به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، مسعود تاج آبادی از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از نیروهای گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود که در عملیات کربلای 5 در شلمچه مجروح شد. وی خاطره مجروحیت خود را اینگونه روایت کرد:
«در عملیات شلمچه یا همان کربلای 5 من و شهید حدادی و چند نفر از بچه های تخریب به گردان علی اکبر (ع) مامور شدیم. برادر اسدی مسئول تیم تخریب بود. گردان علی اکبر (ع) باید بعد از شکسته شدن خط اول، وارد عمل می شد و ما شب منتظر دستور بودیم.
در اثر باران خیس شده و از سرما می لرزیدیم. گفتند پوتین ها را دربیاورید و سوار قایق شوید. سوار قایق ها شدیم ولی وسط راه به علت شکسته نشدن خط برگشتیم و دوباره با جوراب های گلی و خیس، پوتین ها را پوشیدیم. یکی دو ساعت بعد دوباره سوار قایق شدیم و به داخل کانال عراقی ها رفتیم و منتظر ماندیم.
ساعت 8:30 صبح، برادر اسدی من را کشید کنار و گفت: خاکریزهای نونی شکل مقاومت می کنند یک گروهان باید از پشت یا از کنار حمله کند.
به من گفت یکی از نیروها را بردار و با معاون گروهان برو تا بعد از برداشتن موانع، گروهان وارد عمل شود. برگشتم توی سنگر تا یکی ازبچه ها را بردارم که شهید حدادی پرید جلو و اصرار کرد که همراهم بیاید. اول تردید کردم چون تازه به گردان آمده بود، اولین عملیاتش بود و می دانستم کاملا در دید و تیررس دشمن هستیم. قبل از ما چند غواص تا از کانال بیرون آمدند و به سمت عراقی ها حرکت کردند تیر خورده و افتادند. در مقابل اشتیاق حدادی مقاومت نکردم و پذیرفتم. ناگفته نماند که خود کانال در تیررس عراقی ها بود و برادر کمیجانی در همین کانال با اصابت گلوله قطع نخاع شد. خلاصه از کانال بیرون پریدیم و به سرعت به سمت موانع دویدیم، تیر بود که از کنار دست و صورتمان رد می شد.
رسیدیم به چاله ای کنار جاده. معاون گروهان گفت من اول از جاده رد میشوم، وقتی سوت زدم شما هم بیایید. بچه ها هم از داخل کانال نظارهگر ما بودند. تا بلند شد و شروع به حرکت کرد تیربارهای دشمن جاده را زیر آتش گرفتند ولی به سلامتی عبور کرد.
سوت که زد، من کمی مکث کردم تا آتش سبک شود. در همین حین حدادی گفت: «حاجی چرا نمی روی؟» انگار خیلی عجله داشت. بلند شدم، تا رسیدم بالای جاده و شروع به دویدن کردم، تیر بود که از کنار دست و پایم رد می شد. یک لحظه به ذهنم رسید آن طرف جاده شیرجه بزنم ولی تیر به استخوان رانم خورد و روی شانه جاده غلتیدم.
معاون گروهان پایم را با چفیه بست و گفت: «من می روم عقب، با این حجم آتش نمی شود گروهان را عبور داد.» گفتم به بچه های تخریب بگو بیایند و من را به عقب ببرند. از اسیر شدن واهمه داشتم. خداحافظی کرد و برگشت.
یک ساعتی خبری نشد ولی هر از چندگاهی دستم را بالا می بردم تا بدانند زنده ام ولی باعث می شد دوباره تیربارهای بعثی ها فعال شود. از ساعت 8:30 صبح تا 11:30 بین نیروهای خودم و دشمن افتاده بودم. تصمیم گرفتم سینه خیز برگردم ولی به علت خرد شدن استخوان ران و درد شدید موفق نشدم. عمامه ام را از کوله درآوردم و پرت کردم تا اگر گیر دشمن افتادم نفهمند طلبه ام.
فکر کردم حدادی با معاون گروهان به عقب برگشته. نمی دانستم در همان گودال در اثر اصابت تیر به سرش شهید شده است. توی حال خودم بودم که رضا گلستانی و قائد امینی را بالای سرم دیدم، خیلی خوشحال شدم.
چیزی که هرگز یادم نمی رود این است که با حالت بغض شروع به عذرخواهی کردند از اینکه دیر سراغم آمدند، چرا که فرمانده محور به دلیل آتش زیاد دشمن با آمادنشان مخالفت می کرد. حالت و رفتار این دو عزیز را همیشه به شاگردان طلبه ام به عنوان نمونه ای از ایثار و ازجانگذشتگی بچه ها تعریف می کنم.
نمی شد با برانکارد من را به عقب ببرند، بنا شد کولم کنند اما نشد، دوتا پایم را با چفیه بستند، یکی پاهایم را بلند کرد و یکی یقه پیراهنم را گرفت. داخل کانال من را روی برانکارد گذاشتند و به عقب فرستادند. خیلی ضعف کرده بودم، بعضی از امدادگرها به من اشاره می کردند و می پرسیدند این چه کسی است؟ می گفتند نمی دانیم می گویند فرمانده محور است. تازه فهمیدم این دو تا وروجک برای قانع کردن امدادگرها من را به عنوان فرمانده قالب کرده بودند ولی تقاص زرنگی این دو را من پس دادم چون در راه برگشت به عقب نزدیک اهواز اتوبوس تصادف و چپ کرد و سر و دندان من شکست. چشم باز کردم دیدم در یکی از بیمارستان های اصفهان هستم.»
انتهای پیام/ 141