به گزارش دفاع پرس، مهندس سید محسن یحیوی، مدیر مناطق نفت جنوب در دوره چهل روزه وزارت شهید تندگویان و جزء افر ادی بود که به همراه ایشان به اسارت دشمن درآمد.
مهندس یحیوی قبل از این دوره چهل روزه، وزیرمسکن و شهرسازی در دوره دولت شورای انقلاب و پس از آزادی از اسارت، نماینده مردم تهران در دورههای چهارم و پنجم مجلس شورای اسلامی بود. او با هیئت ویژهای برای تحویل گرفتن پیکرپاک آن بزرگوار به عراق رفت . مهندس یحیوی مجموعه خاطرات و دیدگاههایش را درباره اسارت (که بخش مهمی از آن نیز به شهید تندگویان مربوط میشد) در قالب کتاب «ده سال تنهایی» نوشت و منتشر کرد. گفتوگوی حاصل با ایشان را در ادامه میخوانید:
بفرمایید که ازچه زمانی با شهید تندگویان آشنا شدید؟
آشنایی من با آقای تندگویان در سالهای قبل از انقلاب و به دو صورت شکل گرفت: اول آشنایی دیداری با شهید و بعد آشنایی عمل کردی و سپس ورود ایشان به دانشکده نفت آبادان و تلاشهای مهندس در انجمن اسلامی دانشکده نفت آبادان بود که خبرهایش به ما هم میرسید.
شما در دانشکده نفت چه سمتی را به عهده داشتید؟
بنده در بدو سال ورود به دانشکده نفت آبادان در سال 1341 با همکاری عزیزان و دوستان و هم دانشکدهایها، انجمن اسلامی دانشکده نفت را پایهگذاری کردیم.
بعد از پایهگذاری انجمن اسلامی در آبادان ماندگار شدید؟
خیر، ولی شرکت در دانشکده نفت آبادان باعث آشنایی من و مهندس تندگویان شد. من در آبادان حضور نداشتم و ساکن تهران بودم، منتها از فعالیت های ایشان باخبر بودم و زمانی که شهید در سال 1355 یا 1356 برای کار شرکت پارس توشیبای رشت آمده بود با ایشان ملاقات داشتم آن موقع در شهر رشت با مهندس تندگویان آمدوشد داشتیم و با توجه به سوابق گذشته و دوستان مشترک زیادی که داشتیم و ارتباط مان نزدیک ترشد. درهمان سالهایی که شهید تندگویان کارمند دانشکده نفت بود، به سبب گزارشهایی که به دست ساواک رسید و در این نامهها گفتهشده بود که ایشان به ترغیب دانشجویان به مسائل سیاسی اقدام میکند، دستگیر و مدت یک سال را در زندان سپری کرد که درهمان سالها نیز فرزند اوّل ایشان آقای مهندس مهدی تندگویان به دنیا آمد.
وقتیکه شهید تندگویان از زندان آزاد شدند، به دستورساواک ممنوع الاستخدام بود و به هرجا که مراجعه میکرد، باید سوءپیشینه ارائه میداد. خب، ایشان این سند را در اختیار نداشتند و درنتیجه با مسافرکشی تأمین معاش میکردند. در همان سالها آقای مهندس بوشهری مدیرعامل پارس توشیبای رشت شده و به این شهر نقلمکان کرده بودند. بنابراین ما ساعتها باهم به گفتوگو مینشستیم و البته شهید تندگویان هم در آنجا مشغول به کار شده بود. به خاطر دارم که در آن موقع من بین تهران و رشت مرتباً درآمد و شد بودم و اعلامیههای چاپشده و بیانات حضرت امام رضوانالله تعالی علیه را برای توزیع به رشت میبردم و ایشان هم کمک بسیاری به ما میرساندند و در این خصوص نقش مهمی را ایفاء میکردند.
شما مهندس تندگویان را در اولین دیدار چگونه فردی یافتید؟ از هوش و فراست ایشان که زبان زد همه است نیز صحبت کنید.
آقای مهندس تندگویان یکی از افراد پرانرژی و مثبت و دارای قدرت و روحیهای بالابود و به عقیده من ایشان نماد یک فرد متعهد و بهتماممعنا کاردان، مدیری باهوش و فراست بود و در کارهای خودش بسیار زیرکانه و با چالاکی عمل میکرد.
آقای یحیوی، چه شد که با ایشان همرزم شدید؟
قبل از انقلاب را که عرض کردم، نتیجه دیدارهای مان این بود که در تصمیم ما به مبارزه تأثیر مثبت گذاشت. البته باید عرض کنم که آقای تندگویان شخصیت بسیار محبوبی بود، بهطوریکه بعد از انقلاب، زمانی که کارکنان و مدیران مسئله دار شرکتها را اخراج میکردند با اشتیاق از ایشان خواسته بودند که مسئولیت مدیریت کارخانه پارس توشیبا را بپذیرند. با پیروزی انقلاب، بهطور قطع و یقین، فعالیتهای کاری ما دو نفر را به هم نزدیک کرد و با سوابقی که ایشان داشتند، بهعنوان مدیر مناطق نفت خیز انتخاب شدند و در آن موقع بحرانی، تا شروع دولت برادر شهید رجایی، شهید تندگویان بهخوبی از اداره این مهم برآمدند.
منظورتان زمانی است که دولت موقت استعفا داده بود و حضرت امام (ره) شورای انقلاب را مسئول دولت کردند؟
خیر، در آن زمان و بعدازاین که شورای انقلاب مسئولیت اداره کشور را به عهده گرفت، مهندس تندگویان مدیر مناطق نفتخیز جنوب کشور بودند. البته من در کابینه دولت شورای انقلاب، وزیر مسکن و شهرسازی بودم و وقتی به تهران آمدیم، در یک ساختمان چهار طبقه سکونت داشتیم و رابطه ما با شهید تندگویان بسیار تنگاتنگ بود. به خاطر دارم کلیه وسایل زندگی شهید، دریک پیکان وانت جا میشد و این نشان از ساده زیستی و روح بزرگ ایشان داشت؛ حتی بهجای پرده، پارچه سفیدی را در خانه شان آویزان کرده بودند. ساده زیستی شهید مثالزدنی و پاکی و خلوص ایشان برای ما آشکار بود. در این میان همسر آقای مهندس تندگویان هم نقش مهمی داشتند و این یکی از توفیق های دوست عزیز ما بود که همسرشان نقش بسیاری در موفقیت های زندگی و کاری وی ایفاء میکردند.
بعدازاینکه شهید رجایی در زمان رئیسجمهوری بنی صدر به نخستوزیری رسیدند، حضرت عالی مهندس تندگویان را به شهید رجایی معرفی کردید و بعد ایشان هم از مجلس رأی اعتماد گرفتید؟
بله، ایشان و دو تن از دوستان شان شهید را برای تصدی وزارت نفت معرفی کردم. شهید رجایی دوره دولت شورای انقلاب، وزیر آموزشوپرورش بودند و من عهدهدار وزارت مسکن و شهرسازی بودم وبعد هم آقای گنابادی به این سمت انتخاب شدند. پسازاین که شهید تندگویان وزیر نفت شد، من بهعنوان مدیر مناطق نفت جنوب فعالیت میکردم. اصلاً سمت بالا و پایین معنا نداشت، بلکه همه ما در خدمت نظام بودیم و زمانی که این سه نفر برای مصاحبه رفته بودند هرکدام دو نفر دیگری را برای این پست معرفی میکردند و همانطور که گفتم من، بودم که درنهایت شهید تندگویان به سمت وزیر نفت وقت منصوب شد.
پسازآن بازهم با شهید ارتباط داشتید؟ آن دو دوست دیگر چطور؟
بهطور قطع و یقین باهم ارتباط داشتیم و در جلسات کابینه که بهطور مشترک بین دولت و شورای انقلاب برگزار میشد، باهم بودیم. آن دو دوست دیگر ما نیز جزء کسانی بودند با همکاری همدیگر پایهگذار انجمن اسلامی دانشکده نفت بودیم و آقای تندگویان بعد از ما به جمع اضافه شد و زنجیره ارتباطی ما در خود حضرتعالی هم دانشجوی دانشکده نفت بودند.
خود حضرتعالی هم دانشجوی دانشکده نفت بودید؟
بله، من دانشجوی دانشکده نفت بودم.
گویا هر سه نفر شما ازلحاظ سنی از شهید تندگویان بزرگتر بودهاید؛ پس چطور باهم در دانشگاه ارتباط پیدا کردید؟
بله، ایشان پنج یا شش سال بعد از ما وارد دانشگاه شدند، اما زمانی که به عضویت انجمن اسلامی دانشکده نفت درآمدند، این سلسله زنجیره به همدیگر متصل شد.
در دوره شهید رجایی، چطور به این نتیجه رسیدید که جوانی باسن زیر سی سال به نام محمدجواد تندگویان میتواند پست وزارت نفت را به عهده گیرد و به آنجا سروسامان بدهد و چگونه شهید رجایی رأی اعتماد گرفت برای وزارت ایشان در این مسند؟ اینها در تاریخ مشخص نیست... در شروع شکل گیری نظام، در سالهای 1358 و 1359، به طور قطع، بزرگان در جستوجوی چهرههای متخصص و متعهد و سادهزیست برای تصدی پستهای حساس بودند. شهید تندگویان با سوابقی که داشتند و سالهای سخت زندان، ایشان را به فردی با استقامت و مدیر بدل کرده بود فردی خودساخته بود و در آن شرایط، انقلاب به اینگونه چهرهها نیاز داشت.
وقتی شهید به وزارت نفت منصوب شد، کارشما نیز شروع شد؟
بله، شهید تندگویان به پست وزیر نفت منصوب شد و چون این اتفاق همزمان بود با پایان کاربنده در شورای انقلاب و در ضمن ما در خوزستان مشکلات فراوانی داشتیم و جنگ تحمیلی هم آغازشده و مسؤولیت من بهعنوان وزیر مسکن نیز به اتمام رسیده بود، من راهی مناطق نفتخیز جنوب شدم؛ برای مدیریت آنها.
درواقع، ایشان اولین حکمی را که اعلام کردند، حکم بنده بود. البته دلیل انتخاب، از طرف شهید و پذیرش مسؤولیت از طرف من، این بود که دران زمان نفت یک تشکیلات طاغوتی بهحساب میآمد و صنعت نفت ما دارای تشکیلاتی ازهمگسیخته بود ونظرآقایان این بود که باتجربهای که بنده از جنوب دارم، میتوانم از دخالتهای بیمورد جلوگیری کنم و به ساماندهی مناطق نفتخیز جنوب بپردازم و نیز میتوانیم نفت را در خدمت انقلاب به کار گیریم و من هم از اولین روزهای جنگ تا لحظه اسارت انجاموظیفه کردم.
گویا جناب مهندس تندگویان چهل روز بیشتر وزیر نبودند؟
دقیقاً.
از آن چهل روز که ایشان وزیر بودند بگویید تا برسیم به ماجرای اسارت؟
آن چهل روز در مناطق جنگی سپری شد و بهطور قطع و یقین، آن شرایط مدیریت بحران را میطلبید و شهید بزرگوار بهرغم اینکه تازه وزیر شده بودند و ایجاب میکرد که در تهران حضورداشته باشند و دولت هم جدید بود و مرتب جلسات کابینه تشکیل میشد، اما بازهم ایشان تا زمان اسارت سه بار به منطقه سفرکرده بودند. یک بار برای معرفی من و دو بار هم برای سرکشی به آنجا آمده بودند و استدلالشان هم این بود که ما نمیتوانیم تحملکنیم که فرزندان مردم در صفوف مقدم جبهه باشند و ما زمان را به بهانه جلسه و مشکلات کاری در تهران و مرکز کشور و محلهای امن سپری کنیم. واقعاً شرایط سختی حاکم بود، بهطوری که فاصله نیروهای دشمن باما فقط بهاندازه عرض اروندرود بود و ما دائماً زیر حملات شدید توپخانه دشمن قرار داشتیم.
پس شهید تند گویان در چه زمانهایی به کار حضور در کابینه میرسیدند؟
شرایط کاری یک وزیر حضور مداوم در کابینه را میطلبد چون حساسیت بسیار است، امّا ایشان اعتقاد داشت که حضورش در کنار کارکنان شرکت نفت، باعث بالا رفتن روحیه آنها خواهد شد و با شجاعت و استقامتی که داشت و از هیچچیز میهراسید، درپالایشگاه کنار دیگران حضور داشت.
شهید تندگویان برای مهار آسیبدیدگیهای پالایشگاه آبادان ازچه تدبیری استفاده میکرد؟
در آن شرایط، تخلیه لولههای نفت مهم بود، چونکه طبعاً پالایشگاه دیگر عمل نمیکرد و مخازن نفت باید خالی میشد و تلاش ایشان و همه همکاران به خالی نگاهداشتن لولههای نفت صرف میشد که حتی امکان تصمیمگیری بهصورت روزانه نبود، بلکه باید در آن شرایط ساعتبهساعت تصمیمگیری و عمل میکردیم و حضور ایشان برای اینکه به مردم روحیه بدهد لازم بود و اگر شهر خالی از سکنه میشد، کارکنان و خود پالایشگاه بهراحتی به دست دشمن میافتادند. اگر دیدیم که آبادان توانست در مقابل محاصره دشمن مقابله کند، ثمره حضور مردم و برانگیختن نیروهای مسلح برای دفاع از شهر بود و اینکه همه بتوانند در آنجا زندگی کنند، میسر نبود؛ مگر باغیرت و ایستادگی مردم حتی انبارهای شهر خالی بود و ذخیره آذوقه در حمایت از نیروهای مسلح به اتمام رسیده بود و از تهران هم امکانات نمیرسید و باور کنید که ما به سربازان و نیروهای پالایشگاه نفت، سیبزمینی بهعنوان غذا میدادیم.
اینها به دلیل شرایط خاص زمان بنیصدر بود؟
به نظر من به دلیل عدم توانمندی در مدیریت بحران توسط مرکزنشینان بود.
درباره ماجرای به اسارت گرفته شدن شما، شهید تندگویان و هیئت همراه توسط عراقیها توضیح دهید.
مهندس تندگویان، مرتب به مناطق درگیریا جنگ سرکشی میکرد. کلاً در آن هنگام، مناطق جنگزده، محل آمدوشد مسئولان طراز اول کشور بود، طبیعی بود که مسئولان، ازبطن مردم برخاسته بودند و نمیتوانستند در آن روزهای پرمخاطره، فقط نظارهگر جنگ باشند و کنج عافیت بگزینند، به همین سبب، بهطور مرتب در کناررزمندگان و در خط مقدم جبهه حاضرمیشدند.
یادم است که در یازدهم آبان 1359، شب هنگام،درآبادان، جلسهای با مهندس تندگویان و هیأت همراهش برای بررسی اوضاع تشکیل و در آن قرار شد فردا از این شهر بازدیدی به عمل آوریم. قرار گذاشتیم که ابتدا به ماهشهر برویم و وضع راه ها را جویا شویم تا چنان چه، راه ها امن نبود،به وسیله هاورکرافت به آبادان برویم همان کاری که همیشه انجام میدادیم ولی صبح روز بعد، 12آبان، به خاطر مسائل امنیتی، راه خود را عوض کردیم و از طریق شادگان به سه راهی ماهشهر رسیدیم. در آن زمان قسمتی از جاده ماهشهر آبادان در تصرف دشمن بود و بخشی از آن نیز زیر آتش قرار داشت. پس،ازجادهای فرعی که برادران جهادگر وزارت راه و ترابری مشغول به ساخت آن بودند،خود را به جاده خاکیای که خسروآباد را به آبادان وصل میکرد، رساندیم.این جاده درامتداد رودخانه بهمن شیرقرار داشت. ما تقریباً به چند کیلومتری پُل بهمنشیر رسیده بودیم که تعدادی تانک و نیروی مسلح را درمقابل مان دیدیم.ابتدا تصور کردیم که آن ها نیروهای خودی هستند وقتی به ما دستورتوقف دادند و اتومبیل مان یک دستگاه بلیزر متوقف شد، یکی ازمحافظان بیرون رفت تا معرفی مان کند، تا اجازه عبور پیدا کنیم ولی با کمال تعجب، پس از پیاده شدن محافظ که مسلسلی هم در دست داشت،اتومبیل مان به گلوله بسته شد. بازهم پنداشتیم که آن نیروها به خاطر دیدن مسلسل دردست آن محافظ و با آن کیفیتی که او ازماشین پریده بود،ترسیدهاند و از روی احتیاط اتومبیل ما را به گلوله بستهاند. سپس پیاده شدن ما برای توضیح همانا و گرفتاری مان در دست دشمن همان.
وقتی فهمیدیم که آن ها دشمن هستند،من به سینه بر روی زمین خوابیده بودم. آقای مهندس تندگویان خود را در پناه خاکریز قرار داده بود و داشت که فرار میکرد که دشمن ایشان را برگرداند. محافظان ما نیز تسلیم شدند و سلاح ها دراختیاردشمن قرار گرفت. آن ها به طرف همه ما نشانه رفته بودند و تک تک مان را دستگیرو جمع آوری میکردند.
خوشبختانه اتومبیل های دیگری که همراه ما بودند با دیدن اسارت ما موفق به فرار شدند.
خود را به دشمن با چه اسم و عنوانی معرفی کردید؟
ما خود را کارمندان ساده شرکت نفت معرفی کردیم.آن ها به وسیله علامتی، غیر نظامیان را از نظامیان مشخص میکردند. ما درطول راه، تمامی اوراق و کارت های شناسایی خود را که ممکن بود معرفی مان کند و هویت واقعی مان را آشکار سازد پاره کردیم و ازبالای کامیون حامل مان به بیرون ریختیم.سرانجام پس از پشت سر گذاشتن اتفاقاتی در طول راه، به سنگری بزرگ رسیدیم و به پنجاه نفر دیگر از عزیزانی که دراطراف آبادان اسیر شده بودند،ملحق شدیم.
بعد،چه اتفاقی افتاد؟
ابتدا لباس های مان را پاره کردند و به وسیله پارچه آن ها دست ها و چشم های مان را بستند.سپس صدای رگبار مسلسلی را شنیدیم. تصور میکردیم که کشتاری آغاز شده است؛پس شهادتین خود را ادا کردیم. در همین لحظه مهندس تند گویان، با تصور این که در صورت معرفی خود جلو این کشتاررا خواهد گرفت، شجاعانه فریاد زد: «کسی را نکشید،من وزیر نفت هستم.» نیروهای دشمن، به محض شنیدن صدای مهندس، رگبار مسلسل را قطع کردند و ما دیگرصدای مسلسل را نشنیدیم، دقیقاً نمیدانستیم که چه اتفاقی افتاده است.
مهندس تندگویان را از ما جدا کردند و با وسیلهای،به جای نامعلومی انتقالش دادند و من و مهندس بوشهری و محافظین همراه و تنی چند ازسایر برادران را نیز جداگانه سوار یک خودرو کردند.
پس از طی قسمتی ازجاده آبادان اهواز، جلو کامیون ما را گرفتند. مأموری بالا آمد و گفت: «معاونین وزیربیایند پایین!» نشان دهنده این بود که آقای تندگویان بنا به مصالحی که اندیشیده،درملاقات با فرماندهای ارتش عراق،ما را نیز معرفی کرده است. من و مهندس بوشهری را پیاده کردند و ازآن لحظه به بعد ما از بقیه اسرا جدا شدیم.
ما را به محلی که به صورت پناهگاه برای تانک کنده بودند و فرماندهان در آن قرار داشتند، منتقل کردند. در آن جا مهندس تندگویان را دیدیم. ناهارمختصری به ما دادند. ساعتی از ظهر گذشته بود، وضو گرفتیم و نماز جماعتی به امامت مهندس تندگویان برپا کردیم و پس از نماز، با آن فرماندهان که درجه سروانی داشتند،به صحبت نشستیم. ازامام صحبت کردیم، از انقلاب صحبت کردیم،ازجمهوری اسلامی صحبت کردیم.
دستورانتقال ما ازآن نقطه صادر شد. هر سه ما را سوار برجیپی کردند و برای انتقال به پشت جبهه به حرکت در آوردند. قسمتی از جاده آبادان اهواز را به طرف اهواز طی کردیم تا به محلی که دشمن پلی موقتی بر روی کارون ایجاد کرده بود رسیدیم. آن جا قدری معطل شدیم. چون مشغول تعمیرخاکریزهای متصل کننده پل به خشکی بودند.
بعد وقتی ما را به مقرفرماندهی که در میان نخلستان ها و درخاک عراق واقع بود، بردند، درآن جا،با چند تن از فرماندهانشان ملاقات کردیم. سرانجام، هوا که تاریک شد، به بصره رسیدیم.شام آوردند. بعد از شام رد و بدل شدن صحبت هایی بین ما و آن ها، نماز را به امامت مهندس تندگویان خواندیم. فرصتی بود که بین دو نماز باهم کمی صحیت کنیم. قرار گذاشتیم که در پاسخ پرسش های بازجوها از هر چیزی اظهار بی اطلاعی کنیم البته به جز اطلاعات عام و معمولی ونیز قرار شد دلیل ما براظهار بی اطلاعی،تازه کار بودن مان و جدید بودن حکومت باشد. این قرار بعدها کمک بسیاری به ما کرد.
بعد ازنمازهریک از ما را سوار خودروهای جداگانهای کردند؛ من و مهندس بوشهری، با هم دریک خورو و مهندس تندگویان در یک خودرو دیگر...
نمونهای ازاین آزار و اذیت و شکنجه ها را ذکرکنید.
خب، ما بعد از بازجویی های اولیه تا 2 سال در سلول انفرادی بودیم؛یک سلول 3×2 که نوربسیارکم داشت و از نظر بهداشت بسیار نامناسب بود. تا مدت ها ما را از بردن درهوای آزاد منع میکردند. زمانی هم که بعد از 560 روز ما را برای هواخوری بردند ما را داخل یک فضای 20 تا 30 متری، وارد کردند تا مثلاً هوا بخوریم. یادم هست مراسمی بود که ما اسم آن را گذاشته بودیم «کتک خوران» وآن مراسم هم این بود که ما را میبردند و پس از بستن چشم ها و دست ها چند نفری بر سر ما میریختند وما را آن قدر با سیم،کابل و باتوم میزدند تا خودشان خسته شوند. وقتی به سلول بر میگشتیم معمولاً یک یا چندتا از ناخنهایمان افتاده بود، از طرفی شدت درد به حدی بود که تا یک هفته فقط چهاردست وپا راه میرفتیم و موقع خواب مجبور بودیم که به روی شکم بخوابیم.همین شکنجه ها بود که موجب شد تا آزاده سر فرازمهندس تندگویان در زیر شکنجه شربت شهادت نوشید.
آقای یحیوی،آیا قضیه شهادت شهید تندگویان به طور کامل مشخص و پی گیری شد؟
شهید تندگویان تا مدتی در سلول مجاور ما بود و ما از طریق صدای قرآن ودعا از حال یکدیگر خبر میشدیم تا این که مدتی صدای ایشان قطع شد، وقتی سؤال کردیم گفتند ایشان در جای بهتری هستند و حال شان خوب است. پس از آزادی از اسارت و بازگشت به وطن ما هم مانند بقیه منتظربازگشت ایشان بودیم ولی پس از تأخیر محسوس وپی گیری های وزارت خارجه مطلع شدیم ایشان به شهادت رسیده است.البته شرح تمامی آن لحظات و دقایق را به تفصیل در کتابم «ده سال تنهایی» گفتهام...
آقای یحیوی از انتشارکتاب ده سال تنهایی صحبت کنید.
پس ازآن که ازاسارت برگشتیم و به میهن رسیدم،دولت برای کارکنانی که از اسارت آزاد میشدند،شش ماه مرخصی و استراحت تعیین کرده بود.من تقریباً پس از چند روز استراحت به سر کار رفتم و به توصیه آقای هاشمی رفسنجانی رئیس جمهوری وقت و پیشنهاد ایشان طی ملاقاتی که با هم داشتیم قرار بر این شد که من به وزارت نفت برگردم و به عنوان معاون وزیر مشغول به کار بشوم. در همین حال، وزارت ارشاد اصرار داشت که من خاطرات دوران اسارت خود را بنویسم ویکی از دوستان را مأمور این کار کرد که بسیار درکارخود علاقه مند وپی گیربود و جا دارد که ازایشان تقدیرکنم که باعث شد من این مجموعه خاطرات را به رشته تحریر دربیاورم و اگر سماجت های ایشان نبود، این اتفاق نمیافتاد.
این دوست عزیز، چندین بار به دفتر من آمد، امّا به دلیل کثرت تلفن ها و مراجعه کننده ها کار میسرنشد. سپس ضبط صوتی با خود به دفترم آورد که صدای مرا ضبط کند، اما بازهم نشد و ایشان در نهایت یک ضبط صوت به همراه دوازده کاست نوار به من داد و گفت:هرزمان که توانستی، خاطرات خود را ضبط کن.خب،من هم شروع کردم به تعریف خاطرات اسارت که 12 کاست 2 ساعته پرشد و ایشان نوارها را برد و روی کاغذ پیاده کرد و بعد به من داد تا آن ها را ویرایش کنم. من سعی کردم مطالب در نهایت اختصار نوشته شود و از هرخاطرهای نمونهای را ذکر کردم. در خواستم این بود که از صحبت هایی که باعث خودستایی میشود استفاده نکنم وجمع مطالب به حدود سیصد صفحه رسید که به چاپ هم رسید الآن کتاب در حال چاپ چهارم است و در آن موقع در بین دولتمردان و نمایندگان و ائمه جمعه پخش شد. این طور که شما میفرمایید در کتابخانه ها هم پخش شده و من تا پیش از این خبر نداشتم و خوشحالم که در بین مردم هم نشر پیدا کرده است.
درطول تهیه مصاحبه ها برای این ویژه نامه متوجه شدم که برخی از گفته های دوستان با مطالبی که شما در کتاب گفتهاید، تناقض دارد. دلیل این موضوع چه چیزی است؟
من آن چیزهایی را که شاهد بودهام، به نگارش درآوردم.دیگران هم چیزهایی را که از جاهای مختلف شنیدهاند،بیان میکنند. من به خاطر دارم در کتابی به نام دیدم که نگارنده مطالبی را که ساخته ذهن خودش بوده بیان کرده است، مانند آن خاطرهای که شهید تندگویان در راه درگیر میشود و اسلحه مأمورعراقی را از دست او درمیآورد؛این مطلب غیرمنطقی است. بعد از آن من نامهای نوشتم به مهندس چمران و بنیاد حفظ ارزش های آثار دفاع مقدس که در زمانی که متأسفانه ما شاهدان ماجرا زنده هستیم،مطالب تخیلی و غیر واقع نوشته میشود و این میتواند ناشی از تخیل دیگران و مطالبی که از جاهای مختلف شنیدهاند باشد.به هرحال دراین گونه مطالب ذوق و سلیقه هم نقش دارد.اعتقاد بنده براین بود آن را به دستاندرکاران هم انتقال دادم که درباره اسارت و دفاع مقدس حتی الامکان وقایع نگاری بشود. در جنگ تحمیلی بسیاری از اتفاقات را شاهد بودیم، مطالبی که شاید خیلی ازشهرنشینان به فکرشان هم خطورنکند و باید این مطالب وقایع نگاری بشود و نباید براساس ذوق و سلیقه فردی به نگارش دربیاید.درهمین مسیر من نیزآن چیزی را که شاهد بودم و عین واقعه را دیدم،به نگارش درآوردم.
حالا میخواهیم بپردازیم به ماجرای شناسایی و تحویل پیکرپاک شهید تندگویان در عراق که شما نیزبه همراه هیأت ویژه این کار به آن جا رفته بودید.
پس ازآن یک سال بعد،چون ازشهادت مهندس خبردار نبودیم،مرتب پی جوی سرنوشت ایشان میشدیم و این موضوع را پی گیری میکردیم؛به ویژه موقعی که عزت ابراهیم نایب رئیس ریاست جمهوری عراق به ایران آمده بود.
عزت ابراهیم برای مبادله اسرا به ایران سفرکرده بود؟
خیر.برای مذاکرات صلح آمده بود.بعد از پذیرش قطع نامه ایران آمد.اسرا در همان دو، سه سال اول آزادشدند.آن روز، جلسهای با ایشان داشتیم درباره شهید تندگویان،ایشان معتقد بود که شهید فوت کردهاند.بعد ما گفتیم که سالیان دراز در عراق بودهایم و شما همیشه گفتهاید این طور نیست و حالا که ما جلو شما نشستهایم، چطور به صحبت های تان اعتماد کنیم. به هر حال ما آماده سفر شده بودیم که جنگ بین آمریکا و عراق و تسخیرکویت پیش آمد و سفر به تعویق افتاد. پس از برقراری آرامش مجدد،قرار برحرکت به سمت عراق را گذاشتیم که به اتفاق پدرشهید نیز هیأتی از وزارت امور خارجه و اطلاعات به همراه آقای دکتر توفیقی رئیس وقت پزشکی قانونی و دکتراعتمادی دندان پزشک شهید به عراق رفتیم.دلیل بردن آقای اعتمادی، این بود که حدس میزدیم جسد فاسد شده است و دندان پزشک ایشان میدانست که کدام دندان های ایشان را درست کرده و درآن موقع هیچ گونه عکس رادیولوژی هم ازشهید دردست نداشتیم تا به وسیله عکس های قدیم،اسکلت احتمالی شهید را شناسایی کنیم. طی جلساتی که با مسؤولین وقت عراق داشتیم،ابتدا قبری را به ما معرفی کردند و ما نبش قبرکردیم. جسد در یک تابوت چوبی قرارداشت آزمایش ها نیز در سالن تشریح صورت میگرفت و به هرحال با زحمت اندازه گیری استخوان ها متوجه شدیم که قد جسد بیست سانتی مترازشهید تندگویان بلندتر است، به علاوه این که سن جسد نیزحدود 27 سال بود،درحالی که حدس می زدیم که در هنگام شهادت، مهندس تندگویان 32 سال سن داشته است.
چرا عراقی ها جسد دیگری را به شما نشان دادند؟
تصور نمی کنم که به دلیل خاصی این کار را کرده بوده باشند، فقط اشتباه کرده بودند و هیأت در این زمینه خیلی قوی عمل واعلام کرد که جسد متعلق به شهید تندگویان نیست بعد، تصمیم به باز گشت گرفتیم و درخواست کردیم به عتبات برویم و زیارت کنیم، که موافقت کردند و یک روز طول کشید تا ما زیارت کنیم. نماینده صلیب سرخ هم داشت از طریق اردن به کشور خودش برمیگشت. زمانی که ما از زیارت عتبات برمی گشتیم، قبر دیگری را به ما نشان دادند وما 24 ساعت منتظر شدیم تا نماینده صلیب سرخ برگردد و نبش قبر کنیم. جسد، در یک تابوت فلزی قرار داشت و آن را مومیایی کرده بودند.
چرا آن را دریک تابوت فلزی گذاشته بودند؟
فکرمیکردند که شهید تندگویان به هر حال وزیر بوده است و امکان دارد که این مسأله بحث آفرین شود،به همین خاطر جسد را مومیایی کرده بودند منتها نه به سبک مصریان، بلکه با تزریق در زیر پوست،عمل مومیایی انجام شده بود و از پوست به عنوان غشاء نگه دارنده استفاده شده بود.
جسد، به طورطبیعی مثل یک انسان خواب رفته بود؟
بله، مثل یک انسان قابل شناسایی بود و عزیزانی که ایشان را میشناختند،آن را شناسایی کردند، خب البته قسمت شکم را پاره کرده بودند تا احشام را ازآن در بیاورند و مغز را بیرون کشیده بودند تا از فاسد شدنش جلوگیری کنند.سپس قرار شد جسد را به ایران منتقل کنیم. البته ازآن ها در خواست کردیم که ابتدا پیکر شهید را برای طواف، به عتبات ببریم با این کار، موافقت شد و درراه اعضای سفارت هم همراه ما بودند و به هرحال میخواستند از ما دل جویی کنند.
سفارت ما در عراق فعال شده بود؟
خیر، ولی ما درآن جا کاردارداشتیم، کاردارمان آقای طباطبایی بود. خانواده های سفارت به کاروان ما ملحق شدند و به سمت عتبات رفتیم.جنازه شهید را در آن جا طواف دادیم و یکی از عزیزان نوحه سرایی کرد که بعدها ترورشد.سرانجام پیکر شهید را به مرز خسروی و از آنجا به تهران منتقل کردیم.
آقای مهندس بعد ازگذشت این همه سال شخصیت مهندس تندگویان را چگونه می بینید؟
من در بین صحبت هایم به چند نکتهای اشاره کردم، از جمله ویژگی های ایشان شجاعت و استقامت و تدبیر این عزیز در زمان صلح و در مسائل روز که با درایت خاصی آن ها را اداره میکرد و این امر درشرایط بحران نمود بیشتری پیدا میکرد که درزمان جنگ به درجه اعلای خود رسید به طوری که درخاطردارم، موقعی که اسیربودیم ومورد بازجویی قرار میگرفتیم،شهید تندگویان با چنان استقامتی با مأموران عراقی حرف میزد به طوری که شما فکرمیکردید ایشان دارد عراقی ها را مورد بازپرسی قرار میدهد و همین طورهم بود و روحیه انقلابی شهید تندگویان قابل تقدیربود وهست.به اعتقاد بنده چون کسی همراه ایشان نبود این مصادیق را ندید،همه فقط همان مصداق هایی را دیدهاند که مهندس تندگویان درشرایط عادی حضورداشتند.
یادم است که در یازدهم آبان 1359، شب هنگام،درآبادان، جلسهای با مهندس تندگویان و هیأت همراهش برای بررسی اوضاع تشکیل و در آن قرار شد فردا از این شهر بازدیدی به عمل آوریم. قرار گذاشتیم که ابتدا به ماهشهر برویم و وضع راه ها را جویا شویم تا چنان چه، راه ها امن نبود،به وسیله هاورکرافت به آبادان برویم همان کاری که همیشه انجام میدادیم ولی صبح روز بعد، 12آبان، به خاطر مسائل امنیتی، راه خود را عوض کردیم و از طریق شادگان به سه راهی ماهشهر رسیدیم. در آن زمان قسمتی از جاده ماهشهر آبادان در تصرف دشمن بود و بخشی از آن نیز زیر آتش قرار داشت. پس،ازجادهای فرعی که برادران جهادگر وزارت راه و ترابری مشغول به ساخت آن بودند،خود را به جاده خاکیای که خسروآباد را به آبادان وصل میکرد، رساندیم.این جاده درامتداد رودخانه بهمن شیرقرار داشت. ما تقریباً به چند کیلومتری پُل بهمن شیررسیده بودیم که تعدادی تانک و نیروی مسلح را درمقابل مان دیدیم.ابتدا تصور کردیم که آن ها نیروهای خودی هستند وقتی به ما دستورتوقف دادند و اتومبیل مان یک دستگاه بلیزر متوقف شد، یکی ازمحافظان بیرون رفت تا معرفی مان کند، تا اجازه عبور پیدا کنیم ولی با کمال تعجب، پس از پیاده شدن محافظ که مسلسلی هم در دست داشت،اتومبیل مان به گلوله بسته شد. بازهم پنداشتیم که آن نیروها به خاطر دیدن مسلسل دردست آن محافظ و با آن کیفیتی که او ازماشین پریده بود،ترسیدهاند و از روی احتیاط اتومبیل ما را به گلوله بستهاند. سپس پیاده شدن ما برای توضیح همانا و گرفتاری مان در دست دشمن همان.
وقتی فهمیدیم که آن ها دشمن هستند،من به سینه بر روی زمین خوابیده بودم. آقای مهندس تندگویان خود را در پناه خاکریز قرار داده بود و داشت که فرار میکرد که دشمن ایشان را برگرداند. محافظان ما نیز تسلیم شدند و سلاح ها دراختیاردشمن قرار گرفت. آن ها به طرف همه ما نشانه رفته بودند و تک تک مان را دستگیرو جمع آوری میکردند.
خوشبختانه اتومبیل های دیگری که همراه ما بودند با دیدن اسارت ما موفق به فرار شدند.
خود را به دشمن با چه اسم و عنوانی معرفی کردید؟
ما خود را کارمندان ساده شرکت نفت معرفی کردیم.آن ها به وسیله علامتی، غیر نظامیان را از نظامیان مشخص میکردند. ما درطول راه، تمامی اوراق و کارت های شناسایی خود را که ممکن بود معرفی مان کند و هویت واقعی مان را آشکار سازد پاره کردیم و ازبالای کامیون حامل مان به بیرون ریختیم.سرانجام پس از پشت سر گذاشتن اتفاقاتی در طول راه، به سنگری بزرگ رسیدیم و به پنجاه نفر دیگر از عزیزانی که دراطراف آبادان اسیر شده بودند،ملحق شدیم.
بعد،چه اتفاقی افتاد؟
ابتدا لباس های مان را پاره کردند و به وسیله پارچه آن ها دست ها و چشم های مان را بستند.سپس صدای رگبار مسلسلی را شنیدیم. تصور میکردیم که کشتاری آغاز شده است؛پس شهادتین خود را ادا کردیم. در همین لحظه مهندس تند گویان، با تصور این که در صورت معرفی خود جلو این کشتاررا خواهد گرفت، شجاعانه فریاد زد: «کسی را نکشید،من وزیر نفت هستم.» نیروهای دشمن، به محض شنیدن صدای مهندس، رگبار مسلسل را قطع کردند و ما دیگرصدای مسلسل را نشنیدیم، دقیقاً نمیدانستیم که چه اتفاقی افتاده است.
مهندس تندگویان را از ما جدا کردند و با وسیلهای،به جای نامعلومی انتقالش دادند و من و مهندس بوشهری و محافظین همراه و تنی چند ازسایر برادران را نیز جداگانه سوار یک خودرو کردند.
پس از طی قسمتی ازجاده آبادان اهواز، جلو کامیون ما را گرفتند. مأموری بالا آمد و گفت: «معاونین وزیربیایند پایین!» نشان دهنده این بود که آقای تندگویان بنا به مصالحی که اندیشیده،درملاقات با فرماندهای ارتش عراق،ما را نیز معرفی کرده است. من و مهندس بوشهری را پیاده کردند و ازآن لحظه به بعد ما از بقیه اسرا جدا شدیم.
ما را به محلی که به صورت پناهگاه برای تانک کنده بودند و فرماندهان در آن قرار داشتند، منتقل کردند. در آن جا مهندس تندگویان را دیدیم. ناهارمختصری به ما دادند. ساعتی از ظهر گذشته بود، وضو گرفتیم و نماز جماعتی به امامت مهندس تندگویان برپا کردیم و پس از نماز، با آن فرماندهان که درجه سروانی داشتند،به صحبت نشستیم. ازامام صحبت کردیم، از انقلاب صحبت کردیم،ازجمهوری اسلامی صحبت کردیم.
دستورانتقال ما ازآن نقطه صادر شد. هر سه ما را سوار برجیپی کردند و برای انتقال به پشت جبهه به حرکت در آوردند. قسمتی از جاده آبادان اهواز را به طرف اهواز طی کردیم تا به محلی که دشمن پلی موقتی بر روی کارون ایجاد کرده بود رسیدیم. آن جا قدری معطل شدیم. چون مشغول تعمیرخاکریزهای متصل کننده پل به خشکی بودند.
بعد وقتی ما را به مقرفرماندهی که در میان نخلستان ها و درخاک عراق واقع بود، بردند، درآن جا،با چند تن از فرماندهانشان ملاقات کردیم. سرانجام، هوا