گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: «فرزاد عقبایی» از جانبازان و رزمندگان دوران هشت سال دفاع مقدس است که با ۲۵ درصد جانبازی و ۱۶ ماه خدمت در جبهههای دوران جنگ تحمیلی عراق علیه ایران، دارای کارنامه و سابقه درخشانی است.
وی یکی از رزمندگانی است که عاشقانه به ندای «هل من ناصر ینصرنی» رهبرش لبیک گفت و به جبهه جنگ شتافت.
جانباز فرزاد عقبایی در گفتوگو با خبرنگار دفاع پرس اظهار داشت: «متولد سال ۱۳۴۷ هستم، در سن ۱۶ سالگی راهی جبهه شده و در سال ۱۳۶۶ در «عملیات آزادسازی فاو» تک تیرانداز بودم و سال ۱۳۶۷ در «عملیات بیت المقدس ۷» مسئولیت تیربارچی را برعهده داشتم.
نخسینبار از طریق آموزش و پرورش و دومینبار از طریق لشکر ۱۹ فجر شیراز عازم جبهه شدم، به امام علاقه زیادی داشتم، و با آن سن کم عاشقش شده بودم. لبیک گفته و به جبهه جنگ رفتم. ۲۴ خرداد ۱۳۶۷ طی عملیات بیت المقدس ۷ در شلمچه گلوله از پشت به زیر قلبم و چند ترکش به شکمم اصابت کرد و مجروح شدم.»
جانباز عقبایی درباره خاطرات تلخ و شیرین آن زمان گفت: «از روز اولی که عازم جبهه شدم ثبت خاطراتم هم شروع شد، روزهای شیرین زندگی ما در جبهه جنگ بود، یکی از خاطرات شیرین برمیگردد به منطقه خورعبدالله، ۴۸ ساعت به ما غذا نرسیده بود و، چون سنگرمان نزدیک دریا بود، برای گرفتن ماهی از نارنجک استفاده میکردیم، از آن شب به بعد هر غذایی که برای ما میآوردند نمیگرفتیم غذای هر روز ما ماهی شده بود.
در منطقه فاو بحث غذا بود و من آنجا تیربارچی بودم، یک قایق داشتیم که رها شده و به خلیج فارس رفته بود، فرمانده گردانمان گفت: هرکس آن قایق را بیاورد قابلمه غذا را به او میدهم، هیچکس حاضر نشد برود، من برای آوردن آن قایق رفتم، وقتی قایق را آوردم قابلمه عدس پلو را دادند به من، یک سنگر بزرگ داشتیم، من تیربار را کنار خودم گذاشتم، قابلمه هم جلویم بود همهی بچهها روبه روی من نشسته بودند، گفتم بلند بشین شلیک میکنم، با خیال راحت غذایم را خوردم، همهی بچهها اعتراض کردند و گفتند به ماهم غذا بده، گفتم نه نمیدهم، کفشهایم را از پا درآوردم و رفتم توی قابلمه، چند نفر بلند شدند من هم دستم رفت روی ماشه. دیوارهای رو به روی سنگر را به رگبار بستم. خودم از این کارم وحشت کردم، بلند شدم فرار کردم، چون غذای دیگری نداشتیم آنها همان عدس پلو را خوردند.»
وی ادامه داد: «نخستینباری که به جبهه رفتم سنم کمتر بود. یک نوجوان ۱۶ ساله بودم و شیطنتهای دوران خودم را داشتم. به یاد دارم فرمانده گردان یک عده را انتخاب کرده بود که با هم شبها به خرمشهر میرفتیم آهن میآوردیم و برای همرزمانمان سنگر درست میکردیم و از طرفی آخر هفته به خاطر آوردن آهنها به بچهها مرخصی میداد، مرخصی طوری بود که نمیتوانستیم به تهران بازگردیم، به فاو میرفتیم و، چون جاذبه دیدنی و سرگرم کنندهای در آنجا نبود، گورهای دست جمعی را باز میکردیم و جنازهها را نگاه میکردیم به امید آن که شاید ما هم جز شهدا باشیم.»
جانباز عقبایی به خاطرهای که سالها در ذهن خود دارد، اشارهای کرد و گفت: «خاطرهای دارم که هیچ زمان فراموش نمیکنم در عملیات بیت المقدس ۷ با یکی از دوستان و همرزمانم به خط مقدم رفته بودیم، وی کمک تیربار بود، با هم در حال صحبت بودیم که خون از پیشانیاش جاری شد، معمولا کسانی که مریض میشوند اسم پدر و مادرشان را صدا میزنند، ولی اولین کلمهای که همرزمم به زبان آورد یا حسین، یا فاطمه و یا زهرا بود؛ گوشم را نزدیک دهانش بردم که از گوش و بینی و دهانش خون بیرون زد فقط میگفت: یا حسین آن لحظه ترسیده بودم نه از جنگ بلکه بابت از دست دادن بهترین یارم.»
وی در پایان گفت: «در جبهههای جنگ یکدستی و یکدلی بین بچهها زیاد بود، چیزی که الان کمتر پیدا میکنیم. به عنوان آخرین کلام میخواهم به مردم ایران بگویم که همه ما باید حرف رهبر بزرگوارمان را گوش کنیم و فرمایشات ایشان را سرلوحه زندگی خود قرار دهیم و باید قدر رزمندگان دوران دفاع مقدس را بدانیم.»
انتهای پیام/ 181