خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۶)؛

کوموله‌ها بفهمند دخلت را در می‌آورند!

طلا خانم خندید و گفت: «لااقل این لباس سپاه را دربیاور و لباس کردی بپوش! کوموله‌ها بفهمند که تو پاسداری، دخلت را در می‌آورند!»
کد خبر: ۲۸۲۴۲۳
تاریخ انتشار: ۱۱ خرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۴۹ - 01June 2018
کوموله ها بفهمند دخلت را در می آورند!///اتونشر عید///به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب‌اسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا  ۱۳۶۷)  توسط  انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش ­های دفاع مقدس مازندران در سال ‏‏۱۳۹۶ به چاپ رسید.

خاطرات پیش رو، روایت «فاطمه کشاورزیان» از زنان ایثارگر شهرستان بهشهر است که پژوهش آن توسط «حدیثه صالحی» انجام شد.
 
الذین والذین/ وقت ناهاره/ گشنمونه
 
روال راهپیمایی های ما به این صورت بود که پسرها از دبیرستان شان، واقع در پشت مدرسه ما یعنی (محبوبه متحدین) راه می افتادند به طرف مدرسه دخترانه تا همراه با هم به سمت جایی که باید راهپیمایی کنند، بروند.

برادران طبق روالِ روزهای قبل، نزدیک مدرسه ما شدند و در را باز کردند. من و چند نفر از دختران دانش آموز که منتظر حضور برادران انقلابی بودیم، با آنها همراه شدیم. مدیر مدرسه، زبان تهدیدش را باز کرد و گفت: «خانم کشاورزیان! مطمئن باش اگر پایت را از مدرسه بیرون بگذاری، نمره انضباطت صفر است.» بی توجه به حرف مدیر، همراه با برادران در حالی که شعار می دادیم، راه افتادیم.

روز بعد که بنای رفتن برای راهپیمایی را داشتیم، مدیر، مقاومت سرسختانه ای کرد. این مقاومت، طبیعی بود؛ چون ساواک حتماً متوجه می شد و این اتفاق برای مدیر سنگین تمام می شد. تا ظهر صبر کردیم تا رضایت او را برای رفتن به راهپیمایی جلب کنیم اما او پایش را توی یک کفش کرده بود و اجازه نمی داد. مقاومت مدیر، از روز قبل بیشتر شده بود. دیگر ظهر شده بود و بچه ها هم در حالی که گرسنگی به سراغ شان آمده بود، ناامید از انجام راهپیمایی در حال ترک مدرسه بودند، تا اینکه فکر بکری به سراغم آمد.

هر طور شده باید نشاط را چاشنی کارمان می کردیم تا بچه ها خسته نشوند؛ برای همین رو به بچه ها گفتم: «بیا برویم دم در دفترِ مدیر و با هم شعری را که برایتان می خوانم، بخوانیم.» بچه ها گفتند: «حالا شعرت را برای مان بگو، ببینیم چطور است.» شعر را برایشان خواندم: «الذین والذینه/ وقت ناهاره/ گشنه مونه.» بچه ها هم تکرار می کردند؛ تا اینکه به دفتر مدیر رسیدیم. تا رسیدیم، رو به بچه ها گفتم: «یالّا، همه، شعری را که یاد گرفتید، با صدای بلند بخوانید؛ فقط فراموش نکنید موقع خواندن شعر، پاهایتان را هماهنگ به زمین بکوبید و به قولی ریتم بگیرید!»

بچه ها طبق نقشه ای که برایشان طراحی کردم، نمایش را به اجرا درآوردند. ولوله ای در سالن مدرسه بپا شده بود. مدیر با دستپاچگی از دفتر کارش بیرون آمد. اوضاع را که دید، دوباره شروع کرد به تهدید کردن: «مطمئن باشید اگر پایتان را از مدرسه بیرون بگذارید، همه تان را تحویل سازمان امنیت می دهم.» آن موقع هنوز اسم ساواک  ترسناک بود اما با همه اینها، ما عزم مان را برای رفتن به راهپیمایی جزم کردیم و بی توجه به حرف مدیر به کارمان ادامه دادیم تا اینکه مدیر مجبور شد، برای اینکه جو مدرسه را بخواباند، به بچه ها اجازه بدهد، بروند. در حالی که شاد و خندان از مدرسه خارج می شدیم، مدیر صدایش را بلند کرد و گفت: «کشاورزیان مطمئن باش! اولین نفری که اسمش را به ساواک می دهم، تو هستی!»
 
گپ های پدر دختری در جبهه
 
بار اوّلی که از سپاه به جبهه عازم شدیم، سال 61 بود. با 12 نفر از خواهران بهشهری و چند نفر از برادران به عنوان امدادگر با قطار به سمت اندیمشک راه افتادیم. پیش از اعزام، در بیمارستان بهشهر، دوره امدادی را گذرانده بودم. به محض رسیدن به اندیمشک، در بیمارستان «شهید کلانتری» سازماندهی شدیم. بیمارستان یک حالت نقاهتگاهی داشت که مجروحان را از خط می آوردند آنجا و بعد از مداوای سرپایی، آنها را مرخص می کردند.

سه روز از زمان آمدن مان به اندیمشک گذشته بود که دیدم، آقای ریاحی که آن وقت مسئولیت نقاهتگاه با او بود، من را صدا کرد و گفت: «خانم کشاورزیان! دمِ در خوابگاه، ملاقاتی داری؟» گفتم: «من ملاقاتی دارم؟ چه کسی است؟» جواب داد: «نمی دانم؛ فقط به بنده اطلاع دادند که خانم کشاورزیان ملاقاتی دارد.» قبل از اینکه آقای ریاحی من را صدا کند، در بخش  CSR اتاق عمل بودم.

سریع به طرف خوابگاه رفتم تا ببینم با چه کسی ملاقات دارم؟ از دور، قیافه ای شبیه به پدرم را دیدم اما هنوز شک داشتم تا اینکه شَکّم، به یقین تبدیل شد. انگار که سالها او را ندیده باشم، محکم او را در آغوش گرفتم و بوسیدم. پدرم با لباس بسیجی و درحالی که پوتین پایش بود، به ملاقاتی من آمده بود. رو به پدرم گفتم: «بابا! تو هم به جبهه آمدی؟» در جوابم گفت: «وقتی دیدم تو رفتی، به غیرتم برخورد که دخترم برود و من که مرد خانه هستم، اینجا بمانم.» بعد گفتم: «بابا! الان کجا هستی؟» جواب داد: «موسیان.» آخرهای ملاقات گفت: «فاطمه! مأموریتت چند روزه است؟ اگر 45 روزه هستی، آن را تمدید کن!

از جانب من اشکال ندارد.» این را که از پدرم شنیدم، با تعجب گفتم: «بابا! راست می گویی؟» گفت: «تا جایی که امکان دارد و دوست داری، تمدید کن!»

فردای روز ملاقات، آقای ریاحی من را دوباره صدا کرد و گفت: «خانم کشاورزیان! یک دقیقه تشریف بیاورید محل کارم.» بی معطلی به سمت دفترِ مدیرِ بیمارستان رفتم. تا در را باز کردم، دیدم برادرم علی با دوستش نادعلی زاده، در دفتر کار آقای ریاحی است.

ماجرای آمدن علی هم تصادفی بود. علی خبر نداشت که من در جبهه هستم، حتی خبر هم نداشت، بابا هم در جبهه است. گویا برحسب تصادف می آید به آقای ریاحی سر بزند که ریاحی به او می گوید: «آقای کشاورزیان! خانم کشاورزیانی که این بیمارستان کار می کند، چه نسبتی با شما دارد؟» برادرم علی  گفت: «اسم کوچیکش؟» ریاحی گفت: «فاطمه.» تا اسم فاطمه را آورد، علی با تعجب گفت: «مطمئنی؟ خواهر من است؛ اینجا چکار می کند؟» بعد از اینکه خوش و بشِ من با علی تمام شد، ماجرای پدر را با او در میان گذاشتم و او بعد از اینکه با خبر شد، پدرم در موسیان است، راهش را به طرف موسیان کج کرد.
 
اینجا کردستانه دختر، لباس سپاه را دربیاور!
 
سال 61 که در جبهه ی کردستان بودیم، یکی از خواهران که اسمش طلا  بود و از کردهای «نِگدِ سروآباد»، وقتی متوجه شد من اصرار دارم با لباس سپاه کار کنم، گفت: «خانم کشاورزیان! اینجا کردستان است! تو نانت کم بود؛ آبت کم بود؛ آمدی اینجا؟» با شوخی گفتم: «طلاخانم! اگر شما کردها، کاری از دست تان برمی آمد، دخترِ مجردی مثل من پا نمی شدم، این همه راه را از بهشهر بکوبد و بیاید اینجا کمک تان کند.» این را که گفتم، خندید و گفت: «لااقل این لباس سپاه را دربیاور و لباس کردی بپوش! کوموله ها بفهمند که تو پاسداری، دخلت را در می آورند!» در جوابش گفتم: «من با این قد ریزه میزه، اگر لباس گشاد کُردی هم بپوشم، داخل آن گم میشوم!»

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار