به گزارش خبرنگار دفاع پرس از مشهد، سردار شهید «محمدحسن نظرنژاد» معاون اطلاعات عملیات قرارگاه ثامن الائمه (ع) در فصل سوم کتاب «بابا نظر» نقش یگان های خراسان را در عملیات «فتح المبین» اینگونه روایت میکند:
اواخر 1360 و دمدمههای عید بود که عراقیها تک ناموفقی را از پایین ارتفاعات میشداغ به سمت شوش، روی مواضع ما انجام دادند. فکر کنم هدف آنها پیشگیری از تک ما بود. آقای حمیدنیا و دیگران میگفتند شما با این گردانها به سمت ارتفاعات میشداغ حرکت کنید.
جهت حرکت ما، از بین تپه های میشداغ و ارتفاعات شوش بود. یک فلش هم از شوش به سمت سایت گذاشته بودند. فلش دیگر، به سمت موسیان بود. این، كل محورهای عملیاتی بود. برای عملیات «فتح المبین»، فقط 48 گردان نیرو از خراسان آمده بود. پنج گردان به تیپ ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) قم مأمور شدند. تعدادی از گردان ها از جمله گردان «حاج باقر قالیباف» به تیپ ۱4 امام حسین (ع) مأمور شدند. تعدادی به تیپ ۲۷ حضرت رسول(ص) رفتند و تعداد دیگری به تیپ عاشورا مأمور شدند. استان خراسان، مرکز نیرومندی بود.
در تاریخ دوم فروردین ۱۳۶۱ دستور حمله صادر شد. ما در داخل ارتفاعات، شیاری را برای کار انتخاب کردیم. بچه های خراسان با گردان های مستقل به صورت محوری عمل می کردند. اولین گردانی که قرار شد از پشت به دشمن بزند، گردان «ابوالفضل رفیعی» بود. گردان دوم، گردان «برونسی» بود که حرکت کرد و از راهکار شیار دوم رفت. گردان سوم، گردان «امینی» بود. گردان چهارم، گردان «خرسند» بود. گردان پنجم، گردان «حیدرنیا» بود. گردان ششم، گردان «صمدی» بود. تعداد نفرات هر گردان، متفاوت بود. گردان حاج «باقر قالیباف» چهار گروهان و چهارصد نفر نیرو داشت. با تجربه ای که در یکی دو عملیات به دست آورده بودیم، گردانها را سبک کرده بودیم. گردانها را ۲۸۰ نفری کردیم تا فرمانده گردان بتواند به راحتی کار کند. هر گروهانی بیشتر از هشتاد نفر نبود. برای هر گروهان، ده نفر را برای تخليه مجروحین و شهدا گذاشته بودیم.
حدود ساعت نه و نیم شب بود که رمز عملیات اعلام شد. گردان آقای «امینی» قرار بود داخل شیار اول برود. گردان آقای دایی هم قرار بود شیار دوم را کنترل کند. چهار گردان دیگر هم قرار حمله به دشمن را داشتند. متأسفانه آن دو گردانی که قرار بود پشت سر بچه ها حرکت کنند راه را گم کردند و به شیار دیگری رفته بودند. آقای «رفیعی» آمد روی خود بیسیم و گفت که ما کاملاً دور خوردیم. او گفت: فکر می کنم یک جای خط هنوز باز باشد، خودت را هرچه سریعتر برسان.
از یک بسیجی که موتور داشت، وسیله اش را درخواست کردم. هرچه گفتم، موتورش را نداد. خودش پشت موتور نشست و گفت: «من با شما می آیم».
گفتم: جایی که ما می رویم، برگشت در آن وجود ندارد. گفت: اگر شما برنگشتید، من هم برنمی گردم. اگر هم برگشتم. موتور را لازم دارم!
گفتم: این دو شیار بسته شده. جایی را آدرس داد و گفت: از آنجا می شود رفت. محکم بنشینید زمین نخورید.
من او را گرفتم. بیسیم چی هم مرا گرفت. حرکت کردیم. یک ساعت توی پیچ و خم شیارها ما را چرخ و تاب داد و عاقبت کنار گردان «ابوالفضل رفیعی» رساند! ما را پیاده کرد و گفت: من بر می گردم.
گفتم: برو این دو گردان را پیدا کن.
گفت: اگر توانستم پیدا می کنم، اگر نتوانستم می روم دنبال کار خودم. به ابو الفضل رفیعی گفتم: چکار کنم؟
گفت: نمی دانم. برو ببین که برونسی چکار کرد.
نیروهای ما در یک جاده شنی که به پشت چزابه می خورد گرفتار شده بودند. برونسی بالای تپه سنگی که روی جاده تسلط داشت، ایستاده بود. من آمدم پیش او ببینم چه شده که درگیری با شدت زیادی آغاز شد. تانک ها را فرستاده بودند که راه را ببندد. به برونسی گفتم: چه باید بکنیم؟
گفت: باید بجنگیم. اسیر شدن ننگ است. چهار گردان نیرو یعنی 1500 نفر. خودش یک لشکر است. عراقی ها بخواهند این عده را بگیرند، باید 5 هزار نفر تلفات بدهند. من از همین جاده سرازیر می شوم. این جاده خاکی را تصرف می کنم و به سمت سایت می روم. اگر به جاده فکه رسیدم، کار دشمن را تمام می کنم. به خردمند بگو من را دنبال کند. به صمدی بگو بیاید روی این تپه ها و با ابوالفضل رفیعی، اینها را بگیرند. دشمن نمی تواند بیاید این جاده را ببندد، چون این جا ارتفاع است.
او با نیروهایش سرازیر شد. عراقی ها، ان جاده خاکی را کاملاً در اختیار گرفته بودند. می دانستند که اگر جاده شنی بیفتد دشت ما، نیروهایی که در چزابه داریم، به ما ملحق می شوند.
در مرکز فرماندهی به آقای محسن رضایی وضعیت عملیات را اطلاع می دهند. آقای علوی می گفت: ما در آن جا بودیم. محسن رضایی حالش بد بود. به او سرم وصل کردند.
خودم را به گردان خرسند رساندم. او گفت: حاج آقا اگر ما به سمت سایت ها سرازیر شویم، دشمن مجبور می شود این قسمت ها را رها کند و بیاید جلوی ما را بگیرد. بعد اگر پشتمان باز شود، گردان های دیگر به ما ملحق می شوند.
داشتم با خرسند صحبت می کردم که ابوالفضل رفیعی روی فرکانس ما آمد و گفت: خودت را به گردان برسان.
پرسیدم: چی شد؟
گفت: بیا اینجا تا بگویم.
گفتم: توی این شب تاریک، من نمی توانم آنجا بیایم. خودت یک کاری بکن.
گفت: مطلب این است که من نمی توانم کاری انجام بدهم. زمین گیر شده ام.
گفتم: روشن بگو. حالا دیگر کد و رمز معنایی ندارد!
گفت: من از ناحیه پا تیر خورده ام. پایم شکسته و نمی توانم بلند بشوم. گردان بی سرپرست مانده.
گفتم: خیلی خُب، می آیم.
به آنجا رسیدم. دیدم ابوالفضل رفیعی مجروح شده، به بچه ها گفتم که ایشان را عقب ببرید. پرسیدند: چه جوری؟
گفتم: هر جور که می توانید. دهنه این شیارها بسته است یا نه؟ اگر بسته بود، صبر کنید تا ببینم چه کاری می شود کرد.
رفیعی را روی برانکارد گذاشتند. سه چهار تا از بچه های انتقال مجروح او را بردند.
با نیروهای رفیعی به سمت ارتفاعات شوش حرکت کردم. گردان صمدی به ما رسید. خرسند به طرف صمدی آمد. بعد از این که گردان را پایین کشیدم، هادی سعادتی آمد و گفت: صمدی شهید شده و من دست تنها مانده ام.
گفتم: هادی جان، کار ما از این حرفها گذشته، بهتر است هر دو به دشمن بزنیم. امشب یا همه شهید می شویم، یا بر می گردیم.
بچه هایی که از طرف موسیان و ابوغریب آمده بودند، به قرارگاه لشكر عراقی ها برخورد کرده بودند. آرپیجی ها را کشیده بودند به سمت قرارگاه و قرارگاه ارتش عراق را متلاشی کرده بودند. عراقی ها فکر کرده بودند نیروهای ما به آنجا رسیده اند، به همین دلیل فرار کرده بودند. دشمن در مقابل ما سست شد. ظاهراً به آنها گفته بودند: خودتان را به سمت ارتفاعات «حمرین» بکشید. ایرانی ها، عقبه را بسته اند!
در حالی که چنین نبود. حتی تعدادی از گردانهای ما گم شده بودند. اما قرارگاه از ناامیدی نجات یافته بود. از مرکز فرماندهی با شور و هیجان صحبت می کردند. همه چیز فرق کرده بود. برونسی آمد روی فرکانس ما و گفت: خدا به ما رو کرده است.
نباید می گذاشتیم عراقی ها فرار کنند. ما جاده را بستیم. در نزدیکی سایت، مجاور باتلاق، آرایش نظامی خوبی گرفتیم. حدود هزار نیروی عراقی به اسارت ما درآمدند. ما با تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) الحاق کردیم.
نیروها از هر طرف آمدند و در قسمتی بالاتر از سایتها، جمع شدند. هوا که روشن شد، بگیر بگیر دشمن شروع شد. چهار پنج نفر عراقی خودشان پیش سعادتی آمدند و پرسیدند: ما از کدام طرف برویم به ایران برسیم.
بین آنها، افسر هم بود. بقیه درجه دار و از جمله کادر ارتش بعث بودند. آنها فکر کرده بودند جنگ تمام شده. حتی یک افسر عراقی می گفت: ارتش عراق، در حالی که دیگر جنگ تمام شده، شکست خورد.
روز بعد به شوش آمدم. آقای ملکی و حمیدنیا آنجا بودند. با آنها صحبت کردم. علی وزیری و آقای عرب را هم دیدم. در آن جا اتاقی گرفته بودند. ساختمان دو طبقه ای بود. آن را فرش کرده بودند. چای هم گذاشته بودند.
انتهای پیام/