به گزارش خبرنگار دفاع پرس از استان مرکزی، «توجه! توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید...»
این صدا برای بسیاری از آنانی که در سالهای جنگ حضور داشتند بسیار آشنا است، صدایی که وقتی از رادیوی خانهها پخش میشد، هموطنان بلافاصله به سوی امنترین پناهگاهها و محلها رفته و در انتظار اعلام وضعیت سفید مینشستند.
پس از اعلام وضعیت قرمز، سیل عظیمی از هواپیماهای دشمن در آسمان کشور به پرواز در میآمد و گلولههای سربی همچون گلولههای آتشین بر پشت بام خانهها نشانهها میرفت.
آن هنگام که چادر سیاه شب بر آسمان کشیده میشد، این لحظات دلهرهآور به اوج خود میرسید و ملت ما نزدیک به هشت سال از زندگی خود را در این شرایط سپری کردند.
هنوز هم شنیدن کلمه «آژیر قرمز» و یا «وضعیت سفید» برای آنانی که آن سالها و آن لحظات دلهرهآور را تجربه کردند با مرور خاطره همراه است، چرا که بیشترشان در یکی از همین حملات هوایی عزیزی را از دست دادهاند و امروز تنها عکس در قاب ماندهای از او دارند که با زدودن گرد و غبار از روی آن، به یاد آن سالهای تلخ میافتند.
جنگ آمد و در کنار ایستادگی و مقاومتهای رزمندگانمان در میدانهای نبرد، رفتن و پرکشیدن عزیزمان را با خود به همراه داشت و هنوز عده زیادی هستند که خاطرات زیادی از آن دوران دارند.
خانم «مرادیفر» از تفرش یکی از همانهایی است که آن روزها و خاطرات بمباران را به خاطر دارد که با هم میخوانیم:
معجزه الهی
ساعت حدوداً ۳ یا ۵:۳۰ بعدازظهر بود، برادر بزرگم میخواست برای گرفتن نان از خانه خارج شود که ناگهان باد شدیدی درختها و حصیری را که روی پنجره بود را تکان داد. چون زمستان بود کرسی گذاشته بودیم و برادر کوچکم که حدوداً یکی دو ماهش بود زیر آن خوابیده بود.
ناگهان صداهای وحشتناکی شنیدیم و همه هراسان شده بودیم و نمیدانستیم که چکار باید کرد؟
پنجرهها تکان شدیدی خوردند و همه شیشهها فرو ریختند به جز یک پنجره که بالای سر برادر کوچک بود، فوراً برادر کوچکم که اسمش «حمید» بود را برداشتیم و بلافاصله پس از آن شیشه پنجره روی همان جایی که حمید بود فرو ریخت.
من نجات برادرم را خواست خدا میدانم و این را هم میفهمم که خدا همه بندگانش را دوست دارد و با آنها مهربان است.
برادر بزرگترم به منظور جویای حال همیسایگان از خانه خارج شد تا متوجه شود اوضاع آنها چطور است که بعد از مدتی با صورت سرخ و اشکبار آمد، پرسیدیم «چه شده است؟» گفت: «در اثر بمباران بعثهایی جنایتکار و متجاوز همسایهمان به شهادت رسیده و سر از بدنش جدا شده است.»
من هیچ وقت آن روز را فراموش نمیکنم که کلاغهایی سیاه بر فراز شهر قشنگ ما به پرواز درآمدند و بسیاری از غنچهها و گلهای ما را پرپر کردند و جویباری از خون به راه انداختند.
یادم نمیرود حماسه دلاوریهای رزمندگان و همان طور پدرم را. او که مدتها در جبهه جنگ با کفار بود و سرانجام دشمن را با کمک دیگر رزمندگان شکست دادند و به آغوش خانواده بازگشتند.
یادم نمیرود کسانی را که مدتها در اسارت طاغوت بودند، آزاد نبودند، اما آزادگی داشتند.
تنظیم: مهری کارخانه
انتهای پیام/