر و ما نیز فعالیت های الغدیر را گسترش دادیم و کلاس های مختلف راه انداختیم. دو دوره که گذشت، ایشان آقا سعید را هم از طبقه بالا منتقل کردند به خیابان هفده شهریور و آن جا برایش یک خانه ای اجاره کردند و کل آن ساختمان شد مجموعه الغدیر که موقع شهادت شان هم همین وضعیت برقرار بود، یعنی ما در خانه های سازمانی مجلس بودیم و آقا سعید هم در منزلی اجاره ای نشسته بود و آن جا حوزه علمیه بود. این فضا همچنان تا سال 1372 آن جا حاکم بود تا این که سرانجام خانه های سازمانی مجلس را تحویل دادیم.

درباره مسجد رستم آباد بهتر است این گونه بحث را کامل کنیم که بر اساس تحقیقات و شنیده ها، شهید شاه آبادی، با توجه به روحیات شان، بسیار فراتر از حیطه وظایف مرسوم یک روحانی، در آن جا به ایفای نقش می پرداختند.
حاج آقا وقتی به رستم آباد آمدند، با آن جایگاه خاص خودشان و صرف نظر از همه شؤون یک روحانی، همه کاری می کردند و واقعاً از ویژگی ها و جلوه های اخلاص ایشان همین بود که اصلاً جایگاه خاصی برای خود به عنوان این که به زبان امروز کلاسی بگذارند در نظر نمی گرفتند. مثلاً به محض این که می دیدند محله حمام عمومی می خواهد، بیشترین زحمت را می کشیدند تا حمام ساخته شود. یک حمام متروکه و مخروبه  آ ن جا بود و همیشه متصدی حمام را صدا می کردند و به او پولی می دادند و زیان های آن جا را تحمل می کردند، می گفتند حمام این محله مدام باید برقرار باشد.
یا فرض بفرمایید که بعد از انقلاب طوری شده بود که هر کس هر تکه زمینی گیر می آورد، شروع به ساخت و ساز غیر مجاز در آن می کرد. آن جا هم که آمار زمین های قیمتی زیاد بود. یک بار بدون هیچ مقدمه ای با ماشین داشتم می رفتم، یک دفعه آقا به من گفتند فرمان را کج کن و برو فلان جا! می رفتیم آن-جا می دیدیم یک عده ای دارند شروع به خانه سازی می کنند. در چنین مواقعی ایشان معطل نمی شدند که تشریفات خاصی را طی کنند، همان جا سخت و محکم جلوی بی قانونی می ایستادند. برخورد، پی گیری و مکاتبه می کردند، تماس می گرفتند، واقعاً برای جلوگیری از ساختمان سازی غیر مجاز در منطقه ای که جزو شمیران به حساب می آمد، زحمت زیادی کشیدند و خودشان هم می گفتند که همه جا دارند به شکل غیر مجاز ساخت و ساز می کنند و ما این جا داریم چقدر انرژی خرج می کنیم برای این که این کار انجام نشود.

یا مثلاً باب شده بود هر کسی از خانواده های مستضعف و غیر مستضعف، این خانه های طاغوتی ها را در اختیار می گرفت و می رفت توی آن می نشست و هیچ گونه کنترل و نظارتی در این گونه فضاها وجود نداشت. پدرم این کارها را با سیستم و با نظم قبول داشتند، خانه شاپور بختیار را خودشان گرفته بودند و به مستضعفین مختلفی ـ آن موقع رسم چنین بود ـ داده بودند. برای یک مدت معینی این کارها را می-کردند ولی وقتی کار از چارچوب خودش خارج می شد و آدم ها می آمدند به زور خانه بگیرند، قفل بشکنند، و از این کارهایی که خیل

نظر شما
پربیننده ها