سبز،آبی، صوتِ خوش ِ آویزهای پُربرق
چوب، فرش، فرش و چوب کنارهم. پنجره پنجره هوای دوست؛ گرد نشسته بر پای عابران.
سبز، آبی؛ زمزمه ی مهرهی بلورِ آویز
وسط رواق پشتی؛ هوا، هوای عاشقی است.
گوشه ی چشمانم گِره خورده به طلای گنبد طلا.
عاشقی و عاشقی و عاشقی؛ نگاه و هزار بار سکوت، نگاه و هزار بار تمنای وصول.
دعا و تنهایی، دعا و حال خراب، دعا و دلتنگی و باز هم دعا و سکوت.
سبز، آبی؛ دریای احساس پرمی شود از ماهی شوق و بال می گیرد از پرنده تنهایی.
پای سکوت می شکند و آسمانِ دل ابری می شود. باران می بارد. باران دلتنگی وتو گم می شوی
در هیاهوی صدای نقاره ها.
حرفها جوانه می زنند از پس دیگری و دل بهانه می گیرد از نداشته ها، از دلتنگی های همیشگی.
سکوت می کنی؛ میان سکوت واژه کم می آوری؛ کم که می آوری باز سکوت می کنی؛ سکوت.
نگاهت را گره می زنی، می بندی و دل را جا می گذاری.
بهانه می کنی، برای ماندن؛ برای عاشقی، هزار دلیل، هزار بهانه می آوری.
تنها که می شوی، اشک می ریزی. ثانیه ها را از سر می گیری و دوباره ثانیه ها
تکرار می شوند و تو پر می شوی از همان تکرار ثانیهها.
اشک می ریزی ونگاهت را میان دستانت پنهان می کنی؛ از نداشته هایت شرم می کنی و هزاران بار بغض هایت را به آغوش می کشی.
توآمده ای، سالهاست که از سفر برگشته ای و این روزها ثانیه ها را کنار پنجره فولادین نگاهش،
کنار آن ایوان طلا، مرور می کنی.
عاشق می شوی و هزاران بار کنار ایوان دلتنگی هایت برای کبوترهای حرم دانه می ریزی.
تو خوب می دانی که دانه بهانه است و نگاه نیازت گره خورده آن گنبد طلاست.