به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، سید مرتضی نبوی پس از پیروزی انقلاب اسلامی عضو حزب جمهوری اسلامی شد و دفتر این حزب را در قزوین تاسیس کرد و پس از آن به سپاه پاسداران رفت و تا سال 1360 در سپاه بود. در 22 مرداد 1360، نبوی در کابینه محمدجواد باهنر، وزیر پست و تلگراف و تلفن شد. او در دو کابینه آیتالله مهدویکنی و میرحسین موسوی در همین سمت ابقا شد.
او در دورههای چهارم و پنجم مجلس به نمایندگی از مردم تهران به قوه مقننه رفت و از اواخر دوره پنجم عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام شد. نبوی قبل از انقلاب یکی از مبارزان علیه رژیم پهلوی بود و 3 سال در زندان بسر بود. او در سیاسیترین دانشگاه آن زمان دانشکده فنی دانشگاه تهران فارغالتحصیل شد. به مناسبت سیو نهمین سالگرد انقلاب اسلامی با مرتضی نبوی عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام درباره فضای دانشگاه را در زمان پهلوی دوم به گفتوگو نشستیم که در ذیل میآید.
جناب آقای نبوی شما در سال 1326 در خانوادهای مذهبی در قزوین به دنیا آمدید. لطفا از خانوادهتان بفرمایید که تا چه اندازه تربیت خانوادگی و خاطرات کودکی باعث شد در آینده به سمت مبارزه سوق پیدا کنید؟
من در شش آذر 1326 در محله محمدیه واقع در خیابان سپه در نزدیکی خیابان امام علی در خانوادهای مذهبی متولد شدم. از همان ابتدا از طرق پدربزرگم فردی بسیار مذهبی بود با خواندن دعا و مناجات واجبات مذهبی آشنا شدم.
در بیرون از منزل کسی که نقش زیادی در آشنایی من با مسایل مذهبی داشت خسرو جوادی دبیر شیمی من بود. او مرا با کتاب اصول کافی آشنا کرد در مقدمه آن کتاب نوشته شده بود اگر کسی دینش را از کتاب خدا و عترت بگیرد مشکلات گوناگون زندگی نمیتواند او را از عقایدش منصرف کند. با خواندن اصول کافی با تشیع و قرآن بیشتر آشنا شدم.
شما در دانشگاه فنی دانشگاه پذیرفته شدید که به مبارزه پیوستید؟ فضای آن دانشگاه چطور بود؟
من در سال 1345 در رشته برق دانشکده فنی دانشگاه تهران قبول شدم و جز نفرات 25 تا 30 کنکور بودم. با ورود به دانشگاه تهران حس کردم وارد دنیای جدیدی شدم که با قزوین خیلی فرق داشت. فضای تهران شهوات رانی و فساد بود دانشگاه هم محیط آلودهای داشت. رژیم سعی کرد با ایجاد بیبندوباری ارتباط دختر و پسر آنان را از مذهب دور کند.
متاسفانه دانشگاه ما براساس سکولاریزم بنا شده بود و استادها مبلغ غرب و بیدینی بودند از از غرب الگو برداری میکردند و غرب برای آنها بت بود. البته محیط تهران نیز دستکمی از دانشگاه نداشت. این مسئله برایم عذاب آور بود. حتی دانشجویانی که در بدو ورود نماز می خواندند و روزه میگرفتند سالهای بعد آرام آرام دست از نماز خواندن و روزه گرفتن بر میداشتند.
تحمل آن محیط برایم سخت و عذابآور بود احساس بدی داشتم که قابل وصف نیست حتی آرزو میکردم ای کاش پزشک میشدم و به مردم خدمت میکردم نه مهندس که تحصیلاتم در خدمت رژیم ضد دین قرار بگیرد. اما خوشبختانه خداوند لطف کردند و وسیلهساز شدند که هم خود را از محیط فاسد آن زمان حفظ کردم هم اعتقادات عمیقتر شد.
در آنروزها مجتمع «حاج نایب» در شمسالعماره آشنایی یافتم و کتاب «فیظلال القرآن» ترجمه احمد آرام و نوشته سید قطب که تفسیر انقلابی از قرآن ارائه میداد را تهیه کردم و خواندن این کتاب خیلی به من کمک کرد.
دوران تحصیل من جو سیاسی دانشگاه به دست گروههای چپ بود حتی نمازخوانها خجالت میکشیدند آشکارا نماز بخوانند یک چنین جوی مجاهدین خلق (منافقین) با چهره به ظاهر مذهبی وارد صحنه شدند.
همزمات با تحصیلات من فعالیتهای علی شریعتی در حسینیه ارشاد شروع شد با سحر بیانی که داشت من جذب او شدم. تقریبا در همه جلسات دکتر علی شریعتی حضور داشتم. دانشجویان مذهبی نیز از از سخنان دکتر بهره می بردند.
دانشکده فنی معمولا انقلابی تر از دیگران عمل میکرد. حوادثی مانند 16 آذر را در کارنامه خود داشت. معدود دخترانی که در این دانشگاه قبول شدند. وضعیت مناسبتری نسبت دختر های دانشکدههای دیگر داشتند.
دانشکده فنی اصولاً پاتوق بچههای مجاهدین خلق بود. اعلامیههایی که به صورت زیرزمینی میدادند توی دانشکده به راحتی بین دانشجوها دست به دست میگشت.
بیشترین فضای انقلابی در دانشکده فنی بود. من با فعالیتهای بچههای سازمان آشنا بودم و طبعاً گرایشهایی هم داشتم. شرح حال اینها و شرایط سخت زندگیشان را به من رساندند.
آن ایام با فریبرز لبافینژاد، برادر دکتر لبافینژاد که در رشته مهندسی درس میخواند، آشنا بودم. او هم از زندگی سخت مجاهدین میگفت که با چه سختی زندگی میکنند و برای امرار معاش حتی مجبور میشوند کتابهایشان را بفروشند.
این عوامل سبب شد که در من و یکی دو نفر از بچهها انگیزه کمک به اعضای سازمان مجاهدین خلق ایجاد شود. لذا با آقای یارمحمدی به جمعآوری کمکهای مالی برای سازمان مجاهدین خلق پرداختیم و قرار شد آن پولها را از طریق آقای فریبرز لبافینژاد برادر شهید لبافینژاد که الان در قید حیات است به گروهه ای مسلح برسانیم.
باید بگویم که آن ایام هم شهید لبافینژاد و هم برادرش زندگی مخفیانه داشتند و ما با برادرش ارتباط داشتیم. اوج فعالیتهای مجاهدین خلق بود و ما هم با برخی از اعضای آن سازمان مرتبط بودیم. با آقای علی یارمحمدی قرار گذاشتیم که من از افراد پول بگیرم و به ایشان بدهم. او هم آن پولها را به آقای محمد صحراکار میداد. صحراکار هم آنها را به آقای محمد داودآبادی میرساند.
یکی از افرادی که من از وی پول میگرفتم آقای رضا رفیعی طباطبایی بود. او را به خاطر برادرش قبل از من دستگیر کرده بودند و اقرار کرده بود که برای کمک به مجاهدین خلق به من پول داده است.
چگونه دستگیر شدید؟
آخرین روزهای مهر سال 52 با آخرین روزهای ماه رمضان همزمان شده بود در یکی از شبها به همراه آقای بنکدار از منزل آقای لواسانی برمیگشتیم منزل ما در خیابان انتظام (شهید پیرانعقل فعلی واقع در محله امیریه) بود، همان جایی که الان هم زندگی میکنیم.
آخر شب بود سر خیابان انتظام پیاده شدم و به سمت خانه به راه افتادم آقای بنکدار هم خداحافظی کرد و رفت. در را باز کردم و وارد خانه شدم تا آمدم به سمت طبقه بالا حرکت کنم یک دفعه پشت سر من زنگ خانه به صدا درآمد، از روی اتفاق آن شب عمویم سیدعلیاکبر نبوی رضوی و عمهام کبرا سادات با شوهرش تقیپور هاشمی افطار به منزل مهمان بودند.
در طبقه بالا اتاق کوچکی بود که من آنجا زندگی میکردم عمده جلسات ما هم آنجا برگزار میشد. قرار بود آن شب هم جلسه در خانه ما برگزار شود. شهید لواسانی اعتقاد زیادی به استخاره داشت و در هر جلسه برای جلسه بعد استخاره میکرد. چون استخاره خوب نیامده بود، جلسه در منزل برگزار نشد. اگر این اتفاق میافتاد تمامی افراد جلسه در منزل ما توسط ساواک دستگیر میشدند.
خواستم بروم در را باز کنم که افراد خانواده سراسیمه پیش من آمدند و گفتند که ساواکیها از سر شب تا حالا چندین بار به سراغت آمدهاند ولی تو نبودی، منزل و کوچه در محاصره است، کاری بکن.
الان هم احتمالاً همان افراد پشت در هستند. همان لحظه دفتر تقویمم را در آوردم و همه شماره تلفنهایی را که در آن نوشته بودم پاره کردم و در چاه دستشویی ریختم. کاغذها به قدری زیاد بود که هر چه آب میریختم از در چاه پایین نمیرفت. با اضطراب به سمت در رفتم و در را باز کردم. پشت در ساواکیها خودشان را معرفی کردند و گفتند که میخواهیم خانه را بررسی کنیم.
این را هم بگویم که پیش از این حادثه آقای رفیعی را دستگیر کرده بودند و من از آن جریان آگاه بودم. احتمال هم میدادم که به سراغ من نیز بیایند لذا همه کتابهای موجود در منزل را انتقال داده بودم.
خلاصه ساواکیها وارد منزل شدند و آنجا را بازرسی کردند ولی هیچ کتابی، اعلامیهای و شماره تلفنی نیافتند ولی مرا به بهانه این که بایستی به چند سوال جواب بدهم با خودشان به زندان بردند.
حدسم درست بود آقای رفیعی در جریان بازجویی همه حرفهایش را زده بود و قضیه مرا که از وی پول میگرفتم و به مجاهدین خلق میرساندم گفته بود و همین موضوع سبب شده بود که مأموران آن شب سراغ من بیایند و مرا دستگیر کنند.
فضای زندان چگونه بود؟
به نظرم یکی از مواردی که سبب در امان ماندن من در آن لحظات سخت میشد آیاتی از قرآن مجید بود که به حافظهام سپرده بودم. هنگامی که دستگیر شدم این عمل در ذهنم تشبیهی را تداعی کرد، حالتی که انسان میمیرد و او را داخل قبر میگذارند در آن حالت دست او از دنیا کوتاه میشد و در آن لحظه او هست و اعمال خودش و پیش خدا هم نمیتوانند موضوعی را انکار کند.
در لحظهای که دستگیر شده بودم اطلاعات در ذهن من در حال رژه رفتن بود. پیش خودم میگفتم: دوازده سال درس خواندم، دوره پنج ساله دانشکده را با چه سختیهایی گذراندم، ولی اینجا هیچ یک از آنها به دردم نمیخورد آنچه اینجا به داد آدم میرسد حفظ بودن آیات قرآن است، حتی یک آیه درست مثل رهتوشهای است که آدمی پس از مرگ با خودش به همراه میبرد سرمایه من تفسیرهایی بود که از جلسات آقای لواسانی آموخته بودم.
به خصوص سورههای کوچک آخر قرآن که در اوایل بعثت پیامبر نازل شده و اشاره به دوران سختیهای مسلمانها و شکنجههایی دارد و در ذهن آدمی مقاومتهای یاران پیامبر از جمله بلال، ابوذر، عمار و یاسر و ...را تداعی میکند و به مقاومت و سپس وعدههای پیروزی اشاره دارد. این سرمایهها در آن شرایط سخت به داد من میرسید. وعدههای خدا در ذهن تکرار میشد و به من روحیه مقاومت و تسلیمناپذیری میداد.
کسانی که این خاطرات را میخوانند بدانند که قرآن و عترت دو ثقلی است که پیغمبر برای امت باقی گذارد و دستگیره محکمی است که اگر کسی به آنها چنگ بزند نجات مییابد و در همه احوالات از بلیات و لغزشها محفوظ میماند.
آیا شما را به کمیته مشترک ضد خرابکاری بردند؟
مرا با چشمان بسته به زندان کمیته مشترک ضد خرابکار بردند. این کمیته ترکیبی از ساواک و شهربانی بود و افراد را در پس دستگیری به آنجا میبردند. ساختمان این زندان دایرهای شکل بود. حول این دایره ساختمانها و راهپلههای مختلفی بود که به آن دایره وصل میشد. اطراف آن فضای دایرهای شکل را، که فضای بازی هم بود آهنی کشیده بودند تا کسی نتواند خود را از آنجا پایین پرت کند.
آخر شب بود که مرا به سلول بردند، برای سحری یک بشقاب غذا دادند، قاشق نبود. من گفتم که قاشق بدهید، دیدم که نگهبان زندان خندهای کرد و گفت: «خیلی خوب حالا برایت میآورم.» بعدها فهمیدم که قاش و ابزار تیز در زندان ممنوع است واین چیزها را به کسی نمیدهند. این موارد را هفت هشت نفر از همسلولیهایم توضیح دادند.
پیش از دستگیری همیشه احتمال دستگیر شدن را میدادم. لذا آموخته بودم که چگونه باید مقاومت کنم. مثلاً در جزوههای مجاهدین خلق که پخش میشد دستورالعملهایی در این زمینه نوشته شده بود.
صبح روز بعد مرا پیش سربازجویی به نام مصطفوی بردند و او مرا نصحیت کرد و گفت: «ببین تو یک آدم تحصیلکردهای هستی، هر حرفی داری بزن و (حماقت) نکن واین کارها را کنار بگذار.» من گفتم: «حرفی ندارم، سپس ادامه دادم: «شما چطور با یک مهندس و تحصیل کرده جامعه اینگونه با بیاحترامی رفتار میکنید، من اصلاً کاری نکردهام که شما بخواهید اینگونه با من رفتار کنید». در این هنگام وی سیلی محکمی توی گوش من خواباند. من فهمیدم که این فضا، فضای دیگری است.
مصطفوی وقتی متوجه شد که من نمیخواهم به راحتی حرف بزنم، دستور داد مرا خواباندند و به کف پاهایم کابل زدند. پس از آن مرا با آن وضعیت دور حیاط کمیته مشترک دواندند و سپس به من گفتند که پاهایت را در حوض آب بگذار تا احساس درد بیشتری بکنم.
مصطفوی پس از این شکنجهها و عدم موفقیت در کسب اطلاعات از من، مرا به بازجوی دیگری به نام پرویز متقی داد، موضع جال توجه این بود که بازجوها عمدتاً از اسمهایی استفاده میکردند که جنبه مذهبی داشت مثل، متقی، حسینی، مصطفوی و ... متقی خطاب به من گفت: « با رفیعی ارتباط داشتی؟ هر کاری کردی بگو؟ رفیعی گفته که شما با مجاهدین ارتباط داشتی و پول میگرفتی؟ با این پولها چه کار میکردی؟ آنها را به کی میدادی؟» تا اسم رفیعی را آورد من از موضع بالا گفتم که این بیشرف دروغ میگوید، من کاری نکردم و ارتباطی با او نداشتم بازجو فهمید که من حاضر نیستم حرفی بزنم. دوباره سرنخی به من داد، ولی گفتم که او بیخود گفته، او دروغ گفته، چرا چنین حرفی زده، اصلا چنین چیزی نیست. پس از این صحبتها، متقی مرا از اتاق بازجویی بیرون آورد و وادار کرد دور دایره بدوم.
دم در هر یک از اتاقهای بازجویی، که اتاق عمل نام داشتند، مأموری کابل به دست ایستاده بود او با کابل میزد و میگفت: «بدو». شاید هفت هشت ده نفری بودند که مرا زدند و تحویل نفر بعد دادند. بازجوها در گرفتن اطلاعات از من خیلی عجله داشتند چون در آن ایام قرارهایی که گروهها میگذاشتند محدودیت زمانی اندکی داشت، اگر طرف سر آن قرار نمیآمد نفر دوم پی میبرد که اتفاقی برای نفر اول افتاده است.
قرار اینگونه بود که فرد دستگیر شده 24 تا 48 ساعت مقاومت کند تا نفر دوم (طرف قرار) گیر نیفتد. بازجوها با آگاهی از این موضوع عجله داشتند و میخواستند که من هر چه زودتر ارتباطات را بگویم. لذا به شدت مرا کتک زدند.
مدتی به همین ترتیب گذشت تا اینکه مرا با آقای رفیعی طباطبایی روبهرو کردند و من فهمیدم که او همه چیز را لو داده است، رفیعی با صراحت به من گفت که پولها را به تو میدادم و برای فلان منظور هم میدادم. پس از این اتفاقات احساس میکردم که فشار روی من خیلی زیاد است، همان لحظات فکری به ذهنم رسید، با خودم گفتم که به دروغ نقشهای طرح کنم و مطالبی سر هم کنم و به اینها بگویم وگرنه مرا لت و پار میکنند.
نقشهام این بود که به دروغ برای خودم قراری طرحریزی کردم. قبل از آن میدانستم که فریبرز لبافینژاد لو رفته و به زندگی مخفی روی آورده است لذا یک قرار ساختگی با لبافینژاد را در ذهنم تداعی کردم. میخواستم با این کار کسی گیر نیفتد و قصدم این بود که آقای یارمحمدی لو نرود.
نقشهام اینگونه بود؛ در خیابان استخر با فریبرز لبافینژاد قرار داشتم او میآمد و من این پولها را به او میدادم و میرفتم.»
پس از این نقشهچینی، به بازجوها گفتم: «نزنید، به شما میگویم که قضیه چه بوده؟ پولها را به کی میدادم.» سپس آن قرار دروغین را به اینها گفتم که با آقایی به نام لبافینژاد در خیابان استخر قرار داشتیم ساعتش یادم نیست آنجا تردد میکردم و او میآمد و پولها را میگرفت.
با این قرار ساختگی آنها برای دستگیری آقای لبافینژاد بسیج شدند هر روز صبح هفت هشت مأمور سوار بر یک اتومبیل آریا و یک پیکان مرا چشم بسته به محل قرار میبردند اتومبیلها را پارک میکردند چشمانم را باز میکردند و به من میگفتند: «اگر فرد مورد نظر از آنجا رد شد او را به ما معرفی کن». نزدیکیهای محل قرار یک کلهپزی بود که آنها هر روز صبح مرا داخل ماشین میگذاشتند و خودشان برای خوردن کلهپاچه به آنجا میرفتند. آنها عینک مرا هم از من گرفته بودند،چون معتقد بودند نباید وسیله تیز در اختیارم باشد. آن لحظات خدا خدا میکردم که کسی مرا آنجا، آن هم در ماشین ساواک نبیند.
حالتهای عجیبی داشتم، خاطرات و ارتباطات در ذهنم مرور میشد و خدا خدا میکردم که مبادا اطلاعات لو برود و اینها سرنخی پیدا کنند و از این طریق مرا به بازجویی بکشانند. برای آنها بازجویی محدودیت نداشت، شکنجه میکردند. کتک میزدند، همه کاری میکردند.
خلاصه شاید حدود یک ماه اینها را همین طور سردرگم کردم. در طول این مدت وقتی از سر قرار برمیگشتیم مأموران ساواک مرا در سلول انفرادی طبقه همکف زندان کمیته میبردند یک ماه بعد که دوستان ما وقت کافی داشتند که به فکر خودشان باشند و تدابیری بیندیشند ماجرا را به ساواکیها گفتم. از حسن اتفاق، دوستان نیز از دستگیری خبردار شده بودند.
آقای بنکدار تمام کتابهای مرا به بیرون برده بود و افرادی که احتمال میرفت مورد ظن ساواک باشند خانههایشان را از اسناد و کتابها پاکسازی کرده بودند. اما به دنبال این نبودند که فراری بشوند. در طول این رفت و برگشتهایی که به خیابان استخر و کمیته داشتیم محل کمیته مشترک را شناسایی کردم. آنها وقتی از قرار ساختگی چیز گیرشان نیامد مرتب مرا به اتاق عمل میبردند.
بعد از مدتی شکنجه گوناگون به دادگاه رفتم دادگاه مرا به سه سال زندان محکوم کردم وکیل تسخیری هیچ دفاعی از من نکرد و چند وقت بعد با توسل به حضرت عباس در دادگاه تجدید نظر حکم دادگاه از سه سال به دو سال تقلیل پیدا کرد.
بعد از مدتی شکنجه روحی و روانی گوناگون مرا به زندان قصر بردند من در اتاق عمومی کمیته مشترک با آقای عبد المجید معادیخواه آشنا شدم طلبه مبارز و باسوادی بود. در قصر لمعه را فرا میگرفتم و مجاهدین خلق ما را به دلیل خواندن کتاب فقهی مسخره میکردند در مقابل ما مقید بودیم جای که آنها لباس پهن میکنند لباس پهن نکنیم.
منبع: فارس