به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید علی شاهسنایی متولد سال 64 در اصفهان و از نیروهای تخریب لشکر 14 امام حسین (علیه السلام) بود که سال 94 در پی اعزام داوطلبانه به سوریه جهت دفاع از حریم اهل بیت در نبرد با نیروهای تکفیری به شهادت رسید. در ادامه چند روایت از این شهید را می خوانیم.
وساطت امام رضا(ع) برای سربازش
یکی از همرزمان شهید تعریف می کند: ساعت یک نصف شب هفتم اردیبهشت سال 84 در شب ولادت حضرت محمد مصطفی (ص) داخل پادگان امام رضا (ع) بودیم که یک مرتبه لامپ های آسایشگاه روشن شد و فرمانده به داخل سالن آمد و گفت: هرکس می خواه برود حرم، بسم الله، تا ربع ساعت دیگر دم دژبانی باشد.
حدود یک ماه بود که در مشهد بودیم ولی فقط یکی دو بار قسمت شده بود که به زیارت امام رضا (ع) برویم. من و علی در یک آسایشگاه بودیم، تا قضیه را فهمیدیم سریع آماده رفتن شدیم، خوشحال بودیم که آن شب، شب ولادت حضرت محمد (ص) بود.
به زیارت رفتیم و تا بعد از نماز صبح در حرم بودیم، پیاده رفتیم و پیاده هم برگشتیم، تا به پادگان رسیدیم فرمانده همه را در صبحگاه جمع کرد و گفت بیایید تا قضیه دیشب را تعریف کنم، دیشب عروسی دعوت بودم وقتی مراسم تمام شد در راه برگشت خوابم برد و در خواب امام رضا (ع) را دیدم که به من بی محلی کردند و گفتند تو چه فرماندهای هستی که به سربازانم چند روز است اجازه نداده ای زیارت بیایند. یک مرتبه از خواب بیدار شدم و با عجله آمدم تا شما به زیارت بروید. علی آقا از همان روزهای اول خدمتش به عنوان سرباز امام رضا (ع) قبول شد.
چشمهایی که هر صبح به بهانه حسین(ع) می بارید
همکار شهید شاهسنایی در سپاه پاسداران می گفت: همیشه صبح ها قبل از طلوع آفتاب برای چند دقیقه به گوشه ای می رفت تا کسی نباشد و خلوت می کرد. وقتی به محل کار می آمد چشمهایش قرمز شده بود، می پرسیدم علی چی شده چرا انقدر چشمهایت قرمز است؟! با همان حال خوش سرش را پائین میانداخت و می گفت حاجی چیزی نشده حساسیت فصلی دارم.
بعد از مدتی فهمیدیم که علی هر روز صبح در خانه خدا مناجات می کند و برای ارباب بی کفنمان زیارت عاشورا می خواند و میگرید، چقدر قشنگ بود حساسیت علی که در همه فصلهای سال حالش را عاشورایی می کرد.
احترام بی حد شهید به مادر و پدر
مادر شهید از احترام بی حد علی اینطور می گوید: خدا می داند تنها جایی که من رسیدم و علی دراز کشیده بود داخل تابوت بود. هیچ وقت ندیدم حتی پاهایش را جلوی من و پدرش دراز کند. هربار که از سرکار یا ماموریت می آمد با اینکه خیلی خسته بود اما تا من و پدرش نشسته بودیم نمی خوابید و گاهی نشسته خوابش می برد.
هیچ وقت جلوتر از ما راه نمی رفت تنها جایی که این قاعده برعکس شد روی دوش مردم بود که من را جا گذاشت و رفت. روزی چندین بار تماس می گرفت و احوال ما را می پرسید.
اگر به هر صورتی غیر از شهادت از دنیا می رفت نمی توانستم طاقت بیاورم. شهادتش من را راضی کرد. به من گفته بود همین یک مرتبه را اجازه بدهم که برود، می دانست شهید می شود که فقط یکبار درخواست رفتن کرد.
انتهای پیام/ 141