به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، بازخوانی خاطرات رزمندگان از زبان و قلم خودشان علاوه بر اینکه گامی مهم در جهت نشر ارزشهای دفاع مقدس است، به نوعی تدوین اسناد دفاع مقدس نیز محسوب و میتواند برای نسلهای آینده مفید واقع شود.
مطالعه و مرور این خاطرات به دلیل نگاه بیطرفانه و روایت دست اول آنها میتواند تصویر نابتری از روزهای جنگ تحمیلی به خواننده ارائه دهد.
کتاب «روی پدهای مجنون» که به کوشش «یعقوب آذر» و «محمد خسرویراد» تدوین شده حاوی 15 خاطره از رزمندگان دوران دفاع مقدس است.
این کتاب که برگزیده مسابقه خاطره نویسی دفاع مقدس است، پیش از این توسط مدیریت انتشارات «معاونت تبلیغات و انتشارات نیروی زمینی سپاه» منتشر شده است.
در ادامه دو خاطره از این اثر را میخوانید.
«معبر»
راوی «نجفعلی شعبانی»
«گفتم: حسین! وصیت، وصیت کردی؟
حاجی زیر چشمی نگاهم کرد. نگاهی که هزار معنی در آن بود. فکر کرد مثل همیشه میخواهم شوخی کنم. این دفعه اما جدیتر بود. این را همه میدانستند. انتظار نداشتم حاجی آن طور نگاهم کند.
برای اینکه مطئن شود نمیخواهم شوخی کنم،
گفتم: پلاک ... پلاکت.
دهانم خشک شده بود. پلاک را گرفتم. دستهام میلرزید. صدایم هم. همه حال مرا داشتند. حسین خودش جوش داوطلب شده بود. مصمم و استوار بود. بیشتر از هر چیزی لبخندش قلبم را آتش میزد.
من آمادهام.
این را حسین با صدای رسا گفت.
حاجی، حسین را در آغوش گرفت. بچهها رفتند و غرق بوسهاش کردند.
حاجی گفت: سلام ما را به جدت برسان.
سرش را انداخت پایین.
وقت نداریم.
چشمهایم را بستم که حسین را نبینم، حتی حاجی را و بیقه بچهها را، طاقت نیاوردم. زیر چشمی نگاهش کردم. چشمان براق حسین به آسمان خیره بود. نگاهش را از آسمان گرفت و راه افتاد. سبکبال قدم برمیداشت. انگار قلبم را هم کند و با خودش برد. دستهایش را باز کرد و به طرف جلو خیز برداشت. صدای انفجار قلبم را به درد آورد. نشستم و سرم را گرفتم تو دستام و هق هق گریه کردم.
عملیات موفقیت آمیز بود. خسته بودیم و خوشحال. از عملیات که برمیگشتیم، از دور چشمم افتاد به میدان مین. مطمئن نبودم تکهای از بدن حسین را خواهم یافت. حال عجیبی داشتم. با خودم گفتم:
ای کاش هنوز عملیات تمام نشده بود. حداقل سرم گرم حمله بود. مجبور نبودم خاکستر حسین را ببینم.
حاجی چشمهایش را پاک کرد. صداش گرفته بود.
خون حسین کار خودش را کرد. عملیات با موفقیت انجام شد.
رسیدیم به میدان مین. اثری از جسد حسین نبود. دو تا از بچهها آمدند طرفم، سر گذاشتند روی شانهام. نتوانستم گریهام را پنهان کنم.
حالا همه بلند گریه میکردند، خیلی بلند. حاجی انگار که متوجه چیزی شده باشد، از ما دور شد. بیست قدم آنطرفتر ایستاد، زانو زد روی زمین. سر به خاک گذاشت. از ته دل فریاد کشید:
یا حسین
دویدیم طرفش. اولین کسی که به حاجی رسید، زمین افتاد و از حال رفت. چشمم به حسین افتاد. دراز کشیده بود روی زمین. حاجی کنار حسین سر به خاک گذاشته بود و گریه میکرد. با دقت نگاه کردم. حسین انگار سالم افتاده بود وسط میدان مین.»
«دو مجروح»
راوی «حسن فدایی»
«چند ساعتی میشد که مرحله آخر عملیات بیتالمقدس شروع شده بود. قرار بود گردان ما ـ امام سجاد (ع) ـ توپخانه دشمن را از دور بزند و همان جا پدافند کند. نزدیکای صبح بود. بچهها تشنه و گرسنه بودند. دنبال آب و غذا میگشتیم. مهماتمان هم داشت تمام میشد. برای بعضی از بچهها فقط یکی دو تا گلوله آر.پی.جی مانده بود. چند نفری شهید شده بودند و تعدادی مجروح.
فرمانده گردانمان شهید شده بود. معاون گردان شده بود فرمانده. با این حال پیش روی به سوی مقر پدافندی را ادامه دادیم. همین طوری که میرفتیم، یک آن نگاهم افتاد پشت سرم. از پشت خاکریز یک ردیف تانک دشمن پیشروی میکردند. داشتند دور میزدندمان.
یکی از بچهها داد زد:
تانکهای عراقی.
آخرین رمقها هم داشت میرفت. تشنگی، گرسنگی، مهمات کم، حالا هم این تانکهای لعنتی!
محاصره شدیم.
یکی از بچهها رفت جلوتر و کمین نشست. فقط دو تا گلوله آر.پی.جی داشت. یکیشان را مسلح کرد، گذاشت تو قبضه و تانک اول را نشانه گرفت.
نگاهم بین او و تانک سرگردان بود. تانک همین طور میآمد.
یکی از بچهها داد زد: بزن معطل نکن.
نزد. گذاشت بیاید جلوتر. گلوله نباید خطا میرفت. نگاهم افتاد به آنتن بیسیم تانک. پرچم سبزی بهش وصل بود. بیشتر دقت کردم.
صبر کن نزن
تانکها خودی بودند. آمده بودند برای پیشتیبانی عملیات. همگی سوار شدیم. پیشروی ادامه پیدا کرد. رسیده بودیم نزدیک خرمشهر که مجروح شدم. آوردنم بیمارستان صحرایی و با یک مجروح دیگر، سوار هلیکوپتر کردند تا منتقل شویم اهواز. هلیکوپتر از بالای کارون حرکن میکرد. کمک خلبان با تبسمی که روی لبش بود، آمد طرف ما: نگران نباشید الان میرسانیمتان بیمارستان.
داشت دلداریمان میداد. پلاک را که نگاه کرد، رفت سراغ مجروح کناریام. بهش لبخند زد، تا پلاکش را دید، خنده از لبهاش رفت، به خلبان گفت:
این مجروح عراقی است. باید پرتش کنیم بیرون.
خلبان گفت: این کار درستی نیست.
اصرار کمک خلبان بیفایده بود. برایم گفت چطور خانوادهاش در بمباران شهید شدهاند. با نگاه میخواست مجروح عراقی را بخورد.
مجروح عراقی را در بیمارستان فرودگاه بستری کردند.»
انتهای پیام/ 161