سه روایت از شهید حسن غفاری؛

‌می‌گفت «من کجا و شهادت کجا»/ عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود

حسن هنگام رفتن، دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: «حسن جان این چیه؟» بر روی شانه‌ام زد و گفت: «عکس‌ها را نگه‌دار. لازمت می‌شه. فقط دعا کن، شهید بشم.» پس از شهادتش همان عکسی را که به من سپرده بود، بر روی بنر‌ها زدیم.
کد خبر: ۲۹۷۹۹۶
تاریخ انتشار: ۱۲ تير ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۹ - 03July 2018

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: شهید حسن غفاری متولد ۲۵ شهریور سال ۱۳۶۱ در تهران بود؛ جوانی با محبت، دست‌ودل‌باز و مهمان‌دوست. وی که خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) بود، پس از چندین مرتبه اعزام به سوریه در تاریخ اول تیرماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید. در ادامه، ماجرای اعزام تا شهادت این شهید بزرگوار را از زبان همکاران وی می‌خوانید:

سردار امام قلی فرمانده شهید: راضی به اعزامش نبودم

به دنبال چند نیروی زبده، کاردان و نترس بودم تا بتوانند، مدافعان ما را در ایران، سوریه و عراق آموزش دهند. چند نفر برای ما فرستادند که یکی از آن‌ها حسن غفاری از نیرو‌های سردار چیذری بود. با علاقه‌مندی و شوق عجیبی شروع به کار کرد.

هر بار نیرو‌ها را به سوریه برای آموزش مدافعان حرم می‌فرستادم، از ریاست مستقر در آنجا می‌خواستم که با تیک زدن روی فرم‌ها، خصوصیات افراد را به لحاظ کارآیی، قوت و ضعف، برای من مشخص کنند. خصوصیات حسن در گزارش‌ها رده‌های بالایی داشت و با رضایت‌مندی کامل بود.

می‌گفت: «من کجا و شهادت کجا»/ عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود

ازش راضی بودم و خاطرم با بودن حسن آسوده بود؛ اما آموزش نیرو‌ها او را راضی نمی‌کرد. مدام می‌آمد و می‌رفت و خواهش می‌کرد که مسوولیت اعزام مدافعان حرم به سوریه را به او بسپارم. هر چه گفتم: «حسن جان اینجا برایت خوب است. ما به تو نیاز داریم.» گوشش بدهکار نبود که نبود. با اصرار و خواهش‌های شبانه روزی‌اش مرا تسلیم خودش کرد. بالاخره حسن آقا مسوول اعزام مدافعان به سوریه شد. کارش خیلی سنگین شده بود. بررسی پاسپورت‌ها، استعلامات، آزمایش «دی ان‌ای»، دریافت رضایت‌نامه از خانواده‌ها، دریافت وصیت‌نامه، تفهیم نیرو‌ها نسبت به وظایفشان، بردن به فرودگاه، گرفتن دستور خروج از ما و سوار کردن مدافعان به هواپیما را بر عهده داشت.

مجدد، موقع بازگشت رزمندگان، دریافت پاسپورت، تهیه و ثبت گزارش از آنها، دریافت حقوق و مزایا برای نیروها، حتی تحویل مجروحان و شهدا هم با حسن بود. اصلا فکر نمی‌کردم که زیر بار این همه فعالیت دوام بیاورد؛ اما حسن کارهایش را با نظام خاصی انجام می‌داد. به مدیریت زمان، خیلی حساس بود و اتلاف وقت را خیانت به بیت‌المال می‌دانست. ریزه‌کاری‌ها را یادداشت می‌کرد تا مبادا چیزی از قلم بیافتد. هر کاری به او محول می‌شد، سریع، درست و کامل انجام می‌داد. هر از گاهی می‌آمد، به من سر می‌زد و می‌پرسید: «حاج امام کاری ندارید؟»

فقط می‌خواست، ازش راضی باشم؛ اما خبر از غوغای دلش نداشتم. کم کم زمزمه می‌کرد که می‌خواهم، مدافع حرم بی بی باشم. گفتم: «حسن اینجا بهت خیلی نیاز داریم؛ اگر شهید هم نشی، مقامت کمتر از شهدا نیست. همین جا بمان و خدمت کن.»

دید من رضایت نمی‌دهم، دوستانش را واسطه قرار داد. محمود افشانی آمد پیشم، گفت: «حاج امام اجازه بدید، حسن بره. این بچه دل تو دلش نیست.» با اصرار‌های حسن و دوستانش، پذیرفتم. حسن را صدا زدم. گفتم: «اجازه می‌دهم؛ اما باید قول مردانه بدهی که مراقب خودت باشی و سالم برگردی.»

می‌گفت: «من کجا و شهادت کجا»/ عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود

دو سه روز، به ماه مبارک رمضان مانده بود. با ۲ نفر دیگر از بچه‌ها اعزام شدند؛ اما دلم شور می‌زد. یک روز به دمشق زنگ زدم تا سفارش کنم از حسن برای آموزش نیرو استفاده کنند؛ اما دیر شده بود. حسن غفاری، محمد حیدری و علی امرایی همان روز شهید شده بودند.

محمود مردانی همکار شهید: عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود

یک روز از اداره به سمت خانه می‌رفتم که سر راه حسن را دیدم. به رسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آورده بودم به همین جهت او را سوار ماشین کردم. در مسیر گفت: «محمود خواب بابام را دیدم. دستم را گرفته بود و می‌گفت، تو عصای دست منی.»

خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام (فرمانده وی) اجازه نمی‌دهد. گفتم: «حسن می‌خواهی با فرمانده صحبت کنم و رضایت اعزامت را بگیرم؟» با روی باز پذیرفت و گفت: «اگر بتوانی رضایت را بگیری، یک عمر دعایت می‌کنم.»

فردای آن روز جهت رضایت اعزام حسن به ستاد رفتیم. درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، می‌رفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیدا شدن پیکر شهید کجباف صحبت کردیم. آن روز با هزار، اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم.

یکشنبه بود که حسن با دوستان خداحافظی کرد و گفت: «شاید دیگر شما را نبینم.» او حین رفتن، دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: «حسن جان این چیه؟» بر روی شانه‌ام زد و گفت: «عکس‌ها را نگه‌دار. لازمت می‌شه. فقط دعا کن، شهید بشم.» با اخم گفتم: «چرت نگو پسر، حالا حالا‌ها لازمت داریم.» سه شنبه اعزام و شنبه هفته بعد شهید شد. پس از شهادتش، همان عکسی را که به من سپرده بود، بر روی بنر‌ها زدیم.

می‌گفت: «من کجا و شهادت کجا»/ عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود

حسن تقی پور همکار شهید: حسن می‌گفت: من کجا و شهادت کجا

یک روز کارمان خیلی طول کشید و شب شد. حسن گفت: «رحیم دیر وقت شد. امشب، همین جا بخوابیم.» شب در محل کار ماندیم. خطاب به حسن گفتم: «حالا که مهمان دعوت کردی، شام می‌خواهی به من چه بدهی؟» کنسرو بادمجان آورد و گفت: «امشب این را می‌خوریم، خیلی خوشمزه است.» گفتم: «من نمی‌خورم. چربی دارم و نمی‌توانم کنسرو بخورم.»

سر همین موضوع، کلی سر به سر هم گذاشتیم، گفتیم و خندیدیم. توفیقی شد تا صبح با حسن در یک اتاق بودم. از گذشته‌ها و آینده‌ها حرف زدیم. حسن گفت: «رحیم دوست دارم، بچه‌هام خیلی خوب بزرگ شوند. می‌خواهم آن‌ها را به بسیج بفرستم. کسانی که به بسیج می‌روند، مقاوم هستند و می‌توانند از خودشان دفاع کنند، چون فقط از خدا می‌ترسند و از عشق به خدا مومن بار می‌آیند.

قبل از رفتن یک گوشی به او داده بودم. یک آهنگ با صدای سلحشور در گوشی بود که در آن می‌خواند: «شهدا شناخته شده نیستند. یک وقت هستند و یک وقت پر می‌کشن و می‌رن.»

می‌گفت: «من کجا و شهادت کجا»/ عکس اعلامیه شهادتش را انتخاب کرده بود

حسن گفت: «رحیم، بچه‌هام خیلی آماده شدند. این آهنگ رو اول دوست نداشتند؛ اما حالا می‌گویند بابا بذار گوش کنیم و بخوابیم.» گفتم: «حسن نکند راستی راستی بروی و دیگر برنگردی؟» پاسخ داد: «من کجا و شهادت کجا».

روز یک شنبه پشت فرمان بود که او را دیدم. ماشین را نگه داشت، سرش را از ماشین بیرون آورد و احوال پرسی کرد، سپس حلالیت طلبید. گفتم: «تا سه شنبه زمان داریم. باز همدیگر را می‌بینیم». گفت: «نه رحیم. کار‌ها حساب و کتاب ندارد. شاید دیگر ندیدمت.»

واقعا همان شد و دیگر او را ندیدم. خبر شهادتش که آمد، باورم نمی‌شد. معراج شهدا رفتم. بچه‌ها گریه می‌کردند. آنجا ۲ تابوت بود. گفتم: «دیدید، حسن شهید نشده است.» گریه بچه‌ها بلندتر شد. از پیکر‌ها چیزی نمانده بود.

انتهای پیام/ ۱۳۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار