به گزارش دفاع پرس، وقتی صحبت از جنگ تحمیلی میشود بیشتر همه یاد رزمندگان میکنند با همان لباس خاکی یک شکل، فارغ از اینکه هر کدام چه شغلی داشته و یا چه هنرهایی را بلد بودند. بعضی ها فکر می کنند آنها مرد جنگ دنیا آمدند و بعد هم شهید شدند. اما لطیف ترین ادم های این مملکت پا به میدان عشقی گذاشتند که بهایش ریختن خونشان بود. در روزهای گرامی داشت هفته دفاع مقدس قصد داریم یادی کنیم هرچند کوتاه از شهدایی که شاعر بودند و جاودان شدند.
شهید حسن ارسلان (رخشا) در سال 1324 در شهرستان یزد متولد شد. در سال 1346 بعد از اتمام تحصیلات مقدماتی به عنوان سپاهی دانش در قریه گلیرد طالقان مامور به خدمت شد و یک سال از حساسترین دوران خدمت را در جوار آیتالله طالقانی (ره) سپری کرد. پس از پایان ماموریت در شهرستان رفسنجان به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد و به لحاظ سوابق قبلی و اشنایی با آیات عظام مامور پخش اطلاعیهها و نوارهای مذهبی شد.
اندیشههای درونی او را به سرودن شعر واداشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی با احساس رسالتی متعهدانه در جهت پیریزی و تشکیل کانون اسلامی شعرا و ادبای اداره ارشاد اسلامی رفسنجان همت گماشت و از اعضای فعال و عضو هیأت مدیره این کانون گردید.
در اشعار و مناجاتهای به جا مانده از شهید، اشتیاق به شهادت موج میزند. سرانجام این شهید عزیز شاهد مطلوب را در آغوش کشید و در حالی که شاعر همرزمش شهید صفاری و دیگری شعرای استان او را همراهی میکردند در تاریخ 11/9/64 به جبههها حق علیه باطل عزیمت نمود و در 20/9/64 در هورالعظیم شربت شهادت نوشید.
آنچه در ادامه میآید دو سروده است از این شهید عزیز:
از سمت راست: شهیدان رخشا و صفاری در کنار سردار حاج قاسم سلیمانی
*فاتحان خیبر*
با چشم دل توان دید رخسار خوب یاران
هم در دل زمستان هم در بر بهاران
آوای دوست باید با گوش جان شنیدن
در نغمههای گرم و پر شور آبشاران
صاحبدلان ببنید تصویر روی معشوق
در جاری زلال جوشان چشمه ساران
از بحر خون گذشتند بهر وصال جانان
آنان که جمله بودند سرخیل تک سواران
نازم صفایتان را ای حافظان سنگر
کاین گونه میدرخشید چون رعد و برق باران
یک لحظه خصم کافر از خشمتان نیاسود
ای فاتحان خیبر، شیران شب شکاران
در حملههای آخر با هر توان که دارید
چون سیل برخروشید ای قوم سربداران
چشم امید ملت بر راهتان نشسته
همراه با دعای آن پیر در جماران
***
تا به دست دل سپردم اختیار خویش را
تیره کردم همچنان شب، روزگار خویش را
تا به گوش دل ببستم حلقه عشق تو را
بر رخ عالم کشیدم افتخار خویش را
من همان نخلم که روییدم به دشت آرزو
وای بر من چون ندیدم برگ و بار خویش را
عزم دیدارت چو کردم با سرشک دیده ام
پاک کردم دیدگان اشکبار خویش را
وای اگر در انتظار دیدن رخسار تو
خسته بینم دیده شب زنده دار خویش را
همچو رخشا با سرشک دیده و خوناب دل
پرورش بایست دادن گلعذار خویش را