به گزارش دفاع پرس از بندرعباس، با روشن شدن هوا، «محمد فیروز» پشت چادرها آتش روشن کرده و یک کتری را روی آن گذاشته بود. ساعت ۷ صبح بود که رادیو و بلندگوی تبلیغات اردوگاه، رمز عملیات خیبر «محمد رسولالله (ص)» در جزایر مجنون و هورالعظیم را پخش کرد.
صدای «اللهاکبر» بچهها در در شط علی پیچید. آمبولانسها مرتب در حال جابجایی مجرحان بودند و لحظه به لحظه بر آمار شهدایی که در سردخانه قرار داده میشدند، اضافه میشد. ساعت ۱۰ صبح یک فروند هواپیمای عراقی که قصد حمله به اردگاه را داشت توسط توپ ضدهوایی سرنگون و هر ۲ خلبان آن کشته شدند...
من و رسول و عباس و غلامعباس نیروهای کمکی شناور والفجر ناخدا حیدر بودیم که باید مهمات بارگیری میکردیم و به خط میرساندیم. نزدیک ظهر بود که درویشی از ما خواست تا مهمات را بارگیری کرده و عازم خط شویم، یک ساعتی طول کشید تا مهمات بارگیری شد. ساعت یک بعدازظهر بود که با شناوری مملو از گلوله و مهمات از اسکله شط علی جدا شدیم...
در طول مسیر چندین بار هواپیماهای عراقی برروی آبراه ظاهر شدند و قصد زدن شناور را داشتند که یکبار آن راکت هواپیما در چندمتری شناور بر دل هور نشست که بازهم به خیر گذشت. فقط حضور هلیکوپترهای ارتش بود که آبراه را تأمین داده بود و هرازگاهی که از روی سرمان رد میشدند دستی به آنها تکان میدادیم و از دیدن آنها احساس آرامش میکردیم...
به نزدیک خط که رسیدیم دیگر هیچ پوشش نیزار اطراف ما نبود، گلولههای توپ و خمپاره دشمن فوارههایی از آب را در اطراف شناور به هوا میفرستاد، کافی بود یکی از این گلولهها به شناور اصابت کند دیگر چیزی از ما و شناور باقی نمیماند...
در حین تخلیه مهمان بودیم که هواپیمای دشمن شیرجه زد روی سر شناور و چهارتا راکت حوالهمان کرد، شناور را رها کردیم و در پشت خاکریز پناه گرفتیم، اما ناخدا شناور را رها نکرد. به هر سختی بود مهماتها را تخلیه کردیم هنگامی که درب شناور را بالا میکشیدیم جسد یک شهید که لای یک پتو خاکستری پیچیده شده بود را به ما تحویل دادند. جسد را در شناور گذاشتیم. آتش سنگین دشمن اجازه نداد تا منتظر بایستیم تا اجساد دیگر را بارگیری کنیم.
ساعت حدود پنج بعدازظهر بود که از خاکریز جدا شدیم. چند کیلومتری که از خط دور شدیم و وارد نیزارهای آبراه شدیم. از دور در سمت راست شناور ما، قایقی در نیزارها گیر کرده بود. یک نفر از داخل قایق دستی تکان داد و تقاضای کمک کرد ناخدا سرعت شناور را کم کرد و در کنار قایق پهلو گرفت...
تا آنها را دیدیم شناختیم «فرید ظهوری» و «محمد شفیع (مصطفی)» بودند. مصطفی کف قایق افتاده و فرید هم گیج و واج بالای سر او نشسته بود. من و غلامعباس پریدیم داخل قایق. بدن مصطفی سرد شده بود. از فرید پرسیدم چی شده؟ گفت: نمیدانم همین طوری که داشتیم از خط برمیگشتیم مصطفی یکباره از پشت سکان افتاد کف قایق و قایق منحرف شد و توی نیزارها گیر کرد. در هیج جای مصطفی آثاری از مجروحیت دیده نمیشد و قطرهای خون بر روی لباس او وجود نداشت. مصطفی را که بادگیر صورتی برتن داشت را به داخل شناور خودمان منتقل کردیم...
تصمیم گرفتیم بدن مصطفی را وارسی کنیم پتو را کنار زدیم و تمام لباس او را نگاه کردیم همینطور که بادگیر را نگاه میکردیم جای یک سوختگی بسیار ریز در سمت پهلوی راست او به چشم میخورد، لباسها را که بالا زدیم ترکشی به اندازه یک عدس به پهلوی او اصابت کرده و ریه او را سوراخ کرده بود، بی آنکه قطره خونی بیرون زده باشد، او را به شهادت رسانده بود.
نگهبان روی اسکله طناب را گرفت و آن را به تنه درخت کنار گره زد و دوباره به سمت شناور برگشت. رسول، نور چراغ قوه را به سمت صورت نگهبان گرفت، اما در حین ناباوری «موسی درویشی» فرمانده خودمان را دیدیم. از اینکه دیر کرده بودیم بسیار ناراحت بود. او در آن هوای سرد منتظر برگشتن بچهها بود. وقتی علت دیر کردنمان را گفتیم مقداری آرام شد و ازاوضاع و احوال بچهها پرسید. ناخدا گفت که یکی از بچهها شهید شده است.
درویشی گفت: «کی؟»، ناخدا گفت: «مصطفی». تا اسم مصطفی را شنید چهرهاش عوض شد. دستی زیرچانه گذاشت و گفت: «انا لله و اناالیه راجعون».
تا آنموقع نمیدانستم مصطفی خواهرزاده ایشان است. جسد مصطفی را از داخل شناور به روی اسکله منتقل کردیم. درویشی نور چراغ را برروی صورت خواهرزاده چرخاند، در کنار مصطفی نشست، چشمهای مصطفی نیمه باز بود، دستی به سر و صورت خواهرزاده کشید و او را بوسید، لحظاتی به صورتش خیره شد، خودکاری از جیبش بیرون آورد و روی لباس مصطفی نوشت «محمدشفیع مدنی» اعزامی از جزیره «هرمز».
بعدازظهر روز بعد هنگام غروب هواپیماهای عراقی اردوگاه شط علی را چندین نوبت بمباران کردند که در آخرین بمباران اردوگاه به آتش کشیده شد و درویشی در همان نقطهای که جسد مصطفی را بوسید خود نیز بر مقام شهادت بوسه زد و خدایی شد.
روایت: سرهنگ «منصور قاسمی» فرمانده سپاه جزیره هرمز
انتهای پیام/